Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-09-01 13:19:48
#نویسندگان_بزرگ_با_اختلالات_روانی


در طی بازده زمانی که برخی نویسندگان دارای مشکلات روحی و روانی بودند، توانستند آثار ماندگاری را خلق کنند..
سعی کردیم در چندین قسمت، شمارو با این نویسنده ها آشنا کنیم


قسمت نهم ( پایانی )
نام نویسنده : چارلز دیکنز




@roman_online_667097
63 views10:19
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 14:39:20

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 300

نگاه ستاره روی من متوقف می شود، انتظار حضورم را ندارد. مهگل از اتاقی 
بیرون میآید. یک مانتوی مشکی پوشیده است، مثل همان قدیمی ها؛ لاغرتر 
اما... نگاهش میخ کوب من می شود. 
– چرا این جوری نگاه می کنین؟ این جا زن و بچه م هستن. تصور نمیکنین که 
میذارم بقیه فکر کنن بی صاحبن... تو مهگل... کی این روبه رویی فرصت کرد 
اسم بهارو فندق بذاره؟ 
نگاهش بین حاضرین می گردد. لب گاز میگیرد و من در حسرت بوسیدن آن 
لبها گر می گیرم و لعنت به من که نامردی کردم. 
– بچه رو بغل من دید، بهادر. مهگل و ندید که... زود قضاوت نکن. 
– اصلاً بغل شما، مگه من رو بچه ی همسایه اسم می ذارم؟ 
بهانه می گیرم. فرامرز زنش ر ا گوشه ای میکشد. کارگرها مشغول جابه جایی 
وسایل هستند. مهگل را تعقیب می کنم که به اتاق دیگر می رود. 
– بهادر، می خوای مثل خونه ی مهراد، طبقه پایین و آپارتمانت کنی، بیای 
اینجا؟ 
عصبی هستم، موهای سفید کنار شقیقه هایش بیشتر کلافه ام میکند. مقصر 
منم و نمیخواهم کم بیاورم. 
– اگه لازم باشه پشت در می خوابم... گفتم برو، ولی طلاق نمیدم. نگفتم 
بی ناموسم می شم که هر بی خوارمادری نگاه چپ کنه به زن و بچه م.
نگاهش می لرزد. میدانم از غم است، مهگل را ازبرم. 
– نمیخواد پشت در بخوابی و ادای لاتای چاله میدونو دربیاری، بهادر. مهم 
اینه که وقتی باید مرد می بودی و کنارم میموندی، نموندی... برام مهم نیست 
به سوسکای نر چاه هم حسادت کنی. اینا عزیزت نمیکنه، فقط یادم می آره که 
ادای مرد بودن داری درمی آری، خودت خبر نداری. مردی به آلت تناسلی 
نیست، به رفتاره، به مرامه... من هنوز یه قطره اشک برای بچه م نریختم... 
میدونی چرا؟ چون هی گفتم بهادر می آد، بغلش میشه برام تکیه گاه... که 
گریه میکنم برای بچه ی بدبختم. من دومین بچه رو از دست دادم تو زندگیم، 
بهادر... اما دومی من و کشت... اولی باباش مسعود بود، من مجبور شدم به اون 
رابطه. وقتی شاپرک مرد، مسعود مرده بود، ولی توی عوضی زنده بودی. از 
روی عشق و علاقه بهت حامله بودم، تو که هر بار کنار گوشم حرفای 
صدمن یه غاز عاشقانه و مردونه زدی، کدوم گوری بودی؟ ببینم، اگه اون روزا 
مرد غریبه بچه تو فندق صدا میکرد، بازم رگ غیرتت قلمبه میزد بیرون؟ 
عصبانی است. فریاد می کشد و با هر جمله تیشه به ریشه ام میزند و حق دارد. 
من یک درخت خشکیده و بی مصرف در اوج نیازش بودم. حق با اوست. خرد 
میشوم و نمیدانم که از آن جا خارج شوم، تا چه حد ریزش می کند 
شکسته هایم.....





ص ١٠٩۶ از ١٢۵۶ ص






@roman_online_667097
131 views11:39
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 14:39:04

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 299

ایستاده سیگاری روش می کند. نگاه نمیدزدد. وقتی عباس بگوید نامردم، پس 
هستم.
– بذار بگذره چند روز... ستاره باهاشه امروز... هرچند تو واقعاً نباید کمکی بهت 
بشه، ولی بازم به خاطر دل اون دختر می گم... میدونم هنوز خیلی دوست دا ره. 
اشاره ای به عباس می کند. 
– تو آپارتمان مهگل خانوم یه واحد فروشی هست، طبقه ی پایین... آقا فرامرز 
به مالکش زنگ زد که برات نگه داره؛ میخریش. 
نفسم بالا می آید، نوری در تاریکی زندگی ام می درخشد. یعنی... 
– میخرم...هر چند بده... 
– چه خبره؟ قرار نیست الان بری اونجا، بهادر... فعلاً خودت و ثابت کن 
بهش... یکم از این خودخواهیت کم کن... با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین 
نمیشه. ببین چه کارایی کردی که شد این... مهگلم عاقله، حتماً تغییراتی به 
خودش می ده... تو که این مدت ول کردی، اینم روش. 
فرامرز هم طعنه می زند، البته حقیقت است. 
– فقط یه ماه... همسایه هاش کی ان، عباس؟ 
لبخند کم رنگی میزند. سیگار را داخل جاسیگاری خاموش می کند. 
– روبه روشون یه آقای دکتر مجرده، طبقه ی پایین... 
بلند می شوم. همین مانده تنها در جوار کسی با این مشخصات باشد.
– یه ماه چیه...گور پدر صبر و حوصله. با کتک می آرمش، مالم و سفت 
میچسبم که شب خواب راحت داشته باشم. یارو مجرده دکتره... مهگل کم... 
اینبار فرامرز جلویم می ایستد. 
– شر به پا نکن...چیه؟ به زنت اطمینان نداری یا... 
– برو کنار، معلومه که به هم جنس خودم اعتماد ندارم... ببینه زن خوشگل و 
بچه و پولدار و بی مرد، معلومه دندون تیز میکنه... میرم خودم و نشون بدم. 
ول کن فرامرز، شر به پا نمی کنم.



