Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 30

2022-05-04 15:28:59 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 15

یكم داخلش رو نگاه كردم كه زیر طلاها، چشمم به یه كاغذ خورد،
كاغذ رو برداشتم و تاش رو باز كردم و شروع كردم به خوندن،
اونجور كه نوشته شده بود این طلاها ارثیهی بابا بوده از مادرش، كه
مادرش قبل از مرگش خیلي مخفیانه به دستش رسونده، چون اگر
آقاجون ميفهمیده، خیلي عصبي ميشده و مال هشت سال پیشه و بابا
اینها رو براي من كنار گذاشته كه بعد از مرگش تأمین باشم.
یه نفس عمیق كشیدم و در صندوق رو بستم و به تخت تكیه دادم و
چشمهام رو، روی هم گذاشتم؛ بعد از چند دقیقه بلند شدم و صندوق و
نامهها رو با خودم بردم توی اتاقم و برگشتم و در چمدون رو بستم و
دفترهاي بابا رو هم مرتب گذاشتم روی میز و از اتاق اومدم بیرون و
رفتم سمت آشپزخونه تا به شامم برسم.
ساعت رو نگاه كردم كه عقربه هاش ده رو نشون ميدادن، یادش به
خیر؛ مامان بود همیشه این ساعت میز چیده شده بود.
یه آه كشیدم و به سمت یخچال رفتم، زرشك و گردو و تخم مرغ رو در
آوردم و روي كانتر آشپزخونه گذاشتم و یه ظرف از توی كابینت در
آوردم، شروع كردم درست كردن غذا، به اندازهی دو وعده درست
كردم، واقعا كي حال داره فردا شب دوباره غذا درست كنه؟
خداروشكر به لطف گیر دادنهاي مامان سر اینكه من باید غذا یاد
بگیرم أكثر غذاها رو بلد بودم و برام سخت نبود.
بعد از داغ كردن روغن، مواد رو داخلش ریختم و در ماهیتابه رو
گذاشتم و دستام رو شستم؛ به كابینت بغل گاز تكیه دادم و رفتم توی
فكر اینكه این نامهها رو باید چجوري برسونم دست صاحبهاش؟
یه نفس عمیق كشیدم و برگشتم سمت ماهیتابه و درش رو برداشتم
كوكو رو زیر و رو كردم، دوباره درش رو گذاشتم و به این فكر كردم
كه به شاهین بگم عمه و عمو رو یه جا دعوت كنه تا من بتونم اینها
رو برسونم دستشون، به نظرم بهترین راه بود.....




ص 47 از 919 ص



@roman_online_667097
78 views12:28
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:28:44 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 14

توش یه سري لباس و اینجور چیزها بود كه همه بهش مارك وصل بود
و همونجور كه خودم حدس زدم مامان برام یه چمدون سوغاتي خریده
بود.
درش رو بستم و یه گوشه گذاشتم تا بعدا به اتاق خودم منتقلش كنم،
نگاهم روي اون چمدون مشكي رنگ بود، همونجور كه نشسته بودم
روی زمین، به سمت خودم كشیدمش و خواستم درش رو باز كنم كه
دیدم قفل داره، از این قفل رمز دارها داشت؛ یكم نگاهش كردم، من كه
رمزش رو نميدونستم، چمدوني كه مال خودم بود رو برداشتم و رفتم
سمت اتاقم كه گوشیمم بیارم و به شایان زنگ بزنم، شاید بابا بهش گفته
باشه، چمدون رو تو اتاقم گذاشتم و با برداشتن گوشیم از اتاق زدم
بیرون.
همینجور كه شمارهی شایان رو ميگرفتم، یه نگاه به ساعت كردم و با
دیدن عقربهها که روی هفت بود، چشمهام گرد شد؛ دو تا چمدون باز
كردن، چقدر زمان میخواست مگه؟
این شایان هم كه جواب نمیده، اي بابا!
بیخیالش شدم و گوشیم رو، روی كانتر آشپزخونه انداختم و رفتم سمت
فریزر و سبزي كوكو رو آوردم بیرون و گذاشتم تا یخش آب بشه،
دوباره برگشتم سمت یخچال و یه سیب از توش در آوردم و شروع
كردم گاز زدنش كه همون موقع گوشیم زنگ خورد؛ سیبي كه توی
دهنم بود رو تند تند جویدم و به شماره نگاه كردم كه مال شایان بود،
قورتش دادم و قبل از قطع شدن تماس جواب دادم:
-بله؟
-سلام دختر عمو، كارم داشتي تماس گرفتي؟
سریع و بي تعارف كفتم:
-سلم، بله، ميخواستم ببینم بابا بهتون چمدون رو داد نگفت رمزي كه
روی قفل گذاشته چیه؟
یكم مكث كرد و گفت:
نه، چیزي از رمز نگفت.
یه »آهان« گفتم و با نا امیدي ازش خداحافظي كردم و گوشي رو قطع
كردم؛ رفتم توی فكر و بي حواس گوشي رو آروم آروم به لبم ميزدم
كه یكدفعه جرقهاي توی ذهنم خورد، رمزش چهار رقم بود، شاید سال
تولد یكي از ماها باشه یا سال ازدواجشون!
سریع رفتم سمت اتاق و جلوي چمدون نشستم، قفلش رو نگاه كردم و
اول سال تولد بابا رو زدم، نشد، سال تولد مامان رو زدم كه بازم نشد،
سالي كه ازدواج كرده بودن رو هم زدم، با اینم باز نشد، با نا امیدي
سال تولد خودم رو زدم كه دیدم باز شد!
دستم ميلرزید و نميتونستم قفل رو بیرون بكشم، بالاخره با هر سختي
بود درش آوردم و گذاشتم كنار، با دستایي كه از استرس عرق كرده
بود، زیپش رو باز كردم و به محتویات داخلش نگاه كردم، كلي دفتر
اونجا بود، یكیشون رو كه جلد چرم قهوه اي رنگي داشت رو برداشتم
و باز كردم، چند صفحه خوندم كه فهمیدم خاطراتشه، یكم ورق زدم و
چیزي دستگیرم نشد، گذاشتمش كنار و همینجوري چندتا دیگه از
دفترها رو هم باز كردم و گذاشتم كنار تا رسیدم به یه پاكت كاهي رنگ
بزرگ.
درش رو كه باز كردم با چند تا پاكت نامه كه درشون بسته بود رو به
رو شدم، روي اون پاكت كاهي نوشته بود »نامه ها رو بدون باز كردن
به دست صاحبهاشون برسونید.«
یكي از پاكتها رو در آوردم و روش رو خوندم"برادرم علیرضا " یكم
پاكت رو زیر و رو كردم و چیز دیگهاي ندیدم، این مال عموم بود،
عمویي كه توی این شونزده سال زندگیم یك بار هم ندیدمش، پاكت رو كناري گذاشتم و یكي دیگه برداشتم"خواهرم راضیه"
، مال عمهام بود،

