Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 301 مهگل میرود و من | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 301


مهگل

میرود و من می بینم که مرد مغرور و مهربانم چگونه خرد و له شده از در 
بیرون میرود. کاش هیچ وقت اینقدر دلم پر نبود. کاش این رابطه جور دیگری 
شروع میشد. کاش هرگز آدم های گذشته میان زندگی ام نبودند. ای کاش ها... 
حتی اگر کاشته هم بشوند، هرگز سبز نمیشوند. ایکاش ها بی ثمر و بی بار 
هستند. میگریم... برای زندگیِ روی هوا مانده مان. ما هردو خطاکاریم. اگر 
موضوع به آن مهمی را مخفی نمیکردم، روزگارمان این نمی شد. نمیدانم 
خطای اول از من بود که ترسیدم بلایی سر عزیزانم بیاید یا از او که 
لحظه به لحظه من را زیر نظر داشت، اما بازهم بازی کرد که من تنبیه شوم. 
تنبیه شدم، اما به چه قیمتی؟ ای کاش کمی صبر می کرد... بازهم، ای کاش... 
خانه ساکت است. وسایل چیده شده، فرامرز و ستاره رفته اند، بهار خوابیده و 
من مانده ام و تاریکی شب و تنهایی در خانه ای جدید و غریب. نمیدانم چرا هر 
لحظه منتظرم بهادر داخل شود و بگوید »خانه ای که تو و بهار در آن هستید، 
خانه ی من است«. دروغ چرا... شاید در ظاهر نخواهم، اما دلم تنگ شده. دلم 
مدت هاست برای بهادری تنگ شده که تمام عادت های قدیمش را برای من 
تغییر داد. دلم برای ان مرد زیرشلواری پوش و ساده که تمام دارایی اش هم 
تغییری در مرامش نداده، تنگ شده است. بهادر را دوست دارم. می بخشم، چون
هیچکسی کامل نیست. چون هرکدام به اندازه ی خود مقصریم. بار دیگر به در 
خانه نگاه می کنم. لیوان چایم سرد شده، حال گرم کردنش را ندارم و شام هم 
نخورده ام. انگار بدون او حتی طعم ها نیز عوض شده است. به قلم و دفتر 
یادداشتی که روبه رویم است نگاه میکنم. باید برنامه هایم را بنویسم. 
»یک ماشین می خواهم؛ معمولی. باید به دنبال شاپرک بروم. فعلاً آنقدری در 
حساب دارم که نگران بی پولی نباشم. شاید تمام پس انداز شاپرک را برای 
به دست آوردنش بدهم دست خانواده ی پدری اش. پول زبان خوبی برای حرف 
زدن دارد. یک کار باید پیدا کنم... بعداز مدت ها و جایی که بهار را بتوانم با 
خودم ببرم«. اما بهادر؟ 
گاهی عشق هم دوا نمیشود. وقتی مدلش درست نباشد، وقتی ترازها با هم 
نخوانند... هرچه قدر اعداد درشت و دوستداشتنی، اما تهش که باهم نخواند 
میشود کابوس. جایی از معادله ی ما اشتباه است؛ نمی دانم. شاید هیچ وقت این 
معادله درست نشود. شاید دیگر ما کنار هم نباشیم. شاید کمی بعد بهادر برگردد 
به زندگی قبلی اش؛ فارغ از مهگلی که روزی زندگی اش را به هم ریخت... یک 
دوست دختر... 
ناخودآگاه اشک می ریزم. حتی فکرش هم دردناک است... اینکه روزی او را با 
دیگری ببینم. گوشی ام می لرزد. پیام می آید. هیچوقت موبایل را دوست نداشتم.
از دیدن نامش شوکه می شوم. »چرا نمیخوابی، گلی؟ من حواسم به همه چیز 
هست، بخواب. می بوسمت، مثل تمام بوسه هایی که هرکدوم رو لحظه به لحظه 
به یاد دارم. یادته اولین بوسه از روی اذیت بود؟! اما بعدش بد چسبید بهم... 
گلی خانم، بخواب«! 
اشک هایم به هق هق تبدیل میشوند، کا ش پیامی نمی فرستاد. کاش دیگر 
نفرستد که بشود مایه ی عذاب روزهای بعد. از موبایل متنفرم. 
کنار بهار دراز می کشم، هر دو ساعت شیر میخورد. شاپرکم نیز چنین بود. دلم 
برای ان خوشه های طلائی اش تنگ شده، آن بوی نرم کننده ی پوست. یعنی 
برایش می زنند؟
فردا ماشین می خرم؛ یک ماشین جمع وجور و راحت دیده ام. باید بروم به 
آدرسی که خانم ارفعی فرستاد. فردا تماس بگیرم شاید او هم بیاید. دو نفر بهتر 
از یک نفر است. 
خوابم نمی برد، یعنی او همین اطراف است؟ چرا پیامش را که دیدم، از پنجره 
پایین را نگاه نکردم؟ شاید بود. اما این جور هم نمی شود، یک بام و دو هوا. 
نمیشود با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم! اصلاً چه انتظاری دارم از 
خودمان؟ بیاید معذرت بخواهد و التماس کند ببخشم؟! 
این که دیگر رابطه نمی شود. مگر بخشش برای من می شود ارسلان ؟ مگر 
میشود جبران آن زجرهای هرلحظه بدون او بودن؟ وقتی کیسه ی آبم پاره شد




@roman_online_667097