.....................


ساختمانی که انتخاب کرده وسط شهر است، اما نوساز؛ محله ای ساکت. دلم 
از این که قرار است مدتی از دور هوایش را داشته باشم میگیرد. 
– وسایل و آوردن براش؟ چیدن؟ 
با خون دل و هزار التماس به خودم برایش وسایل را سفارش دادم. این یکی از 
شرط هایم بود برای مستقل بودنش از من؛ از بین تمام شرط ها. 
– بله، فقط همین وسایل امروزه. بالا هم دوتا کارگر هست؛ مطمئن. 
– نمیشه واحد روبه رویی رو خرید؟ دکتره کنار نمیآد؟ 
سر تکان می دهد، فرامرز ریز می خندد.
– نه آقا، نمی شه... حالا چیز خاصی نیست که... مهگل خانوم رو نشون 
نمیدن. 
در را باز می کنم. حرف اخر: 
– مهگل نشون نمی ده، یارو چی؟! بی صاحاب فرض کنه... فرامرز می آی بالا ؟ 
حداقل راه بده من و ... زن ناقص العقل، خب میموندی. اون خونه هم به نامت 
بود آخه... 
– همینا رو گفتی که این شد... دهن و چفت کن، بهادر؛ شیش قفله. 
به آخرین طبقه می رسیم. 
– عقل نداره. آخه طبقه ی آخر؟ آسانسور خراب بشه یا چیزی بشه، کی 
میفهمه؟ 
خودم می دانم بهانه می آورم، آپارتمان مطمئنی است. در روبه روی آپارتمان باز 
میشود و من می شوم چشم و گوش. این همسایه ی مهگل من است؟ فرامرز 
میخندد. یک پیرمرد شاید هفتادوپنج ساله، با کت و شلوار و کروات. برای این 
دکتر مجرد آن همه حرص خوردم؟ 
– سلام ، آقای دکتر... حالتون خوبه؟ 
فرامرز باب آشنایی را باز می کند. پیرمرد خیلی جدی نگاه می کند. 
– به لطف خدا بله، پسر جان.
نگاه موشکاف پیرمرد روی من میگردد. سلام می کنم. صدای جابه جا کردن 
وسایل می آید. 
– همسایه ی جدید هستین؟ 
– بله، من بهادر افخم هستم، واحد روبه رو . 
فرامرز خداحافظی می کند و در میزند، اما این در واحد مهگل نیست که باز 
میشود، بلکه واحد روبه رو است. مرد جوان و بلندقامتی با کت وشلوار خارج 
میشود. نگاه فرامرز متعجب میگردد. انتظار ندارد. 
– بابا، نرفتین؟ سلام . 
نهایت داشته باشد، سی سال. دست دراز میکند. 
– رامین، پسرم... آقای افخم، همسایه ی روبه رویی هستن؛ پدر فندق. 
لبخند وسیع پسر را دوست ندارم. کلاً اینجا را دوست ندارم. کی فرصت 
کرده اند اسم روی دخترکم بگذارند؟ 
لبخند می زنم و دست پسر را محکم تر از حد عادی میفشارم. 
– بله. بهادر افخم، پدر بهار هستم، ببخشید، برم خانومم کمک نیاز داره. 
فرامرز بین در ایستاده، به داخل هلش میدهم. 
– خب پس این پسر مجرد بود؟ 
– ما از پدره خبر داشتیم، اما این پسر... 
– سلام ، فرامرز جان، اومدی...





@roman_online_667097
97 views11:39
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 14:38:48