اونم مثل عمو، هه!
اونم گذاشتم كنار و پاكت بعدي رو برداشتم"پرهام یزداني"
ابروهام
پرید بالا ؛ مال دایي بود، اما بابا چرا براي كسایي كه حتي یک بار هم
به دیدنمون نیومدن، نامه نوشته و خواسته بعد از مرگش بهشون بدیم؟
حالا خواهر و برادر خودش هیچ، براي خانوادهی مامان هم نوشته!
اي بابا!
دوباره یكي دیگه از پاكتها رو برداشتم و روش رو خوندم كه نوشته
"پونه یزداني"
خالم بود
من اینهمه كس و كار داشتم و الان هیچ كسي رو نداشتم، من اصل
نميدونم چرا بابا و مامان از خانوادههاشون طرد شدن؟
هیچوقت بهم در موردش توضیحي ندادن، این پاكت رو هم گذاشتم
روی پاكتهاي قبلي تا بعد بهشون رسیدگي كنم.
توی اون چمدون به غیر از اینا چندتا عكس قدیمي بود كه حدس زدم
مال خانوادههاشون باشه، اونا رو هم گذاشتم كنار و به یه جعبهی قدیمي
رسیدم؛ چمدون خالي شده بود و فقط همین جعبه مونده بود.
جعبه كه تقریبا بزرگ بود رو برداشتم و روی پام گذاشتم و چفتش رو
باز كردم، با تردید در صندوق رو باز كردم و با دیدن چیزهایي كه
داخلش بود، مغزم سوت كشید، كلي طلا این تو بود كه من تا حالا ندیده
بودمشون، مامان طلا داشت، اما اینها رو هیچ وقت ندیده بودم!
چندتا انگشتر و چندتا دستبند و گوشواره و خیلي چیزهاي دیگه.





@roman_online_667097
58 views12:28
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:28:31 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 13

َسرم رو به نشونهی منفی، تكون دادم و از جام بلند شدم و بعد از تشكر
من و تسلیت دوبارهاي كه شنیدم، از دفترش خارج شدیم كه یه آقایي
اومد سمتمون و با شاهین دست داد و خودش رو معرفي كرد و گفت
كه:»صادقي هستم«.
تازه شناختم و سعي كردم با خوشرو ترین حالته این چند وقتم، باهاش
احوالپرسي كنم.
كمي صحبت كردیم که به من تسلیت گفت و بعد از خداحافظي به سمت
بیرون رفتیم.
وقتی توی ماشین نشستیم، تازه نگاهمون به ساعت افتاد كه تفریبا یک
رو نشون ميداد، واقعا چقدر كارم طول كشیده بود.
به پیشنهاد شاهین، به یك رستوران رفتیم تا ناهار بخوریم، از ماشین
پیاده شدیم و به سمت رستوران رفتیم، شاهین با چند نفر سلام علیك
كرد كه فهمیدم از آشناهاش هستن، به سمت یكي از میزها رفتیم و
نشستیم، گارسون اومد و سفارش گرفت، من بختیاري سفارش دادم و
اونم برگ و ماست و نوشابه.
بعد از رفتن گارسون، بلند شدم كه سوالي نگاهم كرد، یه لبخند زدم و
گفتم:
- میرم دستهام رو بشورم.
سری تكون داد و من به سمت سرویس رفتم، دستهام رو شستم و یكمم
آب به صورتم پاچیدم و بعد از خشك كردن دست و صورتم اومدم
بیرون و سر میز نشستم.
دستهام رو، روي میز قالب كردم توی هم و ُمَردَد موندم كه حرفي كه
ميخوام بگم رو، بگم یا نه؟! شاهین که متوجه كلافگیم شده بود گفت:
-چیزي شده؟ چرا انقدر كلافه اي؟
یكم نگاهش كردم و با ِمن ِمن گفتم:
اگه میشه، شماره حسابت رو بهم بده و تمام خرجهایى كه این چند وقته انجام دادي رو هم بهم بگو تا من پول رو كه برام ریختن، بهت
برگردونم.
همه اینها رو با سر پایین و چشمهایي كه زل زده بودن به دستهام
گفتم.
وقتي سرم رو آوردم بالا ، با صورت سرخ شده از خشمش رو به رو
شدم، فكر كنم اگر میتونست همینجا گردنم رو ميشكست، با دندونهایي
كلید شده گفت:
اگر یك بار دیگه، حرف برگردوندن پول رو بزني، ریحانه نگاه نميكنم كي هستي و چه نسبتي باهام داري، همچین ميزنمت كه با
كاردكم نتونن جمعت كنن، در ضمن، اگر فكر ميكني چون من این
كارها رو كردم، تو یا عموي خدابیامرزم ِدیني به گردن من دارین،
سخت در اشتباهي، عمو براي من مثل پدر بود و من تنها كاري كه
كردم، حق پسري رو به جا آوردم، این بحث مسخره هم همینجا براي
اولین و آخرین بار تموم میشه، فهمیدي یا نه؟
»یا نه« آخر رو چنان با تحكم گفت كه واقعا ترسیدم رو حرفش حرفي
بزنم، فقط نگاهش كردم و خدا رو شكر كردم كه حداقل یكي هست كه
برادرانه بتونم بهش تكیه كنم.
غذا رو آوردن و توی سكوت خوردیم و بعد از حساب كردن، به سمت
ماشین رفتیم.
من رو گذاشت خونه و براي بار هزارم تأكید كرد كه اگر چیزي لازم
داشتم بهش خبر بدم.
رفتم خونه و بعد از تعویض لباسهام روی تخت افتادم و بعد از چند
هفته گوشیم رو به قصد گشت زني توی نت برداشتم، چند وقتي بود كه
به غیر از تماس با شاهین یا جواب زنگهاش، كار دیگهاي باهاش
نداشتم.
یكم توی نت چرخیدم و چندتا پست دیدم و اومدم بیرون، رفتم توی
پیامهام، چندتا از بچه هاي مدرسه كه از فوت مامان و بابا مطلع شده
بودن بهم پیام تسلیت داده بودن كه جوابشون رو دادم و كوشي رو قفل
كردم و گذاشتم رو تخت و چشماي خستم رو بستم، دلم ميخواست
بخوابم اما خوابم نميبرد.
بلند شدم و رفتم توی پذیرایي كه تلوزیون رو روشن كنم، ولي با فكري
كه كردم بیخیال شدم و به سمت اتاق مامان اینها رفتم.
چمدونها دست نخورده هنوز روی زمین بود، رفتم سمتشون و اوني
كه لوازم خودشون توش بود رو برگردوندم روی زمین و درش رو با
ناراحتي باز كردم.
دونه دونه لباسها رو با اشك در آوردم و روي تخت گذاشتم و دوباره
برگشتم سمت چمدون، توی جیبهاش رو نگاه كردم و عطر همیشگي
مامان و بابا رو پیدا كردم، درشون رو باز كردم و با عشق بوییدمشون
و اشكام شدت گرفت.
یاد آغوش گرمشون ميافتادم، درشون رو بستم و گذاشتمشون روی
لباسهاي روي تخت و بقیهی وسایل رو هم بیرون آوردم، حالا یه
چمدون خالي داشتم و یه دل پُر و یه مشت خاطره.
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و در چمدون رو بستم و گذاشتم یه
گوشه و رفتم سمت وسایلي روي تخت و آروم آروم جا به جاشون
كردم و گذاشتمشون سر جاشون و دوباره برگشتم و روی زمین نشستم
و یكي دیگه از چمدونها رو گذاشتم جلوم و درش رو باز كردم.




