2022-08-31 14:38:34
رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک
پارت: 297
سکوت می کنم دربرابر مردی که می رود تا عصبانی شود.
دوستش دارم، اما دیگر نمیخواهم تاوان دلم را با روح و روانم بدهم.
– من دوستت دارم، بهادر افخم.
اما الان خودم و بچه هام رو بیشتر دوست دارم. می دونی چرا... چون حاصل این
شیوه ی زندگی شد یه بچه ی مرده ، روح و روان داغون، یه قلب مریض، یه
بچه ی نارس و عصبانیت و درد... من نمیخوام حرف بزنیم. تو سه ماه نبودی،
درست از روزی که عکسا رو پاره کردی و من و ول کردی، با کیسه ی آبی که
از شدت ترس و درد ازدست دادنت، پاره شد. تو شرایطی که با جون کندن
خودم و بچه ها رو نجات دادم... مهگل همونجا رو به مرگ رفت. چی رو
میخوای درست کنی؟
اصلاً باشه... حرفت درست... ارسلان بهم برگردون...
انگشت اشاره ام روی سینه اش می نشیند. از بغض درحال خفه شدنم.
مسعود هم همین قدر خودخواه بود، محمد هم و مصطفی... کاش کسی من را
برای خودم میخواست، نه خودش...
دستانش که می رود تا دستم را بگیرد پس می زنم. با ته مانده ی توانم او را هل
میدهم. گریه نمی کنم.
– مگه نمی گی درستش می کنی؟ باشه... برو بچه مو بیار. برو از تو اون خاک
سرد بیارش تا لباسای تو کمدو تنش کنم . برو بیار تا شیرش بدم که سهم
شیرش هر روز تو سینه م میشه غده... برو بچه مو بیار و از یادم ببر آخرین
تصویر صورت کبودش رو وقتی از خفگی مرد. درستش کن... برادر بهارو بیار...
شاپرک مو بیار... لباسای تو کمدش، صاحبشونو میخوان. درستش کن، بهادر
افخم...
گریه نمیکنم، اشک نمی ریزم. قلبم درد میکند، نفس کم می آورم، جان کم
میآورم. ارسلان این گونه مرد... نفسش بالا نیامد، قلبش درد گرفت و دیگر
نزد.
این مرد روبه رو که لب هایش تکان میخورد، چگونه می خواهد درست کند،
تک تک لحظه های بدون کودکم را؟! تک تک کلماتی را که بارم کرد؟
طعم قرص که زیر زبانم می ترکد را حس می کنم. نفس برمی گردد، درد
برمیگردد و من هنوز گریه نمی کنم. مگر نه این که گفتم آغوش بهادر را
میخواهم؟! اما کدام بهادر؟ مردی که روزی دخترکی در اوج فلاکت را به
حمام برد و تمام گندش را تمیز کرد و شد دایه ی روح بیمارش یا بهادری که
برای غرورش من و فرزندانش و همه چیز را فدا کرد؟
...................
با سوزش سینه ام از درد شیر بیدار می شوم. حتی به یاد ندارم چه زمانی به
اتاق خواب آمده ام. بوی خوبی می آید. لحظه ای فکر می کنم نکند همه ی این ها
خواب بوده است. به شکمم نگاه می کنم و دوباره روی تخت می افتم. نه،
واقعیت است و دیگر جنینی را حمل نمی کنم.
با یاد بهار ازجا می پرم. بچه گرسنه است، اما این شیر برایش خوردن ندارد.
یک سره به اتاقش می روم. خوابیده و شیشه اش خالی، کنار تخت است.
– سیره، آروغشم گرفتم، خوابیده... بیا صبحانه.
حال که ریشش را زده، بیشتر غریبه به نظر میرسد. شاید احساساتم تغییر
کرده است.
– ممنون، باید شیرمو بدوشم، کهنه شده... برو بیرون اگه لج نمیکنی.
دلخوری در نگاهش بیداد میکند، اما واقعاً چرا دلخوری ؟! انتظار دارد همه چیز
را فراموش کنم؟
– ببینم گلی، تو توی تمام افکارت فقط من و محکوم کردی یا رفتارای خودتم
دیدی؟! تو حق نداشتی خودت و تو موقعیتی بذاری که مصطفی، لبهایی رو که
من هر روز و هر شب می بوسم، لمس کنه؛ حتی یک ثانیه. تو حق نداشتی با
این شکم راه بیفتی و بری و جون خانواده ی من و به خطر بندازی. خانواده که
میگم، یعنی تو و بچه ها. حق نداشتی از من مخفی کنی که اون بی همه چیز
آدم فرستاد سراغ زن حامله ی من، چاقو گذاشت بیخ گلوش و بچه مو تهدید
کرد و تو نگی و من برم از تو دوربین ببینم... تو به چه حقی من و حذف
کردی؟! گفت بهادرو می کشم؟ مگه من سوسکم که بکشه؟! من مقصرم فقط؟
ارسلان بچه ی منم بود. تمام فیلما رو دیدم... حماقت کردم نبودم، ترسیدم که
نبخشی. گفتم مهگل حق داره نبخشه... حرفای توی بیمارستان از روی
بدبختی بود، از روی درد بود. من روزی هزار بار قربون صدقه ت رفتم. کار نبود
که خواستی و انجام ندادم. وظیفه بود، منتی نیست... ولی تو چی، گلی؟! حتی
یه بار گفتی بهادر شوهرمه، شریکمه؟! اونهمه دورت گشتم که ازدواج کنیم،
تهش گفتی به خاطر شاپرک... نگفتی چون دوستم داری، گفتی شاپرک... مگه
قرار نبود من بیارمش تو خونه مون؟! پس چرا سرخود با مصطفی معامله
کردی؟! اگه منم نبودم، همه چیزت رو می بخشیدی، تهش کوفتم نمیرسید
بهت... به من نگاه کن... چرا باید جون زن من و به خطر بندازی... ها؟ تو مگه
مهگل مجرد بودی؟
صدایش اوج میگیرد. ما هر دو اشتباه کردیم. ما...
– تموم شده، بهادر. تو حق داری، منم مقصرم... اما نمیبینی؟ از هم پاشیدیم.
من دل بریدم... تو دل بریدی...
پشت سر من از اتاق بیرون می آید. تنم ضعف دارد، از دعوا خسته ام.
@roman_online_667097
79 views11:38