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 298

– تو بیخود می کنی که فکر می کنی من دل بریدم... من هنوزم همونقدر 
میخوامت که اول خواستم... مگه دست توئه که دل ببری؟ مال منی، زن 
منی... 
دلم غنج نمی زند. دلم آشوب نمی شود، فقط یادم می افتد روزی میان حیاط 
بیمارستان گفت از زندگی خودش و دخترش بیرون بروم! به حرفهای او 
اعتباری نیست. 
رو در رو و خیره به آن چشمان غمگین میگویم؛ آرام... غصه دارم، عزادارم، 
اما می دانم وقت کنار هم بودن نیست. نه حالا . نه راحت... بهادر مرد به دست 
آوردن است. باید به دستم بیاورد، باید به دستش بیاورم. با درد، مثل زایمان. درد 
دارد، اما تهش شاید خوب باشد. 
– زن تو یه روز عصر تو حیاط بیمارستان، وقتی گفتی از زندگیت بره بیرون 
رفت، بهادر. بیا و سختش نکن. بهار مال ماست، من اون قدر خسته و دلگیرم 
که دیگه حال قشقرق و سروصدا ندارم، میفهمی؟ بچه مو از دست دادم. 
شوهرم مردی نبود که نشون می داد. فک کردم مثل کوه پشتمه، ولی توام 
آدمی، مثل بقیه. حتی نمی تونی تصور کنی چه جهنمی دارم... من توان 
درگیری ندارم، بهادر... 
و ساعت ده صبح روز دوشنبه، بهادر است که فریاد می کشد و می شکند. 
یکساعت بعد میان خانه ای ویران شده مینشیند و من هنوز به او و
فروریختنش نگاه می کنم. بهار درون اتاق دیگر فریاد می کشد و من بهت زده، 
مانده ام میان آوار زندگی ای که درونش متلاشي تر از بیرون آن است. 
– تو حق نداری بری... طلاق نمیدم... بچه مو نمیدم، هنوز نفهمیدی؟ بهادر 
داشته هاش و با چنگ ودندون نگه میداره و تو، گلی... از تمامشون مهمتری.
انگشت اشاره اش روی پیشانی ام می نشیند. خیره ی چشمان به خون نشسته اش 
میشوم، شاید اگر فیلم بود و قصه، باید اشک میریختم و میگفتم گذشتم از 
تمام ویرانیهایی که بر سرم آوار کردی. میگفتم می نشینم سر زندگی ام؛ 
خوشحال از این غیرت، اما نیست... هیچکدام. کسی که یک بار نه، که چند بار 
تو را بشکند، دیگر چم وخم راه را یاد می گیرد. هر بار چسب به دست و با 
وصله پینه می شکند و به هم وصلت می کند.
– من دیگه نیستم، بهادر... با بهار، بی بهار... نیستم. دوست داشتن و یاد بگیر. 
من ملک و دارایی نیستم به خدا... من آدمم. نگام کن، نمی تونم؛ حداقل نه 
الان . 
آرام می گویم؛ بدون بغض، با درد. نفسم سخت بالا می آید وقتی میگویم. 
سینه ام سنگین می شود، وقتی میگویم... زانوهایم می لرزند. چشمانش از اشک 
برق میزند، نگاه من هم. 



.....................


– خودت و خفه کردی با سیگار. 
از تراس نگاه می کنم؛ فقط یک ماشین کوچک باربری. قلبم درد می گیرد، 
واقعاً دارد می رود. او به راستی دارد من را ترک میکند.
نمیدانم چندمین بسته ی سیگار است که دود میکنم تا بغض و درد را 
فروبنشانم. 
– خفه بشم بهتره تا این روزو ببینم، عباس... دارم سکته می کنم... جدی داره 
میره. 
به سمت در خروجی پا تند می کنم. نمیتوانم قبول کنم. چند روز پیش هم 
اشتباه کردم. بازویم میان راه گرفته می شود. 
– نرو ... بذار آروم بشه... تو که طلاق نمیدی، پس همیشه راه داری برای 
رفتن. 
فرامرز است. با عباس آمده اند تا مانع از کارهای احمقانه ام بشوند. خودم 
خواستم، می دانستم مرد عمل نیستم... مهگل می خواهد برود و می دانم بعدی 
دیگر نخواهد بود. 
– چی می گی؟ بره دیگه تمومه... مهگل و نمیشناسی؛ اون خدای لجبازی و 
یه دندگیه... من گه خوردم. به ابوالفضل نمیتونم، ولم کن. 
دستانش سفتتر می چسبد. زورم میرسد، اما دیگر توان ندارم. عشق تنها 
ضعف یک مرد است.
– چرا نتونی، بهادر؟ الان چه نیازی بهت داره؟! سه ماه قبل که باید پیشش 
بودی، گورت و گم کردی... الانم فکر کن نیومدی. 
هاج وواج نگاهش می کنم، عباس است که می گوید و خیره نگاهم میکند. 
اولین بار است این گونه حرف می زند. 
– این جوری نگاه نکن، بهادر... از شونزده سالگی غلامت بودم، تا ابدم هستم. 
بامرامی، مردی، اما برای زنت نبودی! من سه ماه لحظه به لحظه عین سگ 
پاسوخته دنبالش بودم. من دیدم چه زجری کشید... فیلمایی که می فرستاد تا 
شاید آدم بشی و برگردی... الان اینا رو جای رفیقت می گم. من نه مهرادم، نه 
آنا، نه اون مگسای دنبال شیرینی... نگمم، مدیون مهگل خانومم... من و 
اصلان نباید عین چی پاسبانی می دادیم. تو باید می بودی. تو باید کسی 
میبودی تا وقتایی که زار می زد، بهش دلداری می داد، نه تنه ی درختای 
بیمارستان... تو باید میبودی که بزنی دهن مصطفی رو صاف کنی، نه من که 
وایسم ببینم به زنت از عشق کثافتش می گه... از نامردی شوهرش می گه. که 
از زور درد و بدبختی رنگ به رنگ بشه، ولی بازم بگه یه تار موی بهادرو به اون 
نمیده... بدت میآد، بیاد؛ ولی نگم، نامرد روزگارم... 
حرفهایش سرب شده و به پایم بسته میشوند. سنگین و پا کشان روی مبل 
رها می شوم.