@roman_online_667097
47 views12:28
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:28:17 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 12


توی كیف پولم رو نگاه كردم و دیدم پشه هم پر نمیزنه، رفتم توی اتاق
مامان اینا و در كشوی بابا رو باز كردم، همیشه اینجا پول نقد
ميذاشت؛ پول رو برداشتم و رفتم بیرون.
زنگ زدم برام پیتزا بیارم و خودمم روی مبل، رو به روي چمدونها
نشستم و نگاهشون كردم.
بعد از نیم ساعت، صداي زنگ آیفون اومد و گفتم بیاره بالا ، پول رو
برداشتم و رفتم دم در و بعد از تحویل پیتزا و بقیهي پولم، اومدم توی
آشپزخونه و غذا رو گذاشتم روي اپن
از یخچال، نوشابه آوردم و از كابینت هم یه لیوان برداشتم و نشستم
اپن.
روی صندلي
آروم آروم، غذام رو خوردم و بعد از تموم شدنش، اضافش رو گذاشتم
توی یخچال و دوباره روی مبل رو به روي چمدونها نشستم.
دلم نميخواست فعلا درشون رو باز كنم، یعني طاقتش رو نداشتم، دونه
دونه، بردم و گذاشتم توی اتاق مامان اینا، اومدم خودم رو پرت كردم
روی كاناپه.
كاري نداشتم انجام بدم، یعني دست و دلم به هیچ كاري نميرفت، نه دلم
ميخواست برم شنا، نه دلم ميخواست برم كلاس زباني كه مامان انقدراسرار كرده بود
حتما ثبت نام كنم، اصلا كششي براي درس خوندن
نداشتم، انگار همهي انگیز هاي زندگیمم با مامان و بابا خاك كرده
بودم.
روی مبل دراز كشیدم و چشمهام رو بستم، آروم گفتم:
خدایا! اینجاي زندگي، خیلي دلم گرفته، كاش یا خیلي بزني بره جلو، یا خیلي
خیلي بیاد عقب.
یه نفس عمیق كشیدم و انقدر وول خوردم و اینور و اونور شدم كه بازم
خوابم برد.


