Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 304 راست میگوید... غم | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 304

راست میگوید... غم نگاهش دلگیرکننده است. حضور من در زندگی اش بیشتر 
شبیه یک ایزوله بود. دلم می سوزد، اما نه آنقدر که فراموش کنم دختری 
هجده ساله اطراف اوست. 
– اگه از دوست دختراته یا همونی که باهاش بهم خیانت کردی، بهتره فراموش 
کنی. 
تند می گویم و او سریعتر برافروخته می شود. صدای دندان ساییدنش را 
میشنوم، اما به راهم ادامه می دهم. برای آنکه نبیند با کلمه ای دیگر خواهم 
بارید از فکر بودن زنی دیگر در زندگی اش، غیراز من. 
– یه حرفی که می زنی، وایسا جوابش و بخور، مهگل... من دوست دخترمو 
میآرم خونه ی زنم؟ 
نمیگوید نه، دو ست دختری نیست. نمیگوید پای کس دیگری در میان نیست. 
نمیگوید خیانت نکرده ام! پا تند می کنم. نگهبان جلوی در است که سلام 
میکند. جواب داده و نداده به سمت آسانسور می دوم. آخرش چه؟! او نمی تواند 
تا ابد تنها بماند... چرا نباید بماند؟! اما مگر من غیراز او کسی را می آورم داخل 
زندگی؟ دل مگر دل نیست؟ مرد و زن که ندارد. آدم است و یک دل. 
نمیفهمم چگونه به داخل خانه می پرم. باید قفل را عوض کنم. بهار شروع به 
گریه میکند. وقت شیر خوردن و تعویض پوشکش رسیده و این برای
مشغولیت ذهن عالی است. آنقدر که صدای پیامک گوشی را می شنوم و میان 
کارهای بهار فراموش می کنم.
باید بگویم نیاید. اینکه همیشه باشد، انگار زندانی شده ام. مثل نگهبان هرجا 
بروم هست. حتی نمیخواهم بداند قصد رفتن به دنبال شاپرک را دارم. 
ساعت های بعد را سعی می کنم با انجام تغییراتی در خانه به ذهنم نظم دهم. 
صدای زنگ موبایل می آید. منتظر تماس برای راننده ام، اما از دیدن نام مشاور 
املاک خانه ی قدیمی بعداز چندین روز، متعجب می شوم. 
– بله؟ 
از او که دوست صمیمی فاضل بود خوشم نمیآید. 
– سلام ، مهگل خانوم. شرمنده که مزاحم شدم. یه خانم و آقایی اومدن این جا. 
داشتم در مغازه رو میبستم؛ گیر سه پیچ شدن و آدرس شما رو خواستن. گفتن 
از شهرستانن. خواستم بگم اگه می خواین، شماره تونو بدم. 
اولین چیزی که به ذهنم می آید این است که از طرف شاپرک باشند. 
– از کجا اومدن؟ نگفتن؟ 
انگار علاقه ام به دانستن، سرِکیفش می آورد.
– والا گفتن فامیلتون ! این که کی و چی، نه... آقاهه شماره داد بدم بهتون. 
یادداشت می کنین؟
شماره را می خواند، پیش شماره برای جایی است که نمیشناسم. 
– گفتن تو هتلن. بعض شما نباشه، وضعشون خوب بود. خلاصه ، خبر خوب 
بود، شیرینی ما یادتون نره. 
دندان روی دندان می کشم، مردک طماع! باشه ی کوتاهی می گویم و قطع 
میکنم. 
پیام بهادر روی صفحه است. 
»خیلی خری«! 
خنده ام می گیرد، شاید یک توهین است، اما بهادرگونه. به شماره ی دردستم 
نگاه می کنم. از یادم می رود که امروز بین ما چه گذشت. 
در گوگل برای پیش شماره جستجو می کنم که معلوم می شود متعلق به 
آذربایجان غربی است. پدرم تُرک بود، مهتاب هم، بیشتر اوقات با همان زبان 
حرف می زدند؛ البته یادم است که پدرم بیشتر. 
پدر! در این ماه های گذشته من یک واژه را یدک می کشم، »حرام زاده«... 
واژه ای که با وجود مردی که تماماً برایم پدر بود، بی معناست. شاید اگر 
میگفتند مهتاب مادرم نیست، سریع قبول میکردم، اما پدرم... تابه حال 
کمترین شک و تردید را نداشته ام. خودش بارها گفت که حتی اسمم را خودش 
انتخاب کرده است. راستی، من هیچ چیز از او نمیدانم؛ از مهتاب هم.
چند بار دستم برای گرفتن شماره پیش میرود، اما در نهایت این جیغ بهار 
است که بهانه میشود برای تماس نگرفتن. دخترک کولی جایش را کثیف 
کرده. نمیدانم چرا همیشه فکر می کنم او شبیه من است.
او با مرگ و تمام اتفاقات مبارزه کرد. هیچ چیز برایش راحت نبود. هنوز تنش 
از رد سرنگ ها کبود است. هنوز پوستش از چسب ها زخم است و هنوز جای 
لوله ای که برای تخلیه آب ریه برایش گذاشتند، هست. دخترکم مانند مادرش 
سر سلامت به در برده از این آشفته روزگار. 
او را میشویم، ظریف است و کوچک. هنوز داخل سینک ظرفشویی حمامش 
میدهم. می ترسم بیفتد. قدش به آرنجم نیز نرسیده است. وَنگ می زند و 
پوستش قرمزتر از همیشه می شود. 
اگر بهادر واقعاً خیانت می کند، چرا بازهم میآید؟! 
بهار را داخل پارچه ی خشک کن می پیچم. افکار در کمترین فرصتی نمود پیدا 
میکنند.
سرم از درد به دَوَران می افتد. شیر خشک برای بهار درست می کنم. سنگین تر 
است؛ کمی بیشتر می خوابد. داروهایش را هم می دهم. دیگر کاری برای انجام 
دادن ندارم. باید یک تبلت یا لپ تاپ بخرم؛ راهی برای ارتباط بهتر با دنیا. 
مینشینم و فیلم های بهار را نگاه می کنم. چند فیلم از ارسلان نیز هست، اما





@roman_online_667097