@roman_online_667097
88 views11:38
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 14:38:34

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 297

سکوت می کنم دربرابر مردی که می رود تا عصبانی شود. 
دوستش دارم، اما دیگر نمیخواهم تاوان دلم را با روح و روانم بدهم. 
– من دوستت دارم، بهادر افخم.
اما الان خودم و بچه هام رو بیشتر دوست دارم. می دونی چرا... چون حاصل این 
شیوه ی زندگی شد یه بچه ی مرده ، روح و روان داغون، یه قلب مریض، یه 
بچه ی نارس و عصبانیت و درد... من نمیخوام حرف بزنیم. تو سه ماه نبودی، 
درست از روزی که عکسا رو پاره کردی و من و ول کردی، با کیسه ی آبی که 
از شدت ترس و درد ازدست دادنت، پاره شد. تو شرایطی که با جون کندن 
خودم و بچه ها رو نجات دادم... مهگل همونجا رو به مرگ رفت. چی رو 
میخوای درست کنی؟ 
اصلاً باشه... حرفت درست... ارسلان بهم برگردون...
انگشت اشاره ام روی سینه اش می نشیند. از بغض درحال خفه شدنم.
مسعود هم همین قدر خودخواه بود، محمد هم و مصطفی... کاش کسی من را 
برای خودم میخواست، نه خودش...
دستانش که می رود تا دستم را بگیرد پس می زنم. با ته مانده ی توانم او را هل 
میدهم. گریه نمی کنم.
– مگه نمی گی درستش می کنی؟ باشه... برو بچه مو بیار. برو از تو اون خاک 
سرد بیارش تا لباسای تو کمدو تنش کنم . برو بیار تا شیرش بدم که سهم 
شیرش هر روز تو سینه م میشه غده... برو بچه مو بیار و از یادم ببر آخرین 
تصویر صورت کبودش رو وقتی از خفگی مرد. درستش کن... برادر بهارو بیار... 
شاپرک مو بیار... لباسای تو کمدش، صاحبشونو میخوان. درستش کن، بهادر 
افخم...
گریه نمیکنم، اشک نمی ریزم. قلبم درد میکند، نفس کم می آورم، جان کم 
میآورم. ارسلان این گونه مرد... نفسش بالا نیامد، قلبش درد گرفت و دیگر 
نزد.
این مرد روبه رو که لب هایش تکان میخورد، چگونه می خواهد درست کند، 
تک تک لحظه های بدون کودکم را؟! تک تک کلماتی را که بارم کرد؟ 
طعم قرص که زیر زبانم می ترکد را حس می کنم. نفس برمی گردد، درد 
برمیگردد و من هنوز گریه نمی کنم. مگر نه این که گفتم آغوش بهادر را 
میخواهم؟! اما کدام بهادر؟ مردی که روزی دخترکی در اوج فلاکت را به 
حمام برد و تمام گندش را تمیز کرد و شد دایه ی روح بیمارش یا بهادری که 
برای غرورش من و فرزندانش و همه چیز را فدا کرد؟ 



...................



با سوزش سینه ام از درد شیر بیدار می شوم. حتی به یاد ندارم چه زمانی به 
اتاق خواب آمده ام. بوی خوبی می آید. لحظه ای فکر می کنم نکند همه ی این ها 
خواب بوده است. به شکمم نگاه می کنم و دوباره روی تخت می افتم. نه، 
واقعیت است و دیگر جنینی را حمل نمی کنم.
با یاد بهار ازجا می پرم. بچه گرسنه است، اما این شیر برایش خوردن ندارد.
یک سره به اتاقش می روم. خوابیده و شیشه اش خالی، کنار تخت است.
– سیره، آروغشم گرفتم، خوابیده... بیا صبحانه. 
حال که ریشش را زده، بیشتر غریبه به نظر میرسد. شاید احساساتم تغییر 
کرده است. 
– ممنون، باید شیرمو بدوشم، کهنه شده... برو بیرون اگه لج نمیکنی. 
دلخوری در نگاهش بیداد میکند، اما واقعاً چرا دلخوری ؟! انتظار دارد همه چیز 
را فراموش کنم؟ 
– ببینم گلی، تو توی تمام افکارت فقط من و محکوم کردی یا رفتارای خودتم 
دیدی؟! تو حق نداشتی خودت و تو موقعیتی بذاری که مصطفی، لبهایی رو که 
من هر روز و هر شب می بوسم، لمس کنه؛ حتی یک ثانیه. تو حق نداشتی با 
این شکم راه بیفتی و بری و جون خانواده ی من و به خطر بندازی. خانواده که 
میگم، یعنی تو و بچه ها. حق نداشتی از من مخفی کنی که اون بی همه چیز
آدم فرستاد سراغ زن حامله ی من، چاقو گذاشت بیخ گلوش و بچه مو تهدید 
کرد و تو نگی و من برم از تو دوربین ببینم... تو به چه حقی من و حذف 
کردی؟! گفت بهادرو می کشم؟ مگه من سوسکم که بکشه؟! من مقصرم فقط؟ 
ارسلان بچه ی منم بود. تمام فیلما رو دیدم... حماقت کردم نبودم، ترسیدم که 
نبخشی. گفتم مهگل حق داره نبخشه... حرفای توی بیمارستان از روی 
بدبختی بود، از روی درد بود. من روزی هزار بار قربون صدقه ت رفتم. کار نبود 
که خواستی و انجام ندادم. وظیفه بود، منتی نیست... ولی تو چی، گلی؟! حتی 
یه بار گفتی بهادر شوهرمه، شریکمه؟! اونهمه دورت گشتم که ازدواج کنیم، 
تهش گفتی به خاطر شاپرک... نگفتی چون دوستم داری، گفتی شاپرک... مگه 
قرار نبود من بیارمش تو خونه مون؟! پس چرا سرخود با مصطفی معامله 
کردی؟! اگه منم نبودم، همه چیزت رو می بخشیدی، تهش کوفتم نمیرسید 
بهت... به من نگاه کن... چرا باید جون زن من و به خطر بندازی... ها؟ تو مگه 
مهگل مجرد بودی؟ 
صدایش اوج میگیرد. ما هر دو اشتباه کردیم. ما... 
– تموم شده، بهادر. تو حق داری، منم مقصرم... اما نمیبینی؟ از هم پاشیدیم. 
من دل بریدم... تو دل بریدی... 
پشت سر من از اتاق بیرون می آید. تنم ضعف دارد، از دعوا خسته ام.




