Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 305 هنوز ندیده ام، جر | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 305

هنوز ندیده ام، جرئتش را ندارم. یعنی بهار روزی حس می کند یک برادر همراه 
داشته، یک قل بدشانس؟! آیا دلتنگش میشود؟ 
دلتنگی حس عجیبی است، مخصوصاً اگر با دلسردی و دلخوری همراه شود. 
مثل الان من که حاصل ترکیب این سه شده دردی در میان سینه ام... اینکه 
بارها گوشی ام را نگاه می کنم شاید پیامی دهد یا من پیامش را جواب بدهم، اما 
تهش می شود قطرات اشک و یک بغض بازنشده. مدام می گویی چه فایده؟ اگر 
بیاید شاید بازهم رهایت کند. مثل یک توپ کوچک در دست یک کودک. هی 
پرتت میکند روی زمین و هر بار با قدرت بیشتر میکوبدت، اما یک بار می کوبد 
و دیگر نمیگیرد. میرود که برود پی یک بازی دیگر و توپ می ماند که تهش 
کجا بیفتد. 
دلم تنگ است، برای بهادری که با درد گفت، من از دنیای او چه می دانم. 
دلم تنگ است برای بابایی که چند وقتی است هرکسی می آید، میخواهد او را 
هم از خاطراتم بگیرد. مردی که خودش نامم را انتخاب کرد. مردی که به جای 
آغوش مادر، دست ها و بازوهای او شد گهواره ام. راستی، بابایم مهیار، چه کاره 
بود؟! اهل کجا بود؟ چرا ما هیچ کسی را نداشتیم؟ 
بازهم به گوشی و شماره ای که ذخیره کرده ام نگاه می کنم. این ها یعنی به او 
ربط دارند؟
اگر بیایند و بگویند که واقعاً او پدرم نبود، باید چه کنم؟ باید دنبال پدر هم 
بگردم؟ 
خسته از کلنجار رفتن با افکار پریشانم ازجا بلند میشوم. شده ام جغد. یک 
لیوان نسکافه شاید حالم را بهتر کند. 
سکوت شب را دوست دارم، اما این سکوت و لیوان داغ نسکافه چیزی کم دارد، 
بوی یک مرد... حضور آن حجم بزرگ و مردانه که دست به سینه از دور نگاهم 
کند و من بدانم آن جاست، حواسش به من است. بدانم سرش پر از هزاران 
سؤال درباره ی مهگلی است که ایستاده و سعی می کند از لجنزار گذشته پا 
بیرون بکشد. او امشب نیست که ببیند مردی که فکر این مهگل را اشغال 
کرده دیگر مسعود شکاری نیست، دیگر محنا نیست، دیگر فاضل و پسرانش 
نیستند. 
»به چی فکر می کنی گلی«؟ 
برمیگردم. صدایش را می شنوم، اما نیست. فقط صدایش در سرم است.
»به تو«...
هیچوقت به او این جواب را ندادم. هیچ وقت نگفتم واقعاً چه قدر دوستش دارم. 
همیشه حین دعواهایمان گفته ام... یا فقط سرسری. هیچوقت کنارش نایستادم 
و یک دل سیر نگاهش نکردم و تهش بگویم که چه قدر دوستش دارم.
از شب متنفرم. از این سکوت بیزارم. از این حجم بی او که باعث می شود درون 
خود مچاله شوم و تمام گذشته را قی کنم و ته گلویم از این بی عاقبتی بسوزد. 
او همان عاقبت من است که مادرم گفت عاقبتت به خیر نشود، گیس بریده...
موهایم بلند شده، عاقبتم به خیر نشد. گیس هایم بریده شود تا روح مادرم آرام 
گیرد. 
وقتی بهار نق می زند، دیگر مویی روی سرم نیست. از کوتاه هم کوتاه تر است. 
حال، حس خوبی دارم. 
بهادر نگفت دوست دختری در کار نیست. بهادر مرد ماندن با هیچ زنی نیست. 
بهادر...


.................. 


– شما دنبال من می گشتید؟
ظهر شده که تصمیم می گیرم به آن شماره زنگ بزنم، آن هم بعداز تماس 
دوباره ی بنگاهدار که حتماً پول خوبی از ان دو نفر گرفته است. 
– مهگل ساریخانی؟ خودتونید؟ 
لهجه ی غلیظی دارد، فارسی را قشنگ حرف میزند، کمی شبیه پدرم. نفسم 
تنگ می شود. 
– بله، خودمم، شما کی هستین؟
– آراد ساریخانی، پسر شهیاد ساریخانی. ما با هم نسبت داریم. با خواهرم 
اومدیم دنبال شما. می شه آدرس بدین خدمت برسیم؟ 
ضربان قلبم بالا می رود؛ یک ساریخانی دیگر، یک فامیل واقعی؟! 
– با من چیکار دارین؟ 
سخت است، اما می گویم. آمادگی شنیدن هیچ چیز را ندارم، من قرار است 
فردا صبح برای دیدن شاپرکم راهی شوم، هیچ ماجرای جدیدی نمی خواهم. 
– باید ببینیمتون، خواهش می کنم. ما... ما خواهر و برادریم. من و شما و ... 
تماس را قطع می کنم. امکان ندارد، من هیچ کسی را ندارم. نمی فهمم چه 
میشود، اما صدایم بیشتر شبیه ناله ی یک انسان محتضر است. تمام وسایل دم 
دستم را روی زمین کوبیده ام؛ تصویری آشنا.
درد... دردی فوق انسانی روح و روانم را له می کند، برادر و خواهر؟ این دیگر 
چه شوخی ای است.

بچه ام بهار را ازیاد برده ام، لعنت به من... به سختی خودم را به اتاق می رسانم. 
موبایل آن قدر زنگ خورد که یا خاموش شد یا کسی که تماس گرفت، 
منصرف. 
سینه به دهان طفلم می گذارم. شیرم شاید برایش خوب نباشد. به او ظلم 
میکنم، اما تمام آوار زندگی روی سرم خراب شد؛ وقتی آن مرد گفت برادرم



@roman_online_667097