Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 302 و من از وحشت رو ب | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 302

و من از وحشت رو به مرگ بودم و بهادر جایی آن بیرون میدانست که من 
خیانت نکرده ام و من روی زمین از ترس، دستانم برای گرفتن شماره می لرزید. 
میخواهم بیاید و فراموش کنیم؟ فراموشی تمام روزهای نبودنش محال است. 
همان روزهایی که از ترس یا خودخواهی یا عصبانیت و هرچیزی در سوراخی 
گم وگور شده بود. مگر من نترسیدم؟ 
تمام شب تا صبح را در خانه قدم می زنم. چند بار به بهار شیر می دهم، اما تنم، 
قلبم، روحم درد دارد. کاش کسی می آمد و میگفت سر این کلاف کجاست. 
داروهایم را می خورم و باز هم ضعف می کنم. واقعاً تنهایی سر کردن سخت 
است. حتی حال ندارم بلند شوم و یک چای درست کنم یا لقمه ای نان بخورم. 
چشمانم روی هم می افتند. نمیفهمم کی به خواب می روم و تن کوفته به تخت 
میسپارم. با بویی آشنا چشم باز می کنم.
"بهادر"، اما قطعاً خواب است. دیگر خسته نیستم. بهار کنارم هنوز خواب 
است. یعنی برای شیر بیدار نشده؟ وحشت زده بلند می شوم. نکند خواب مانده ام 
و او افت قند و فشار پیدا کرده باشد؟ 
حالش که خوب به نظر میرسد. ساعت را نگاه می کنم و برق از سرم می پرد؛ 
پنج ساعت خوابیده ام. بچه را بغل می کنم تا شیر دهم، در خواب نق می زند. 
بغض می کنم. »خدایا، خوب باشه، خوب باشه... بهار«!
سینه روی لب هایش می کشم. دهان می چرخاند و نمی گیرد. سیر است، 
سرحال است، تکان می خورد. با او حرف میزنم. صدای در می آید که بسته شد. 
ازجا می پرم. کسی در خانه بود؟! 
بچه را روی تخت می گذارم. بازهم بوی عطر بهادر میآید، ولی او که کلید... 
حتماً خودش بود. به قول خودش هیچ دری برای او بسته نیست. باید ناراحت و 
عصبانی باشم... اما نیستم. تنم گرم می شود از این حضور که ندیده ام. بوی 
خوبی از آشپزخانه می آید، صدایش می کنم، اما کسی نیست. خوب است که 
نیست. کمی دوری آرام ترم می کند. 
یک ماهی تابه پر از املتی که دوست دارم؛ بهادرپز. نان تازه... در یخچال را باز 
میکنم. از روی عادت انتظار شیرینی و خوراکی دارم و پر است. یک ظرف 
آجیل روی میز... شیشه ی شیر بهار شسته شده و روی دستگاه استریل قرار 
دارد. پس راز بهار و سیری اش این است که پدرش بالای سر او بود. 
بازهم اشک هایم می ریزند. چرا وقتی که باید، نبود؟ یعنی تنبیه من باید این 
هزینه را برمی داشت؟ 
صدای پیام گوشی است که از جا بلندم میکند. 
»گلی جان، برای بهار پرستار می گیرم کمکت باشه تا بتونی به کارات برسی«.
میخواهم بنویسم برای نگهداری از دخترم نیازی به پرستار نیست. اما دستم 
نمیرود به لجبازی. واقعاً اگر بخواهم به کارهایم برسم، نمیشود بهار را دنبال 
خودم بکشم، وقتی می دانم ریه هایی ضعیف دارد. 
»ممنون برای امروز«...
این را از ته دل می نویسم. به این کارش نیاز داشتم. بهار خوابیده، می روم چند 
لقمه ای ناهار و صبحانه را یکی کنم. حتی چای هم دم کرده و لیوان خالی و 
نسکافه را حاضر و آماده چیده است. همه چیز از همین عطر نسکافه و 
آشپزخانه ی بهادر شروع شد. چه روزهایی که گذشت و من از آن دختر سرد و 
نمور و روحی آمیخته با بوی نا، امروز تبدیل شده ام به مهگلی که دنیایش با 
تمام اتفاقات، هنوز رنگی است و من قدر کسی که رنگ را به زندگی ام آورد 
میدانم. هر چه قدر ضعیف، هر چه قدر خودخواه و مغرور، بهادر به زمان خودش 
کم قوی نبود. 
دلم شکسته است. روحم از پا افتاده، اما او راهش را پیدا خواهد کرد، من هم 
شاید همراه بهتری شدم برایش. 


.......................... 


– کاش می تونستین بیاین، شما اونا رو دیدین؟ چه جور آدمایی هستن؟
دیگر ناخنی نمانده که نجویده باشم. ارفعی نمیآید، یعنی نمیتواند. باید 
کارهای بازنشستگی اش را انجام دهد. 
– از بهادر بپرسی بهتر نیست، مهگل؟روزی که اومدن دنبالش، آدمای بدی 
به نظر نمیرسیدن، ولی معلوم بود وضع مالی درخوری ندارن. پدربزرگه مرد 
خوبی بود، اما عموش یکم دنبال پول بود. 
پول! لعنت به چیزی که اگر نداشته باشی، این روزها دنیا می شود جهنم. به 
دور و بر خانه نگاه میکنم، شاید برای داشتن شاپرک مجبور باشم نخریده، 
اینجا را بفروشم. شاید هم دامداری را. نفس عمیقی می کشم، خدا بزرگ است. 
شاید بهادر قرض دهد. 
– باشه، فعلاً اون قدر از پول خونه ی قدیمی دارم که شاید راضی بشن... خانم 
ارفعی! بهادر نگفت رفته سراغشون، چی گفتن؟
سکوت می کند؛ کمی طولانی . فکر می کنم شاید قطع کرده باشد یا... 
– میخوای طلاق بگیری، مهگل؟ به خاطر ارسلان و بقیه ی اتفاقات... 
پس میداند. بهادر با او میانه ی خوبی دارد. بهادر لعنتی راه ورود به قلب 
دیگران را بلد است. 
– من هیچی نمی دونم، فقط میخوام شاپرکو بیارم. بهادر بود که تنهام 
گذاشت، مثل مسعود، مثل مامانم، مثل خانواده ی پدری ای که دارم، ولی انگار





@roman_online_667097