@roman_online_667097
79 views11:38
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 14:38:19

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 296

از محبتای بی دریغ و نگرانیت بفهمه که چه قدر عاشقانه و پدرانه کنار اون و 
مادرش موندی... این که چه جوری لحظه به لحظه با هر نفس کشیدنش زندگی 
کردی... با افت اکسیژنش مردی و زنده شدی... آره، ما یه بچه ی مرده و یه 
بچه ی نصفه نیمه داریم با یه مادر خائن و بی لیاقت... برو بیرون از این خونه. 
برو و روی بهادریتو نشونم بده.
سر پایین دارد و دست به سینه مانده است. نگاه خیره ی دخترکم تنها مانع 
اشک هایم است. من برای این مرد میمردم. هنوز هم...
– حق داری، گلی... فقط می خواستم بدونی چه اعصابی ازم خورد کردی، وقتی
جریان اخاذی مصطفی رو مخفی کردی... میخواستم یاد بگیری یه بارم شده، 
به کسی غیر خودت اعتماد کنی... اون عکس...
بهار به خواب رفته است و من فریادم را خفه می کنم. واقعاً می فهمد چه 
میگوید؟ مصطفی حق داشت که می گفت او میداند. بهادر جان بچه هایم را 
بازیچه ی خودخواهی خود کرد؟! 
من فقط نگفتم مصطفی شاپرک را در ازای ارثیه معامله می کند.
من آن روز فقط برای حرف زدن با او رفتم. همه چیز در یک هزارم ثانیه اتفاق 
افتاد. از بوسه ی ناغافل مصطفی روی لب هایم و شوکه شدن من، فقط در 
کسری از ثانیه... من تنها نمی خواستم بهادر را درگیر کنم.
– تو جون بچه ی من و گرفتی، بهادر؛ چون میخواستی بهت اعتماد کنم؟! تو 
اصلاً آدمی؟! برو دیگه، حرفی نزن که بدتر بشه. حداقل بذار فکر کنم که خیال 
میکردی بهت خیانت کردم. این جوری قلبم از درد شاید نترکه...
جلو می آید. از کنارش رد میشوم. واقعاً چرا ما کنار هم قرار گرفتیم؟ 
– مهگل! بیا حرف بزنیم...
به رویش بُراق می شوم. سعی می کنم نبینم که چه قدر ازبین رفته است.
– ما خیلی حرف زدیم. ما هر روز حرف زدیم. هر روز دعوا کردیم. ما حرف 
زدیم، تو حیاط بیمارستان. یکم فکر کن، بهادر! ما همیشه درحال حرف زدن و 
گند زدن به رابطه مون بودیم... اصلاً تو برای چی من و انتخاب کردی؟! این 
سؤالو هر روز از خودم می پرسم.. کنجکاوی بود؟! برای نیاز جنسی بود؟ بچه 
میخواستی؟ چی بود؟ 
میخواهد دستم را بگیرد، عقب می کشم. کنار شقیقه هایش سفید شده است؛ 
مثل من. 
– نباید بهم دروغ می گفتی... میدونی چه قدر منتظر بودم تعریف کنی اون روز 
جلوی رستوران چی شد؟ من فیلم اون روز رو پیدا کردم، دیدم همه چی رو... 
ولی تو هیچی نگفتی. تو منو مجبور کردی برم از دیگران دربیارم. گلی! من 
برای خودم کسی بودم قبل از تو. از روزی که می خواستن من و ببرن زندان و 
من التماس کردم، دیگه هیچ وقت غرورمو نشکستم... اما از وقتی هر بار یه جور
رفتی یا... ولش کن اینا رو... تو فکر میکنی من نسوختم به خاطر ارسلان ؟ فکر 
میکنی از دیدنت رو تخت بیمارستان، وقتی من باعثش بودم دق نکردم؟ تو 
میگی آدم نیستم؟ مهگل، ما روزای خوب کم نداشتیم...
حرفهایش به دلم نمینشیند. دیگر هیچکدام از این ها برایم ارسلان نمیشود. 
روزهای خوب... آرام می شوم. عصبانی نیستم؛ دلخور هم. همیشه یک چیز 
میان ما اشتباه بود، از جای درستی شروع نشده بود.
– آره، داشتیم. همه دارن، بهادر... ولی واقعاً بودنمون کنار هم بیشتر از دوتا 
دوست اشتباه بود. بذار این جوری بگم... تو مرد خوبی هستی، من مناسبت 
نیستم... شاید دوستای خوبی بودیم، ولی من از اولم آماده ی زندگی مشترک 
نبودم... تو یه خانواده می خواستی. من حتی نمیدونم چی هست... من ملک 
ارثیه رو فروختم، خونه گرفتم. بعدش می رم دنبال شاپری. اونا پول می خوان؛ 
میدم بهشون. بذار بهار پیش من بمونه... هروقت خواستی، بیا ببینش... ولی...
– ولی چی؟ اونی که دور میندازی از زندگیت، رفتارات نیست، بلکه منم! اونی 
که حذف می کنی، منم، مهگل... فکر میکنی می ذارم؟ گند زدم، درستش 
میکنم... اگه دروغ نمیگفتی، شاپرک الان تو خونه بود... الانم فکر کردی 
بچه مونو ول میکنم؟ شاپرک و ول کردم دست اون کولیا؟ چی نشستی برای 
خودت برنامه ریختی که بهادر بره دنبال زندگیش، من و بچه هامم با هم؟ 
خریت کردم؟ نامردی کردم؟ درستش میکنم... خبط و خطا واسه آدمه...