**


چند روزي، از تماس آقاي صادقي گذشته بود كه تصمیم گرفتم برم
اداره و از اونجایي كه تا حالا كارهاي اداري انجام ندادم با شاهین
تماس گرفته بودم و براي امروز ساعت هشت و نیم صبح، قرار
گذاشته بودم.
ساعت هشت بود، كه زوركي دو تا لقمهی نون و پنیر خوردم تا پس
نیوفتم و لباس پوشیدم و با تك زنگ شاهین، رفتم پایین.
دم در منتظرم بود و منم سوار شدم، بعد از سلام و احوال پرسي گفت:
-مداركي كه گفتم رو برداشتي دیگه؟
با سر جواب دادم و گفتم:
آره، فقط گواهي فوت، پیش تو بود، به من نداده بودیش.
داشبورد رو باز كرد و چند تا برگه از توش در آورد و گرفت سمتم
و گفت:
-اینا گواهي فوت و َكْفن و دفنن بابات ایناس، اینام گواهي پزشكي قانونیه.
یه نفس عمیق كشیدم كه اشكهام دوباره راه باز نكنن و مدارك رو ازش
گرفتم و توی پوشهاي كه بقیهي مدارك بود، گذاشتم.
تا اونجا حرفي نزدیم و وقتي رسیدیم با پرس و جو اتاق مورد نظرمون
رو پیدا كردیم، رفتیم سمت اون قسمت و بعد از هماهنگي با منشي،
شاهین در رو زد و بعد از اجازه گرفتن وارد شدیم.
تقریبا هم سن و سال بابام اونجا نشسته بود كه با ورود ما از یه آقاي
جاش بلند شد و پس از خوش آمد گویي و دست دادن با شاهین
تعارفمون كرد كه بشینیم، صداش رو صاف كرد و برگشت سمت من و
گفت:
-سلام دخترم، تو باید دختر رضا باشي، درسته؟
با سر تأیید كردم و اون ادامه داد:
من رسولي هستم، مسئول أمور مالي و بیمه، با پدرت دوستهاي خوبي بودیم، پدرت مرد نازنیني بود، بهت تسلیت میگم، واقعا باید
برات سخت باشه از دست دادن هر دوي اونها توی یك زمان، امیدوارم
غم آخرت باشه.
قطره اشكي كه لجوجانه از چشمم چكید، تأییدي بود به گفتههاش، با
دستم، اشكهام رو پاك كردم و به یك:»خیلي ممنون« اكتفا كردم.
برگشت سمت شاهین و سوالي نگاهش كرد كه خودش رو معرفي كرد
و گفت چون من زیاد به روند اداري آشنا نبودم همراهم اومده.
آقاي رسولي هم با حرفهاش، سرش رو تكون داد و بعد از من
خواست مدارك رو بهش بدم.
پوشهاي كه دستم بود رو، بلند شدم و به دستش دادم و دوباره سر جام
نشستم؛ بعد از چك كردن مدارك كه چند دقیقهاي طول كشید، چیزهایي
رو وارد سیستم كرد و بعد رو به من گفت:
حقوق و مزایاي پدرت رو ماه دیگه با هم به حسابت واریز ميكنن و بیمهي عمرشون هم، تا هفتهی دیگه مبلغي رو به حسابي كه دادي
ميریزه، فقط یادت باشه براي دفترچه بیمه و گرفتن حقوق، هر چند
ماه یك بار باید بیاي اینجا تا شناسنامت رو ببینن كه ازدواج نكرده
باشي، هر موقع ازدواج كني، حقوقت قطع میشه و دیگه از دفترچه
بیمت هم نميتوني استفاده كني، اگر سوالي مونده بپرس دخترم.




@roman_online_667097
41 views12:28
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:28:03 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 11

-چیه؟
-چیكارت داشت كه گفت واجبه و باید حتما به خودت بگه؟
مورد حقوق و مزایاي بابا كه براي من مونده صحبت كرد و گفت
سر فرصت برم اداره، براي انجام كارهای مربوطه.
دیگه حرفي نزدیم، تا خونه تقریبا ساكت بودیم، رسیدیم خونه و ازش
تشكر كردم و خواستم پیاده بشم كه گفت:
-هر وقت خواستي بري اداره، بگو منم باهات میام.
یكم نگاهش كردم و گفتم:
-نه، لازم نیست، خودم میرم، دیگه به تو زحمت نمیدم.
یه اخم كه خیلي كم ازش دیده بودم رو صورتش نشست و گفت:
-گفتم میام، یعني میام، فقط روز و ساعتش رو بهم بگو، در ضمن هر
كاري داشتي بهم خبر میدي، همین، خداحافظ.
اینو گفت و پاش رو گذاشت رو گاز و رفت، یه نفس عمیق كشیدم و
راه افتادم سمت خونه كه دیدم چمدونها نیست، نفسم رو کلافه دادم
بیرون و گوشیم رو در آوردم و شمارش رو گرفتم، بعد ازدو تا بوق
جواب داد:
-جانم ریحان؟
-شاهین چمدونها رو جا گذاشتم.
-آخ آخ آخ آخ، الان دور ميزنم، میارم برات، صبر كن اومدم.
قطع كرد و من در خونه رو باز كردم و منتظرش شدم كه بیاد.
بعد چند دقیقه رسید و سریع پیاده شد و صندوق رو باز كرد، چمدونها
رو در آورد كه منم رفتم كمكش و یكي از چمدونها رو برداشتم و با
هم به سمت خونه رفتیم، در آسانسور رو باز كردم و با هم داخل شدیم،
طبقهی چهار رو زدم، یكم گذشت و رسیدیم، پیاده شدیم و در خونه رو
باز كردم و چمدونها رو آوردم داخل و تعارفش كردم بیاد تو كه گفت
كار داره و باید بره.
ازش تشكر كردم و بعد از خداحافظي، اون رفت و من هم در خونه رو
بستم و شالم رو از سرم در آوردم و مانتوم رو از تنم خارج کردم و
رفتم سمت اتاقم.
خودم رو پرت كردم روی تخت.
چقدر سخته نبودنشون، اصلا دلم نميخواست به اون چمدونها دست
بزنم؛ دوباره بغض به گلوم چنگ زد و منم هیچ تلاشي براي نریختن
اشكهام نكردم.
بلند شدم رفتم سمت میز آرایشم و به عكس سه نفرمون، كه امسال توی بدون اونها تولدم گرفته بودیم خیره شدم؛ خیلي دلم تنگ بود،
چیكار كنم؟
اشكهام بيوقفه ميریختن و من بیشتر احساس تنهایي ميكردم.
از جام بلند شدم و همون جور كه گریه ميكردم، وسایل حمامم رو
برداشتم و به سمت حمام رفتم.
لباسهام رو در آوردم و زیر دوش آب گرم ایستادم و یكم دیگه هم
گریه كردم و آروم گرفتم؛ همیشه اینجوري آروم ميشدم.
خودم رو شستم و حولم رو تنم كردم و اومدم بیرون، خودم رو خشك
كردم و بعد از پوشیدن لباسهام، بدون خشك كردن موهام، روي تختم
افتادم و چشمهام رو بستم.
اگه مامان بود، الان كلي دعوام ميكرد و به زور ميشوندم تا موهام
رو خشك كنه؛ آخ مامان جونم!
ماماني جونم كجایي آخه؟
عجب غلطي كردم باهاتون نیومدم، خبر مرگم ميخواستم تنها باشین و
یكم عاشقانه هاتون رو بي سر خر براي هم خرج كنین، اگه ميدونستم
قراره برید و برنگردید، خب منم مياومدم كه الان تنها نمونم.
سرم رو توی بالشتم فرو كردم و شروع كردم هق زدن، با احساس
تنگي نفس، سرم رو از توی بالشت در آوردم و طاق باز خوابیدم روی
تخت و چند دفعه نفس عمیق كشیدم تا راه نفسم باز بشه، از گریه ي
زیاد مثل همیشه خوابم گرفت و نفهمیدم كي خوابم برد.


