Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 306 است، اما فرزند م | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 306


است، اما فرزند مردی که من حتی نامش را نشنیده ام. این امکان ندارد. محال 
است پدرم واقعی نباشد. 
– گلی جان! 
گلی جان گفتنش شبیه تیر خلاص است. با بهار ی که در آغوشم است مچاله 
میشوم و زانو به بغل می کشم. گویا می خواهم او را به تن چفت کنم. کودکم 
شیر مینوشد و من زار می زنم. می گویند اشک و شیر هردو از خون هستند. 
یکی گوشت به تن می آورد و یکی گوشت از تن می گیرد، اگر به غم باشد. 
هیچ نمیگوید، فقط قفل تنم را باز می کند، بچه را بیرون میکشد و لباسم را 
مرتب میکند. بهار هنوز سیر نشده، گریه میکند. دست های بهادر به دورم 
میپیچند، حال من شده ام بچه ی او. مادر... نه... مادر برای من یعنی عذاب! 
پدر... حال حتی پدر هم شده واژه ای مشکوک برای من. 
چه قدر خوب است که ساکت است و فقط آغوشش را می دهد. گریه ی بهار 
میشود موسیقی متن برای درد مادرش. دست می برم تا او را به آغوش بگیرم. 
– نمیخواد شیر بدی، نمی میره از گرسنگی و گریه. داروهات و خوردی؟ این 
چه سؤالیه... تو اصلاً چیزی ام خوردی؟ 
آرام تر شده ام. روی تخت می گذاردم و بهار را بغل می کند و می رود.
حتماً در نظرش زن بی عرضه ای هستم که از پس خودم و بچه بر نمیآیم. 
اشک هایم را پاک می کنم. نمیخواهم پیش خودش بگوید بدون من لنگ 
است. خانه هنوز به هم ریخته است... آثار دیشب. 
از فلاسک داخل شیشه ی شیر آب می ریزد و شیر درست می کند. بچه را تکان 
میدهد. آرام است و با او حرف می زند.
– ممنون که اومدی... بده من بهارو . میتونی بری به کارهات برسی. 
دست می برم تا بهار را بگیرم، من را کنار میزند. عصبانی است و نگاهش تیره 
و سرد. 
– کار من فعلاً مراقبت از زن و بچه مه و اگه دوباره بگی اون وقت که
بیمارستان بودی، به ولله می کوبم تو دهنت. الان عصبانیم. برو رد کارت، 
خودت و با یه چیزی سرگرم کن نبینم ریختتو! 
دهانم از تعجب باز می ماند. نه به آن دلداری دادنش، نه به این مدل حرف 
زدن. 
– هیچ متوجهی من اومدم این جا که تنها باشم؟ به این حالت الان می گن 
متارکه، نه این که تو هرروز این جایی. بیرون میرم، دنبالمی، بهادر. 
غرشی می کند که باعث می شود کمی عقب بروم. نگاهش شعله ور است.
– تو کی وقت کردی این چرندیات و یادبگیری؟ تو متارکه کردی، من که 
نکردم. الانم دهن و ببندی، برات ضرر ندارم، گلی. 
عصبانی می شوم. یعنی واقعاً او درکی از قهر و دعوا دارد؟ درکی از احساسات 
من و روزهای گذشته ام دارد؟ 
– بیا ضرر برسون ببینم... تو وقتی خواستم، نبودی... 
– حرف جدید بزن، رو دور باطلی. 
بهار را رو شانه می گذارد تا بادگلویش را بگیرد. انگار صدتا بچه بزرگ کرده 
است. حرص می خورم از این که این قدر مسلط است به خودش و هنوز با 
حرفهایش می تواند من را تا سرحد مرگ عصبانی کند. 
– چی جدیدتر می خوای؟ داروهام تموم شده. من قبلاً چندتا قرص می خوردم؟ 
تأثیرش را می گذارد، آن خشم نگاهش فروکش می کند. با سر به روی کانتر 
اشاره می کند. 
– اونجاست، برات خریدم. دیدم داره تموم میشه... حتی نمیپرسی بهادر، چرا 
عصبانی هستی. هیچوقت نمیپرسی از هیچ چیز من، درحالیکه من همیشه 
ازت می پرسم چه خبر... اگه لطف کنی و حرف بزنی، پای حرفت می شینم. 
یاد دیشب می افتم و دوستت دارم. لیست کارهایی که انجام نمی دادم زیاد 
میشود.
– من هیچ وقت کسی رو نداشتم که بخواد برام حرف بزنه، بهادر... عادت ندارم 
حرف بزنم یا بپرسم . زندگی من جوری بود که باید سرم تو کار خودم می بود. 
ندونستن نعمتی بود که تو دردسر نیفتم.
روبه رویم می آید. امروز هم مشکی به تن دارد و چقدر این رنگ او را شکسته تر 
نشان میدهد. راستی چرا سیاه پوشیده؟ 
سر انگشتانش روی موهای کاملاً کوتاه شده ام متوقف می شود، چشمانش 
میچرخد روی سرم. میدانم چقدر ناراحت میشد هروقت این کار را می کردم، 
بیشتر از تمام رفتار های من. 
_ هروقت کوتاهشون می کنی، انگار به من فحش ناموس می دی، مهگل... یه 
نفر قتلم بکنه، می ره زندان تاوانش و میده؛ شده با جونش. منم تاوان می دم. 
فرصت بده، ولی این جور خودت و داغون نکن. به من که نمی گی چی داره مثل 
خوره متلاشیت می کنه، هیچ وقت جز توی تخت محرمت نبودم، گلی. این و 
خوب می دونم. 
میرود تا بهار را روی تخت بگذارد و نگاه من پی اوست. یاد روزهای اولمان 
میافتم که میخواستم تن در اختیار ش بگذارم تا بیشتر زجر بکشم، اما او همان 
اول تن و روحم را به زجر که نکشید هیچ، معتاد خودش کرد؛ شد مایه ی 
آرامشم.




@roman_online_667097