@roman_online_667097
73 views11:38
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 14:38:06

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 295


داخل آسانسور می شوم. بوی او را حس میکنم، بوی عطر خاصش را، حتماً 
تازه رسیده است. دستم می لرزد. کالسکه را هل می دهم و کلید را درمی اورم. 
واقعاً چه چیزی میان ماست، جز بهار؟ 
در را باز می کنم و زیر لب دعا می خوانم که به خیر بگذرد، هرچه که هست.
میدانم این بار دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست... نخواهد شد. چراغ ها خاموش 
هستند. نفس رها می کنم. بوی او در خانه نیست. به آپارتمان خودش رفته و 
این خوب است، اما نمی دانم چرا چیزی درونم می شکند. قلبم درد می گیرد از 
این نبودن او. اشک هایم سرازیر می شوند و من از درون می شکنم. رحم و تمام 
احساساتم له می شود، مثل همان روز در بیمارستان... حرفهای بهادر عجیب 
روحم را تکه تکه کرد و حال تکه هایش را هم به باد داد. 
بهار بیدار است. ساعت شیرش رسیده و بعداز یک روز پر از فعالیت باید از 
سینه ام شیر بخورد؛ سینه ای که دردناک شده است. نق می زند و من لباس 
عوض می کنم. در کمدش را باز می کنم. هنوز لباس های ارسلانم آویزان است.
– باید برشون داریم ! 
از ترس تهوع میگیرم. به در اتاق تکیه داده، با بلوز و شلواری سیاه رنگ. فقط 
یک طرح از بهادر است. این مرد غریبه فقط صدای او را دارد... لاغر و 
رنگ پریده است. نگاه از او می گیرم. انتظار دارم به سراغ بهار برود. اما فقط از 
همانجا به من خیره شده است.
آخرین بار که در این اتاق بودیم، تنها فریاد می زد. من را به خیانت متهم 
میکرد. آن عکس ها...
– خوبی، گلی؟ 
بغض راه نفسم را می بندد... این را آن روز بعداز به هوش آمدنم باید می پرسید. 
همان روز که رفت و دیگر نیامد. گلی گفتنش فقط بیشتر درد به جانم 
میاندازد، اما سر بلند می کنم. نفس می گیرم.
– بله، خوبم... می شه بیرون باشی؟ باید بهارو شیر بدم، بعد بیا ببینش. 
به نگاه خیره اش توجه نمی کنم. کمی آرامتر شده ام.
– اومدم تو رو ببینم اون فقط یه بچه ست، چیزی نمیفهمه.
باورم نمیشود این حد از بی تفاوتی را.
– واقعاً این جوری فکر می کنی؟ هرچند مهم نیست چی فکر کنی. اگه می شه...
– نامحرم نیستم که... تو شیرت و بده.
بهار گریه می کند. قلبم یخ زده و روحم سر شده است. راست می گویند آدم دو 
بار یک حال را تجربه نمیکند. درد یک زندگی و عشق بی سرانجام، دو بار 
زمینت نمیزند. سخت است، اما بار دوم نفس که می شود کشید. 
– اگه منظورت به اون چندتا جمله ی عربیه که تو قبرستون برامون خوندن که 
سرنوشتش معلومه... لطفاً برو، بهادر. برو . اگه اومدی دخترت و ببینی، تو
پذیرایی بشین؛ اگه نه، برای دیدن من اومدی، خب دیدی، زنده م و زندگی 
میکنم. 
چرا هیچ چیز مثل گذشته نیست، حتی بهادر. 
– حق داری این قدر تلخ باشی، اومدم از اول شروع کنیم، گلی. این بار... دیگه
مثل قبل نیست...
فایده ندارد، نمیرود. شیشه ی تمیز را از ساک بیرون میآورم. درد سینه ام 
به جهنم، شیر خشک را داخل اب می ریزم و به دهانش می گذارم. 
– من خسته م، میدونی حتماً که از صبح بیرون بودم. نه حال بحث دارم، نه 
حرف، بهادر. هرچند واقعاً حرفی ندارم. آدم شاکی حرف داره. آدمی که میخواد 
بحث کنه و انتظاراتش و بگه و نق بزنه، چیزی برای به دست آوردن داره؛ من 
ندارم... تعارف و نازم ندارم...
– ولی ازنظر من این جور نیست. من حرف دارم، توام داری. اشتباه زیاد 
داشتم... اونقدر که حتی روم نمی شه بگم ببخش... ما بچه داریم، مهگل... 
متوجهی یا نه؟ 
بی اراده می خندم؛ شاید از درد، شاید از حرص. شاید هم از سر قلب 
پاره پاره شده ام. هرچه هست، زبانم را باز میکند؛ از سر درد...
– بچه؟ ! بیخیال، بهادر. این هنوز هیچی نمیفهمه. بزرگترم بشه، فکر
میکنی رفتارات و بفهمه، چیکار می کنه؟




@roman_online_667097
74 views11:38
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 14:37:51