**


وقتي بیدار شدم، ساعت از دوازده ظهر هم گذشته بود؛ بلند شدم و
موهام، كه بلندیشون تا دم باسنم ميرسید رو، به سختي شونه كردم و
بالاي سرم گوجهاي پیچیدمشون.
اصلا اجازهی كوتاه كردنموهام رو نميداد این موها رو هم از صدقه سري بابام دارم،
، ميگفت : دختر باید موهاش بلند باشه، اونم موهاي
تو كه انقدر لخته و مثل ابریشمه«، یك لحظه از یادآوریش دلم گرفت،
ميخواستم موهام رو بزنم، اما سریع از تصمیمم پشیمون شدم، اینا
یادگاريهاي بابام بودن.
یه نفس عمیق كشیدم و راهي آشپزخونه شدم تا یه ناهار سر پایي براي
خودم درست كنم؛ در یخچال رو باز كردم و دوباره بستم، در فریزر
رو هم فقط باز كردم و درباره بستم، حوصلهی غذا درست كردن
نداشتم.




@roman_online_667097
41 views12:28
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:27:48 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 10

برده بودن، البته یكیش رو مامان خالي برده بود تا سوغاتي برام بیاره،
اون یكي رو نميشناختم.
به سمتشون رفتم و كنارشون ایستادم و سوالي به شاهین نگاه كردم كه
گفت:
بشین عزیزم، لطفا .
روی نزدیكترین مبلي كه بود نشستم و نگاهشون كردم، از جاش بلند
شد و دوتا چمدونهای مامان اینا رو آورد نزدیك من و گفت:
اینها رو از توی اون ماشیني كه عمو اینا توش بودن در آوردن و برامون فرستادن، چون من اونجا آدرس اینجا رو دادم كه اگر وسیلهاي
چیزي بود برامون بفرستن اینجا.
چمدونها رو دست كشیدم و سرم رو تكون دادم و تشكر كردم.
بي اختیار چشمهام سمت اون چمدون مشكي رنگ كشیده شد كه شایان
بلند شد و اومد سمت اون چمدون، اون رو هم آورد سمت من و روی
پاهاش نشست و از اون نگاههایي كه هیچوقت ازش ندیدم به من
انداخت و گفت :
حدود یک سال پیش، عمو از من خواست كه باهاش برم جایي و من هم قبول كردم، وقتي رسیدم عمو رو با این چمدون دیدم، گفت اینا
وسایل و نوشتهها و یكسري چیزهای دیگهای هست كه ميخواد بعد از
مرگش به دست خانوادش برسه و ازم خواست كه در این چمدون رو تا
زمان مرگش باز نكنم، تعجب كردم كه چرا عمو اینها رو به من میده
و حتي بهش گفتم اتفاقي افتاده كه اینجوري میگه؟ كه گفت نه و اینكه تو
هواست بیشتر َجمعه این جور چیزهاس، خواست كه این چمدون پیش
من بمونه و منم به خواستش عمل كردم، الانم این چمدون رو بي كم و
كاست تحویلت میدم، در ضمن من از مرگ عمو تا دیروز خبر نداشتم
و خارج از كشور بودم، تازه دیروز اومدم، من و ببخش كه توی
مراسمهاشون نبودم.
از جلوم بلند شد بره كه صداش كردم:»پسر عمو«، برگشت سمتم و
نگاهم كرد، ازش تشكر كردم و گفتم:
-توقعي از شما نداشتم كه بیاین، اما همین كه ميبینم بابام براتون مهم
بوده، برام بسه؛ مرسي كه از امانتیش مراقبت كردید.
به شاهین نگاه كردم و گفتم:
-میشه من رو برسوني خونه؟
نگاهم كرد و گفت:
بذار یه چایي بخوریم، ميبرمت.
یه باشه گفتم و خواستم بلند بشم برم چایي بریزم كه شاهین پیشدستي
كرد و رفت سمت آشپزخونه و چند دقیقهی بعد با یه سیني چایي اومد
بیرون.
چاییمون رو خوردیم و وسایلها رو برداشتیم و اومدیم پایین،
چمدونها رو توی ماشین گذاشتن و شایان از من خداحافظي كرد و
برگشت بالا و من و شاهین راه افتادیم سمت خونهی ما.
توی راه بودیم كه گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود، از
شمارههاي ناشناس خاطرهی خوبي نداشتم، بي اختیار گوشي رو به
سمت شاهین كه پشت فرمون بود گرفتم و گفتم جواب بده، اونم كه دید
شماره ذخیره نشده، جواب داد:
-بله؟
یه نگاه به من انداخت و گفت:
-بله، شما؟
بعد از چند ثانیه گفت:
-گوشي خدمتتون باشه، الان میدم خودشون صحبت كنن، خدانگهدار.
گوشي رو به سمت من گرفت و گفت :
-از همكارهای پدرته، گفت كار واجب داره.
گوشي رو ازش گرفتم و گذاشتم دم گوشم:
-الو؟
صدایي از پشت خط گفت:
سلام دخترم، تسلیت میگم بهت، غم آخرت باشه، روز خاكسپاري بودم ولي انقدر حالت بد بود كه بعید میدونم كسي رو یادت باشه، من صادقي
هستم، دوست پدرت، از طرف اداره بهم گفتن كه باید بیاي براي
برقراري مستمري كه از پدرت برات مونده و همچنین بیمه عمري كه
تمام كارمندان داشتن.
از بهت در اومدم و خوشحال شدم، چون هم ميتونم پول شاهین رو
پس بدم و هم این که پول حقوق بابا، براي خودم كافي بود.
ازش تشكر كردم و گفتم:
-خیلي زحمت كشیدید، حتما مزاحم میشم، فقط آدرس رو برام بفرستید
كه من سر فرصت بیام اداره.
آقاي صادقي گفت:
حتما دخترم، كاري نكردم، انجام وظیفه بود، شمارهی منم كه روی گوشیت افتاده، كاري داشتي، به من خبر بده، شمارهی شما رو هم از
دفترچه تلفن پدرت كه توی اداره جا گذاشته بود پیدا كردم، ببخشید كه
مزاحمت شدم، خدانگهدارت دخترم.
من هم خداحافظي كردم و بعد از تشكر دوباره، گوشي رو قطع كردم،
به شاهین نگاه كردم كه هم به جاده نگاه ميكرد و هم به من، گفتم:





