Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 303 حتی نمیدونن من هس | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 303

حتی نمیدونن من هستم. اونام ولم کردن... بهادرم یکی مثل بقیه، سر بزنگاه 
گذاشت رفت.
بازهم یک سکوت طولانی ...
– حق داری ناراحت باشی، ولی خوب سبک و سنگین کن. تو مثل دخترمی، اگه 
داشتم. ما می دونیم بچه بی پدر و مادرم بزرگ می شه و فقط بحث بچه نیست؛
ببین با بهادر آرامش داری یا بی بهادر. زندگی اونقدر طولانی نیست که به 
ناراحتی بگذره. هر کاری میکنی، طولش نده. بخوای برگردین، طولانی بشه، 
هزارتا اتفاق میفته، کینه اضافه می شه. نخوای هم برگردی، فرصت 
تصمیم گیری برای آینده‌ی هردوتون ازدست میره... این وسط فقط به خودتون 
دوتا فکر کن، مهگل. 
نصیحت خوبی است. فکر نمیکنم مادرم اگر بود، چنین حرف هایی میزد. 
– من فردا می رم به اون آدرس. شهرستانه، منم بلد نیستم، شاید با آژانس 
برم... دعا کنین حل بشه... دلم براش تنگ شده. بدتر این که نمیدونم 
چه جوری ازش نگهداری می شه. 
نفس عمیقی می کشم تا اشک نریزم. سرم درحال انفجار است بعد این همه 
گریه.
– تو نگران زندگی مشترکت باش و دل خودت. هر کاری می کنی، دیگه 
برنگرد به اون روزا که مثل مرده ها بودی، مهگل. یه روز بهادر دستت و گرفت؛
امروز تو دست زندگی و عاقبتت رو بگیر، دخترم... من برم. خبر می گیرم ازت. 
تماس را قطع می کنم، تابه حال به تنهایی خارج از تهران نرفته ام. حتی نمیدانم 
»اسفراین« کجاست که بدانم روستاهایش چه جور جایی است. باید با آژانس 
سرِ خیابان هماهنگ کنم. مدت ها کارهایم با بهادر بوده است و این واقعاً تا 
چند وقت برایم سخت میشود. 
بهار را حاضر می کنم تا با کالسکه به سر خیابان برویم؛ شاید هم یک گردش 
کوتاه. 
این اولین قدم من و بهار است که بی استرس و مادرودختری بیرون میرویم. 
من هرگز چنین تجربه ای را نداشته ام. بهار هیچگاه این را به یاد نخواهد آورد 
که یک روز برای اولین بار با کالسکه مسیری را تنها و گشت زنان طی کردیم، 
بدون آنکه درد داشته باشیم. بدون آن که چشمانمان گریان باشد، فقط 
خودمان... در آرامش. نه این که نبود بهادر غم ندارد، نه... اما یک حس سبکی 
در دلم است. شاید چون او هنوز هم هست، اطرافمان حضور دارد. 
با مسئول تاکسی سرویس حرف می زنم، میگوید باید ببیند کدام راننده حاضر 
میشود این مسیر طولانی را برود. قرار شد خبر بدهد. بهار بیدار است و از زیر 
کاور مشغول تماشای بیرون. برای یک نوزاد نارس، هوشیاری خوبی دارد. کمی
بیشتر راه می رویم تا اطراف خانه ی جدیدمان را بشناسیم. با او حرف می زنم و 
میدانم نمی فهمد و فقط صدایم را شاید میان این شلوغی تشخیص دهد. شاید 
حتی خوب هم نبیند. چکاپ های ماهیانه برای چشم، شنوایی و قلب باید برود. 
کارهای زیادی مانده که به آن مشغول خواهم بود. 
– امروز هوا خیلی خوبه. 
این صدا هرجا باشد، حتی اگر میان تمام شلوغی های دنیا، بازهم می شناسم. 
حتی اگر نشنوم، با بوی عطرش او را خواهم شناخت. 
– آره، هوای خوبیه. 
کنارم قدم می زند. نیاز نیست بپرسم این وقت روز اینجا در تعقیب ما چه 
میکند.
– گفتم تو محل تنها نباشی... 
تنها نبودن... نمیدانم چه اصراری دارد تا باعث خشم و عصبانیت من بشود با 
این جمله. راه برگشت را در پیش می گیرم. 
– الان همه ی مردا سر کارن، نیاز نیست کسی تو محل من و با تو ببینه. 
اینکه مردی نباشه کنارم، الان عادیه. اینکه دوماه مردی کنارم نبود تو 
بیمارستان، غیرعادی بود، بهادر افخم!
یک لحظه می ایستد. بغض میکنم از این زبان تلخم. تا کی می خواهم 
بگویم؟! 
– حق داری بگی... خسته شدی هر ساعتی، بگو بیام. تا آخر هفته یه پرستار 
میآرم. می شناسمش. تو بچه داری حرف نداره. بهار رو مثل گل نگه می داره. تو 
کارای خونه هم کمکت می کنه. 
لب گاز می گیرم تا حرفی نزنم که تلخ باشد. پرستار حتماً یک زن است. 
– چند سالشه؟ 
نزدیک خانه می شویم. ماشینش کمی جلوتر پارک شده است. احتمالاً ما را 
دیده بود. 
– هیجده سالشه... میآد، میبینی... دختر خوبیه، نگران نباش. 
نگاهش می کنم. یک دختر هجده ساله ی آشنا؟! کسی که من در این مدت 
نشناخته ام؟ نکند آن روز که از خیانت گفت... 
– کیه که من نمی شناسم؟ 
کنار من می ایستد. امروز مرتب است و ریش هایش اصلاح شده. بلوز کرمرنگ 
قشنگی به تن دارد و یک شلوار شکلاتی تیره، اما هنوز خیلی لاغر است. فکرم 
را جمع می کنم. لبخند میزند یا نیشخند؛ از درک آن عاجزم. 
_ تو مگه چه قدر اطرافیان من و میشناسی، گلی؟!




@roman_online_667097