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 294

– چیکار داری می کنی، مهگل؟ خونه ی پدریتو فروختی؟
– اخبار زود میرسه... بله، فروختم. من کار خاصی نمی کنم، فقط می خوام رد 
پای نامردای زندگیم و پاک کنم. می خوام دخترمو جوری بزرگ کنم که مادرم 
نکرد، وقتی بی پدر شدم.
– بهار بی پدر نشده، مهگل. فرصت بده... فقط...
سینه ام تیر میکشد. درد دارم. درد نبودن مردی که روح مرده ی من را در 
کوتاه ترین زمان زنده کرد و به بردگی کشید و بعد دست بسته رها کرد. قلبم تیر 
میکشد از حجم درد این مدت بی بهادری.
– هیچکی نمی دونه به من چی گذشته. اگه دیدینش بهش بگین که مهگل 
گفت، من از درد نبودت می میرم، زجر می کشم ولی دیگه نیا تو زندگیم. 
هیچوقت نمیبخشم این همه غمی رو که به دلم انداختی.
گوشی را قطع می کنم. اولین قطره ی اشکم روی گونه های تازه رنگ گرفته ی 
دخترم می چکد. بهار من که در خزان زندگی ام به دنیا آمد. امان از ارسلانم...
– رسیدیم خانوم... بذارین کمک کنم.
بچه را بغل می کنم. این گونه راحتتر است.
– بمونین امروز تا کارام تموم بشه.
مرد راننده حرف هایم را قطعاً شنیده، سر تکان می دهد.
– میخواین باهاتون بیام؟ ببخشید، حرفاتونو شنیدم. من خودم یه بچه 
هم سن بچه ی شما دارم. میفهمم خانومم چه قدر تنهایی سختشه، شمام جای 
خواهرم... بدین من بچه...
دستی پیش می آید و بهار را از آغوشم میگیرد.
– بدینش به من، خانوم. باهاتون می آم... شما هم می تونین برید، آقا... من 
حساب میکنم، خانوم. 
اصلان؟ بعد از این همه مدت؟! مسخره است. بهار را از دستش می گیرم.
– آقا، منتظر بمونین لطفاً. 
اخم های اصلان را ندیده میگیرم. هم پای من جلوتر می آید.
– خانوم؟! به غریبه ها اعتماد نکنین. 
روبه رویش می ایستم و بیتوجه به اخم هایش به او خیره می شوم. دوستان 
بهادر به جای خودش... واقعاً خنده دار است.
– قبل از بهادر همه ی شماها اطرافیان اون، غریبه بودین و الانم بعد بهادر، 
به جای خودتون برگشتین، آقا اصلان؛ شما و بقیه. به بهادر افخم بگین بچه ی
من پدر می خواست، نه دوستاش و . منم اونقدر بزرگ شدم که بدونم به کی و 
کجا اعتماد کنم. لطفاً برید دنبال کارتون. من از پس خودم و بچه م برمیآم.
نگاه دلخورش را فاکتور می گیرم. چه کسی حال من را فهمید در این مدت که 
حال من اهمیت بدهم؟
– مهگل خانوم، آقا برگشتن تهران. خودشون میخواستن بیان دنبالتون، ولی
من نزدیک تر بودم...
بهادر برگشته است؟ دیده اید انگار چیزی سرد درونتان فرومیریزد، عرق سرد 
میکنید و حسی گلوله مانند در گلویتان مینشیند... ناگهان احساس می کنید که 
زانوهایتان سست می شوند و فقط می خواهید فرار کنید؟ من نیز می خواهم فرار 
کنم.
کسی می گفت مهم نیست چه قدر فاصله بیفتد بین دو نفر، مهم این است که 
ان فاصله را چگونه تاب می آورید. چگونه پرش می کنید، چگونه یاد می گیرید 
که این فاصله را نبینید و زندگیتان را بکنید. مهم همین یاد گرفتنِ بدون طرف 
دیگر زندگی کردن است. این که بدانی میشود با همین فاصله هم بود و زندگی 
کرد و من یاد گرفته ام که از درد دوری اش بمیرم، اما سر کنم با فاصله مان.



.............


خانه هایی که نشانم میدهند را می بینم. همگی قشنگ و در موقعیتهای خیلی 
خوبی هستند. یکی را انتخاب می کنم که بهترین موقعیت دسترسی را به 
همه جا دارد، اما جایی میان ته مانده های ذهنم این زندگی مشترکمان با بهادر 
است که آرزویم است.
هر چه قدر مقاوم، هر چه قدر مستقل، اما بازهم زن که باشی، مردت را 
میخواهی. 
بهادر را هنوز دوست دارم، تا آن قسمتی که هنوز دوستم داشت. تجربه ی 
مسعود به من یاد داد که مردم ان بیرون زندگی خود را دارند. برای کسی مهم 
نیست تو چکار می کنی، چه حالی را تجربه می کنی. اینکه خودت می مانی و 
باتلاقی پر از درد و کثافت.
قرارداد می ماند برای فردا تا چک را نقد کنم. بهار میان آغوشم خوابیده است. 
برایش مانند تخت و گهواره شده ام. سوار ماشین که می شوم دیگر پاهایم رمق 
ندارند. مرد راننده تمام مدت را به نحوی با من بود. دورتر، اما بود. حتی 
گفتگویش را وقتی با همسرش حرف میزد شنیدم که به او دلداری می داد که 
میاید و خدا را خوش نیامده من را رها کند. از این آدم ها کم دیده ام. حضور 
اصلان را هم حس می کنم. بهتر است دم دست من نباشد. مرد خوبی است و 
لیاقتش نیست تلافی بهادر را سر او دربیاورم.
در تمام این لحظات به این فکر کرده ام که اگر ببینمش، چه واکنشی نشان 
دهم؟ 
به آپارتمان که می رسم حضورش را از همان ورودی سالن حس می کنم. این 
دیدار را نمیخواهم، آمادگی اش را ندارم، اما تمام وسایل بهار در خانه است و 
همه ی مدارک من.