@roman_online_667097
42 views12:27
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:27:34 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 9

زودتر برگردم، اینم از مشكل قلبي ریحانه، كه باز هم نگفتین بهم، من
باید از دست شماها چیكار كنم؟
یکم موند و نگاهم کرد و بعد که دید حالم بهتره، رفت سمت شیشهی
گلاب ها و روي خاك پاچید.
گلها رو خواست بزاره كه دستم رو سمتش دراز كردم، یكم نگاهم كرد
و گذاشتشون دم دستم، آروم آروم گل رزهای سرخ و سفید رو پر پر
كردم و تمام قبر رو پر از گل كردم و گلهای مریم رو هم از شاخه
آروم آروم جدا كردم و پخش كردم روي گلهای رز، از جام بلند شدم
و سعي كردم خاكهای لباسم رو بتكونم تا تمیز بشه.
شاهین و شایان هم بعد از من بلند شدن و بعد از خداحافظي و فاتحه به
سمت ماشین رفتیم، شایان به شاهین گفت اون بشینه پشت فرمون و
سوویچ ماشین رو داد بهش، خودشم سمت شاگرد رفت، شاهین درها
رو باز كرد و همه نشستیم.
به ساعت نگاه كردم و دیدم نزدیكه دو هست، شایان گفت بریم
رستوران یک چیزي بخوریم که همه موافقت كردیم و بي حرف راه
افتادیم سمت یك رستوران كه از آشناهاي شاهین بود.
راه زیاد بود و هواي گرم تابستون باعث ميشد حالم بد بشه، هر چند
توی ماشین كولر روشن بود، ولي من حالم خوب نبود.
آروم به بیرون نگاه ميكردم و نفسهای عمیق ميكشیدم، شاهین از
آیینه نگاهم كرد و چیزي نگفت.
با رسیدن به اون رستوران معروف، یک لحظه به خودم نگاه كردم و
با دیدن لباسهام از ماشین پیاده نشدم، پسرا هي گفتن بیا پایین، اما من
بي حالي رو بهونه كردم و مجبور شدن برن غذاها رو بگیرن و بیان.
تا اونها بیان منم سعي كردم یكم بهتر بشم، بعد از نیم ساعت پسرها
اومدن، غذاها رو گذاشتن عقب، پیش من و خودشون سوار شدن و راه
افتادیم؛ مسیر برام آشنا نبود اما چیزي نگفتم، رسیدیم جلوي یه آپارتمان
بلند و ریموت پاركینگ رو زدن و ماشین رو بردن داخل خونه و پارك
كردن.
بي حرف پیاده شدم و باهاشون به سمت آسانسور رفتم، سوار شدیم
طبقهی آخر رو فشار دادن و حركت كردیم، رسیدیم بالا و پسرها در
رو باز كردن و كنار وایسادن تا من برم داخل؛ آروم وارد خونه شدم و
كفشهام رو در اوردم و رفتم داخل و پسرها هم دنبالم اومدن و در رو
بستن.
شاهین غذاها رو برد سمت آشپزخونه و شروع كرد وسیله چیدن روي
میز و در همون حالت بهم گفت :
-مانتو و شالت رو در بیار و راحت باش.
من هم كه گرمم بود مانتو و شالم رو در آوردم و گذاشتم روی مبل،
زیر مانتوم یه تیشرت مشكي ساده تنم بود كه آستین سه رب بود.
بعد از اینكه میز حاضر شد رفتیم و غذامون رو خوردیم و بعدش هم
میز رو تمیز كردیم و هر كدوممون روی یه مبل ولو شدیم.
شاهین گفت استراحت كنیم، بعد من رو میبره خونه، گفتم باشه و
شاهین به من یک اتاق داد كه استراحت كنم و منم بي تعارف، چون
حالم خوب نبود قبول كردم و رفتم خوابیدم، سرم به بالشت نرسیده
رفتم.

**


وقتي بیدار شدم ساعت شش بود، اوه!
چقدر خوابیدم!
بلند شدم و لباسهام رو مرتب كردم و بعد از جمع و جور كردن تخت
از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم، هیچ كدوم نبودن، منم به
سمت سرویس بهداشتي رفتم و بعد از انجام كارم بیرون اومدم كه
همون موقع صداي در یكي از اتاقها اومد؛ سرم رو به سمت صدا
برگردوندم و با دیدن شایان، یه سلام آروم كردم كه مثل همیشه با سر
جواب داد و به سمت سرویس اومد؛ از در فاصله گرفتم و به سمت
پذیرایي رفتم، ولي وسط راه وایسادم و به سمت آشپزخونه رفتم و زیر
كتري رو روشن كردم تا یه چایي بخوریم.
روی صندلي پشت میز كوچیك توی آشپزخونه نشستم و به این فكر
كردم كه الان باید چیكار كنم؟
تازه كلي هم پول باید به شاهین بدم بابت مراسما و خرج و مخارجي كه
انجام داده بود.
با جوش اومدن كتري از فكر بیرون اومدم و قوري رو شستم و چایي
كه كنار گاز بود رو برداشتم و چاي دم كردم، قوري رو كه روي گاز
گذاشتم شاهین سرش رو كرد تو آشپزخونه و گفت:
- چیكار میكني دختر عمو؟
بهش لبخندی زدم و لبخندی كه این چند وقته اصلا روی صورتم دیده نميشد،
گفتم :
-چایي دم ميكنم، چطور؟
یكم نگاهم كرد و گفت:
یه لحظه بیا توی پذیرایي، باید یه چیزایي بهت بگیم.
این رو گفت و رفت، منم با كنجكاوي پشت سرش از آشپزخونه اومدم
بیرون و به سمت پذیرایي رفتم، وقتي رسیدم با دیدن سه تا چمدوني كه
وسط پذیرایي بود، تپش قلب گرفتم؛ دو تاش مال مامان اینا بود كه






