Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 13

َسرم رو به نشونهی منفی، تكون دادم و از جام بلند شدم و بعد از تشكر
من و تسلیت دوبارهاي كه شنیدم، از دفترش خارج شدیم كه یه آقایي
اومد سمتمون و با شاهین دست داد و خودش رو معرفي كرد و گفت
كه:»صادقي هستم«.
تازه شناختم و سعي كردم با خوشرو ترین حالته این چند وقتم، باهاش
احوالپرسي كنم.
كمي صحبت كردیم که به من تسلیت گفت و بعد از خداحافظي به سمت
بیرون رفتیم.
وقتی توی ماشین نشستیم، تازه نگاهمون به ساعت افتاد كه تفریبا یک
رو نشون ميداد، واقعا چقدر كارم طول كشیده بود.
به پیشنهاد شاهین، به یك رستوران رفتیم تا ناهار بخوریم، از ماشین
پیاده شدیم و به سمت رستوران رفتیم، شاهین با چند نفر سلام علیك
كرد كه فهمیدم از آشناهاش هستن، به سمت یكي از میزها رفتیم و
نشستیم، گارسون اومد و سفارش گرفت، من بختیاري سفارش دادم و
اونم برگ و ماست و نوشابه.
بعد از رفتن گارسون، بلند شدم كه سوالي نگاهم كرد، یه لبخند زدم و
گفتم:
- میرم دستهام رو بشورم.
سری تكون داد و من به سمت سرویس رفتم، دستهام رو شستم و یكمم
آب به صورتم پاچیدم و بعد از خشك كردن دست و صورتم اومدم
بیرون و سر میز نشستم.
دستهام رو، روي میز قالب كردم توی هم و ُمَردَد موندم كه حرفي كه
ميخوام بگم رو، بگم یا نه؟! شاهین که متوجه كلافگیم شده بود گفت:
-چیزي شده؟ چرا انقدر كلافه اي؟
یكم نگاهش كردم و با ِمن ِمن گفتم:
اگه میشه، شماره حسابت رو بهم بده و تمام خرجهایى كه این چند وقته انجام دادي رو هم بهم بگو تا من پول رو كه برام ریختن، بهت
برگردونم.
همه اینها رو با سر پایین و چشمهایي كه زل زده بودن به دستهام
گفتم.
وقتي سرم رو آوردم بالا ، با صورت سرخ شده از خشمش رو به رو
شدم، فكر كنم اگر میتونست همینجا گردنم رو ميشكست، با دندونهایي
كلید شده گفت:
اگر یك بار دیگه، حرف برگردوندن پول رو بزني، ریحانه نگاه نميكنم كي هستي و چه نسبتي باهام داري، همچین ميزنمت كه با
كاردكم نتونن جمعت كنن، در ضمن، اگر فكر ميكني چون من این
كارها رو كردم، تو یا عموي خدابیامرزم ِدیني به گردن من دارین،
سخت در اشتباهي، عمو براي من مثل پدر بود و من تنها كاري كه
كردم، حق پسري رو به جا آوردم، این بحث مسخره هم همینجا براي
اولین و آخرین بار تموم میشه، فهمیدي یا نه؟
»یا نه« آخر رو چنان با تحكم گفت كه واقعا ترسیدم رو حرفش حرفي
بزنم، فقط نگاهش كردم و خدا رو شكر كردم كه حداقل یكي هست كه
برادرانه بتونم بهش تكیه كنم.
غذا رو آوردن و توی سكوت خوردیم و بعد از حساب كردن، به سمت
ماشین رفتیم.
من رو گذاشت خونه و براي بار هزارم تأكید كرد كه اگر چیزي لازم
داشتم بهش خبر بدم.
رفتم خونه و بعد از تعویض لباسهام روی تخت افتادم و بعد از چند
هفته گوشیم رو به قصد گشت زني توی نت برداشتم، چند وقتي بود كه
به غیر از تماس با شاهین یا جواب زنگهاش، كار دیگهاي باهاش
نداشتم.
یكم توی نت چرخیدم و چندتا پست دیدم و اومدم بیرون، رفتم توی
پیامهام، چندتا از بچه هاي مدرسه كه از فوت مامان و بابا مطلع شده
بودن بهم پیام تسلیت داده بودن كه جوابشون رو دادم و كوشي رو قفل
كردم و گذاشتم رو تخت و چشماي خستم رو بستم، دلم ميخواست
بخوابم اما خوابم نميبرد.
بلند شدم و رفتم توی پذیرایي كه تلوزیون رو روشن كنم، ولي با فكري
كه كردم بیخیال شدم و به سمت اتاق مامان اینها رفتم.
چمدونها دست نخورده هنوز روی زمین بود، رفتم سمتشون و اوني
كه لوازم خودشون توش بود رو برگردوندم روی زمین و درش رو با
ناراحتي باز كردم.
دونه دونه لباسها رو با اشك در آوردم و روي تخت گذاشتم و دوباره
برگشتم سمت چمدون، توی جیبهاش رو نگاه كردم و عطر همیشگي
مامان و بابا رو پیدا كردم، درشون رو باز كردم و با عشق بوییدمشون
و اشكام شدت گرفت.
یاد آغوش گرمشون ميافتادم، درشون رو بستم و گذاشتمشون روی
لباسهاي روي تخت و بقیهی وسایل رو هم بیرون آوردم، حالا یه
چمدون خالي داشتم و یه دل پُر و یه مشت خاطره.
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و در چمدون رو بستم و گذاشتم یه
گوشه و رفتم سمت وسایلي روي تخت و آروم آروم جا به جاشون
كردم و گذاشتمشون سر جاشون و دوباره برگشتم و روی زمین نشستم
و یكي دیگه از چمدونها رو گذاشتم جلوم و درش رو باز كردم.




@roman_online_667097