@roman_online_667097
73 views11:37
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 14:37:24

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 293

شاپرکم... آخ، شاپرکم. مصطفای رذل... او مثل موریانه درون زندگی ام نفوذ 
کرد. آن قدر که حتی توانست خانواده ی شاپرک را پیدا کند، درمقابل میراثی که 
حتی از آن خبر نداشتم.
– شما الان عصبانی هستین، می فهمم... آقا اما شوکه س!
دیگر تاب نمی آورم و فریادم بالا می رود:
– بهادرو برای من توجیه نکن، آقا عباس! اگه هنوز این جام، چون بهم اونقدر 
خوبی کرد که بگم به جهنم تمام حرفاش... حرفایی که من تو این سن از 
دردش سکته کردم، میفهمی؟ من تا آستانه ی مرگ رفتم. اگه ارسلان مرد، 
چون بهادر باعثش شد. اگه بهار این همه مدت بستری بود، چون اون باعثش 
شد. چون بهادر حتی نموند تا حرف بزنیم. چون با من مثل یه خائن رفتار 
کرد... حساب درست و غلط حرفای مصطفی موکول به بعده. بهش بگو بیاد 
گندی رو که زده، جمع کنه. 
این گندی است که هر دوی ما باهم به صورتی کاملاً حرفه ای به زندگیمان 
زده ایم.
عباس که می رود روی زمین ویران می شوم. در این خانه ماندن برای من شبیه 
شکنجه است. چهاردست وپا می روم به سمت تکه عکس های باقیمانده ی زیر 
وسایل.
فقط چند ثانیه... مصطفی من را بوسید.



............................ 



غروب پنج شنبه است و هوا دلگیر.
آخرین امضا را می زنم. یک تکه از میراث پدر را می فروشم. تکه ای که هر بار 
از در آن وارد می شدم، یاد تلخی های کودکی نابودم می کرد... اگر فقط چند 
تصویر پدرم نبود...
– یک هفته برای تخلیه، طبق قرارداد. 
مبلغ هنگفتی است برای یک خانه ی کلنگی. حال می فهمم چرا فاضل روزی 
که سند اصلی املاک را به دستم می داد، درحال سکته بود. بنگاه دار می گوید:
– آقا فاضل خوب چیزی بهتون داد...
نگاهش می کنم، این مرد را سال هاست در این محله ی قدیمی میشناسم. اگر 
وقت داشتم، کارم را به این آدم بی خود نمیسپردم که از قبالش سود کند.
– فاضل قصاب به گور پدرش خندید که چیزی به من بده! این ارث پدرمه که 
اون حرومخور این همه سال توش کپید... فاضل گور نداره که کفن داشته باشه.
مرد بنگاه دار خودش را جمع می کند. خریدار هم...
بهار داخل کالسکه بیدار می شود. و برای شیر نق می زند. این روزها هوشیارتر 
شده است.
– آدم درستی نبود. هیچ وقت...
باتمسخر نگاهش می کنم. 
– تو که خوب براش خم می شدی، مش سلمان... کاراش تموم شد، برای 
محضر بگو بیام. 
چک را تحویل میگیرم. میتوانم با آن یک آپارتمان و یک ماشین بخرم.
دو هفته از ترخیص بهار گذشته و از او هیچ خبری نیست. به گوشی ام پیام 
میآید، درست وقت خروج. از خانم ارفعی است، تنها کسی که این روزها 
هرازگاهی دلداری ام می دهد. از دیدن پیام او ذوق می کنم. آدر س شاپرک را 
فرستاده است. نمیمانم تا تعارفات دروغ او را گوش بدهم. کالسکه را جمع 
میکنم و پشت ماشین آژانس می گذارم. راننده کمک میکند. بهار هم شیرش 
را می خورد. چشمان و نگاهش خود بهادر است. موهایش که درآمده بور است، 
نه تیره... و هرچه بزرگتر میشود، پوستش روشن تر می گردد. ارسلان اما 
موهای سیاهی داشت. سبزه بود. اگر بود... صورت بهار را می بوسم. برای 
ارسلان هنوز حتی یک قطره اشک هم نریخته ام. بهادر این عزاداری را به من 
بدهکار است. عزای فرزندم، فرزندش، پسرمان را. 
گوشی زنگ میخورد، دیگر امیدی به تماس او ندارم. انگار او واقعاً از زندگیام 
بیرون رفتهاست.
– سلام ، مهگل جان. کجایی، دخترم.
صدای گرفته ی فرامرز است. کاش واقعاً دخترش بودم. مدتی است دیگر زیاد 
کنارشان نیستم. این آدم ها متعلق به زندگی بهادرند نه من... حتی اگر خوب 
باشند.
– بیرونم، آقا فرامرز. ستاره خانوم خوبن؟ 
– خوبه. گفت زنگ بزنم شب که دخترا بیرونن، بیای شام خونه ی ما. شلوغ 
نباشه، راحت تری... دلمون برای بهار تنگ شده. 
در این دو هفته سه بار برای دیدن بهار آمدند، اما هیچ چیز جز احوالپرسی 
بینمان نبود، شاید آن ها هم میخواهند بهادر را از یاد ببرم. 
– یکم کار دارم راستش...ولی بخواید، بهارو می تونم بذارم پیشتون.
– خودتم می خوایم ببینیم، مهگل. وقت برای کار هست. وکالت کارات و بده،
میدم بچه ها انجام بدن. این جوری سختت میشه...
کارت بنگاهی که می خواهم بروم را به راننده می دهم. قرار است چند خانه 
نشانم دهد. 
– ممنون، اقا فرامرز. خودم باید از پسش بربیام. من بهادر نیستم که اون قدر
زورم برسه با وکلا کار کنم. بهتره یاد بگیرم از پس کارام بربیام.
نفس عمیقی می کشد. کلافه است، این را فهمیده ام. نمیداند باید چه کند، اما 
من می دانم.



@roman_online_667097
73 views11:37
باز کردن / نظر دهید