@roman_online_667097
41 views12:27
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:27:21 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 8

لباسهای سر تا پا مشكیم رو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون، از در
ساختمون كه رد شدم، با دیدن شاهین كه به ماشینش تكیه داده بود، یک
نفس عمیق كشیدم و به سمتش حركت كردم، سلام كردم و آروم جوابم
رو داد، توی ماشین رو نگاه كردم و با دیدن شایان (پسر عمو بزرگم
و داداش شاهین) تعجب كردم، شایان هیچ وقت مثل شاهین نبود، اگر
بعضي اوقات هم ميدیدمش، انقدر غرق غرورش بود كه همه رو از
اصل خوشم نمياومد، من جوري بار اومده بودم كه بالا نگاه ميكرد و
غرورم به جا بود، نه مثل این از خود مچكر.
با این اعصاب قشنگي كه من داشتم، فقط همین یكي رو كم داشتم كه
ببینمش.
شاهین در عقب رو باز كرد و گفت سوارشم، منم سوار شدم و آروم
سلام كردم، جوري كه خودمم به زور شنیدم چه برسه به اون، اما در
كمال تعجب دیدم جواب سلامم رو با تكون دادن سرش داد، آروم نشستم
و شاهین هم از در كمك راننده سوار شد و شایان حركت كرد.
از دم یه گل فروشي رد شدیم و یادم اومد گل نخریدم، آروم گفتم:
- لطفا یه گل فروشي نگه دارین.
شایان از توی آیینه نگاهم كرد و بعد از چند دقیقه، جلوي یه گل
فروشي نگه داشت، خواستم پیاده بشم كه گفت:
بشین دختر عمو، من میرم، چه گلي ميخواي؟
واقعاعجیبه با تعجب به آدم جلوی روم نگاه كردم، شایان و این محبتها
گفتم:
- لازم نیست، خودم میرم.
اندفعه با چنان تحكمي گفت :
-گفتم خودم میرم، چه گلي؟
دهنم و بستم و با بغض گفتم:
-رز و مریم.
بابام عاشق گل مریم بود و مامانم رز!
بعد از چند دقیقه با دوتا دستهی بزرگ گل مریم و رز اومد بیرون، در
عقب رو باز كرد و گلها رو، روي صندلي كنار من گذاشت و راه
افتاد.
یكم نگاهش كردم و یه تشكر كردم و اونم فقط سر تكون داد، سر راه
دوباره ایستاد و دو تا شیشه گلاب گرفت و دوباره نشست؛ برام جالب
بود كه چرا شایان اومده؟
جز چند دفعه كه بالاجبار دیده بودمش و اونم همش اخم كرده بود، دیگه
ندیده بودمش؛ هیچي نگفتم و بیرون رو نگاه كردم، رسیدیم به بهشت
زهرا و تا قطعهی مامان اینا رفتیم، با دیدن قبرشون، اشكهام دوباره
جوشیدن و چشمهام باروني شدن.
تقریبا كشوندم، رسیدم و آروم نشستم پیاده شدم و تا سر خاك، خودم رو
سر خاكشون، دستم و به خاكي كه هنوز سنگ نداشت كشیدم و براشون
فاتحه خوندم.
زانوهام رو بغل كردم و كنار قبر نشستم و سرم رو روي زانوهام
گذاشتم و به خاكشون نگاه كردم؛ برام مهم نبود كي هست و كي نیست،
دلم انقدر تنگ بود كه ميخواستم خاکها رو بكنم و مامان و بابا رو
دوباره بغل كنم.
دلم بغلهای بي منتشون رو ميخواست و اي كاش كه ميشد درباره
تجربشون كرد، آروم زمزمه كردم
-زود رفتین، خیلي زود بود واسم، مگه من چند سالمه كه تنهام
گذاشتین؟
مگه چه گناهي داشتم كه رفتین؟
اصلا من غلط كردم گفتم برید و نگران نباشید!
بابا؛ من واسه یه هفته بغلتون رو ذخیره كردم نه یه عمر.
هق زدم و آروم سرم رو گذاشتم روي خاك و با گریه گفتم:
- منم ميخوام بیام، منم ببرین، آخه یه دختر تنها، توی این دنیا، باید
چیكار كنه؟
بابا؛ پاشو مواظب یكي یکدونت باش، بابا پاشو، من ميترسم.
مامان جونم؛ تو رو خدا پاشو، پاشو ببین من چقدر تنها شدم، ماماني
دیگه هیچكسي رو ندارم که سرم رو بزارم روی پاش و موهام نوازش
كنه بگه تو عمر مني، تو رو خدا پاشین.
احساس ميكردم قلبم دوباره تیر ميكشه، دستم رو گذاشتم روی قلبم و
فشار دادم، دستهای یكي رو دور شونه هام احساس كردم، به زور از
روی خاك بلندم كرد و نشوند، به صورت نگران شایان نگاه كردم كه
جلوم نشست و صورتم و توی دستش گرفت و چند دفعه آروم به
صورتم ضربه زد و گفت:
- هي، هي دختر خوب من رو ببین، من رو نگاه كن، چي شدي تو؟
و با استرس به پشت سرم نگاه كرد كه شاهین من رو توی بغلش نگه
داشته بود، یكم قلبم آروم شده بود، اما بي حال بودم.
شاهین به شایان گفت كه من مشكل قلبي پیدا كردم و دكتر گفته گریه و
ناراحتي برام سمه؛ شایان آروم سرش رو تكون داد و گفت:
ببین تو رو خدا، یه هفته نبودم چه اتفاقاتی كه نیافتاده، اون از عمو زن عمو، كه شماها هیچ كدومتون هیچي نگفتین بهم، كه حداقل من




@roman_online_667097
41 views12:27
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:27:09 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 7

تمام طول مسیر تا بهشت زهرا رو ساكت بودم، وقتي رسیدیم به
غسالخونه خیلي عادي پیاده شدم، دیگه نایي براي گریه نداشتم، فقط
مثل مسخ شدهها راه میرفتم به اون سمت.
شاهین به سمت یه نیمكت رفت و من رو نشوند روش و گفت میره
براي تحویل، بعد از نیم ساعت برگشت و گفت ماشین داره میارتشون
و ما هم بلند شدیم و سوار ماشین شدیم و پشت ماشین نعش كش حركت
كردیم.
دیگه اشكي نمونده بود كه بریزم، فقط نگاه ميكردم، بعد از چند دقیقه
به قطعهی مورد نظر رسیدیم و پیاده شدیم، چقدر بابا و مامانم غریب
بودن كه كسي نبود براشون بیاد.
توی همین فكرها بودم كه چندتا از همكارهای بابا رو همراه با
خانوادههاشون دیدم و چند تا از دوستهای مامان رو، ولي خانواده؟
هه، نه، هیچكسي غیر از شاهین نبود، مردها اومدن سمت ماشین حمل
و با: »الاله اله الله «، جنازهی بابا رو بلند كردن و بردن سمت یكي از
قبرها.
چند تا از دخترهای دوستهای مامان و بابا كه میشناختمشون اومدن
سمت من و كمكم كردن برم سمت محل دفن.
اشكهام دوباره جوشیدن، دلم میخواست اونهایی كه دارن قبر ميكنن
رو بزنم، حالم خیلي بد بود.
شاهین درگیر بابا بود؛ به كمك یكي از دخترهای دوستهای مامان،
بالای قبر ایستاده بودم، قرار بود هر دو رو توی یه قبر بذارن، حالم
انقدري داغون بود كه برام نگاه هاي پر ترحم بقیه مهم نباشه.
آروم سر خاك نشستم و به كسایي كه آروم باباي عزیزم رو تو قبر
میذاشتن نگاه ميكردم، بي اختیار دستم رفت سمت جنازهی بابا،
میخواستم نره، میخواستم تنهام نذاره، ولي بابا رو گذاشتن توی خاك
و بعد از خوندن تلقین و گذاشتن سنگ، شروع كردن به خاك ریختن؛
حالم رو یك آن نفهمیدم، بلند شدم دویدم سمت اونهایی كه خاك
میریختن، بیل رو به زور ازشون گرفتم، جیغ میزدم و نمیذاشتم خاك
بریزن روش، آخه عزیزم بود، همه كسم بود، تنها پشت و پناهم بود.
دستهای یكي دورم حلقه شد و به زور از اونجا جدام كرد، بغلم كرده
بود و همش ميگفت:
آروم باش عزیزم، آروم.
صداي شاهین بود، اما من آروم نميشدم، روی صورتم آب پاچیدن و
سعی کردن حالم رو بهتر كنن.
انقدر حالم بد بود كه نفهمیدم كي خاك ریختن و كي مامان عزیزتر از
جونم و خاك كردن و كار خاكسپاري تموم شد، بي حال توی بغل
شاهین مونده بودم كه از جاش بلند شد و منم با خودش بلند كرد، بهش
تكیه كردم و تا سر خاك رفتم، آروم ازش جدا شدم و كنار خاك زانو
زدم و گریه كردم، هق زدم و حرف زدم، هر كاري ميكردم
نمیتونستم از اونجا تكون بخورم.
بالاخره به زور ازشون جدام كردن و با خودشون بردنم تا ماشین، به
زور سوار شدم و همه حركت كردیم به سمت سالن غذاخوري كه
شاهین گرفته بود.
واقعا نمیدونم اگه نبود باید چیكار ميكردم، خدا رو شکر كه بود و
مراسم بابام رو با آبرو برگزار كرد.
تا رسیدن به سالن، چشمهام رو بستم، ولي همش چهرهی مامان و بابا
مياومد جلوی چشمهام.
رسیدیم و از ماشین پیاده شدم و با كمك شاهین به سمت در سالن رفتم
و روي یكي از صندليهاي نزدیك نشستم، همه اومدن و نشستن و
پذیرایي شدن و بعد از گفتن تسلیت به من رفتن، فقط من مونده بودم
شاهین و دوستش؛ جفتشون به من نگاه كردن و من آروم بلند شدم و
رفتم سمتشون، از هر دوشون تشكر كردم و خواهش كردم من رو به
خونم برسونن.
واقعا دلم میخواست برم خونه؛ تا خونه
همراهیم كردن و بعد از خداحافظي، خواستم پیاده بشم و برم كه شاهین
صدام كرد و گفت:
- هر كاري داشتي، هر وقت از روز كه بود، فرقي نميكنه، فقط یک
تماس بگیر، خودم رو میرسونم.
ازش تشكر كردم و بعد از برداشتن ساكم، پیاده شدم و به سمت خونه
رفتم؛ جلوي در مشكي زده بودن، نمیدونم كي وقت كرده این كارها
رو بكنه.
از در رفتم داخل و همسایمون، خانوم حجري رو دیدم، اومد طرفم و بهش بغلم كرد و تسلیت گفت و ازم خواست كه هر كاري داشتم
بگم، منم تشكر كردم و راهي واحد خودم شدم، حالم خوب نبود و جاي
خالیشون زیادي توی چشم بود، سمت اتاقشون رفتم و روی تختشون
دراز كشیدم و نفهمیدم كي با عطر تن مادرم، خوابم برد.


**


یك هفته از اون روز كزایي ميگذره و من هر روز احساس افسردگي
بیشتري ميكنم؛ شبها توی اتاق مامان و بابا ميخوابم و اگر به زور
شاهین و خانوم حجري كه تقریبا هر روز بهم سر ميزنن نبود، یك
لقمه هم غذا نميخوردم؛ الان هم حاضر شدم كه برم سر خاكشون.




@roman_online_667097
41 views12:27
باز کردن / نظر دهید