Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 14

توش یه سري لباس و اینجور چیزها بود كه همه بهش مارك وصل بود
و همونجور كه خودم حدس زدم مامان برام یه چمدون سوغاتي خریده
بود.
درش رو بستم و یه گوشه گذاشتم تا بعدا به اتاق خودم منتقلش كنم،
نگاهم روي اون چمدون مشكي رنگ بود، همونجور كه نشسته بودم
روی زمین، به سمت خودم كشیدمش و خواستم درش رو باز كنم كه
دیدم قفل داره، از این قفل رمز دارها داشت؛ یكم نگاهش كردم، من كه
رمزش رو نميدونستم، چمدوني كه مال خودم بود رو برداشتم و رفتم
سمت اتاقم كه گوشیمم بیارم و به شایان زنگ بزنم، شاید بابا بهش گفته
باشه، چمدون رو تو اتاقم گذاشتم و با برداشتن گوشیم از اتاق زدم
بیرون.
همینجور كه شمارهی شایان رو ميگرفتم، یه نگاه به ساعت كردم و با
دیدن عقربهها که روی هفت بود، چشمهام گرد شد؛ دو تا چمدون باز
كردن، چقدر زمان میخواست مگه؟
این شایان هم كه جواب نمیده، اي بابا!
بیخیالش شدم و گوشیم رو، روی كانتر آشپزخونه انداختم و رفتم سمت
فریزر و سبزي كوكو رو آوردم بیرون و گذاشتم تا یخش آب بشه،
دوباره برگشتم سمت یخچال و یه سیب از توش در آوردم و شروع
كردم گاز زدنش كه همون موقع گوشیم زنگ خورد؛ سیبي كه توی
دهنم بود رو تند تند جویدم و به شماره نگاه كردم كه مال شایان بود،
قورتش دادم و قبل از قطع شدن تماس جواب دادم:
-بله؟
-سلام دختر عمو، كارم داشتي تماس گرفتي؟
سریع و بي تعارف كفتم:
-سلم، بله، ميخواستم ببینم بابا بهتون چمدون رو داد نگفت رمزي كه
روی قفل گذاشته چیه؟
یكم مكث كرد و گفت:
نه، چیزي از رمز نگفت.
یه »آهان« گفتم و با نا امیدي ازش خداحافظي كردم و گوشي رو قطع
كردم؛ رفتم توی فكر و بي حواس گوشي رو آروم آروم به لبم ميزدم
كه یكدفعه جرقهاي توی ذهنم خورد، رمزش چهار رقم بود، شاید سال
تولد یكي از ماها باشه یا سال ازدواجشون!
سریع رفتم سمت اتاق و جلوي چمدون نشستم، قفلش رو نگاه كردم و
اول سال تولد بابا رو زدم، نشد، سال تولد مامان رو زدم كه بازم نشد،
سالي كه ازدواج كرده بودن رو هم زدم، با اینم باز نشد، با نا امیدي
سال تولد خودم رو زدم كه دیدم باز شد!
دستم ميلرزید و نميتونستم قفل رو بیرون بكشم، بالاخره با هر سختي
بود درش آوردم و گذاشتم كنار، با دستایي كه از استرس عرق كرده
بود، زیپش رو باز كردم و به محتویات داخلش نگاه كردم، كلي دفتر
اونجا بود، یكیشون رو كه جلد چرم قهوه اي رنگي داشت رو برداشتم
و باز كردم، چند صفحه خوندم كه فهمیدم خاطراتشه، یكم ورق زدم و
چیزي دستگیرم نشد، گذاشتمش كنار و همینجوري چندتا دیگه از
دفترها رو هم باز كردم و گذاشتم كنار تا رسیدم به یه پاكت كاهي رنگ
بزرگ.
درش رو كه باز كردم با چند تا پاكت نامه كه درشون بسته بود رو به
رو شدم، روي اون پاكت كاهي نوشته بود »نامه ها رو بدون باز كردن
به دست صاحبهاشون برسونید.«
یكي از پاكتها رو در آوردم و روش رو خوندم"برادرم علیرضا " یكم
پاكت رو زیر و رو كردم و چیز دیگهاي ندیدم، این مال عموم بود،
عمویي كه توی این شونزده سال زندگیم یك بار هم ندیدمش، پاكت رو كناري گذاشتم و یكي دیگه برداشتم"خواهرم راضیه"
، مال عمهام بود،

اونم مثل عمو، هه!
اونم گذاشتم كنار و پاكت بعدي رو برداشتم"پرهام یزداني"
ابروهام
پرید بالا ؛ مال دایي بود، اما بابا چرا براي كسایي كه حتي یک بار هم
به دیدنمون نیومدن، نامه نوشته و خواسته بعد از مرگش بهشون بدیم؟
حالا خواهر و برادر خودش هیچ، براي خانوادهی مامان هم نوشته!
اي بابا!
دوباره یكي دیگه از پاكتها رو برداشتم و روش رو خوندم كه نوشته
"پونه یزداني"
خالم بود
من اینهمه كس و كار داشتم و الان هیچ كسي رو نداشتم، من اصل
نميدونم چرا بابا و مامان از خانوادههاشون طرد شدن؟
هیچوقت بهم در موردش توضیحي ندادن، این پاكت رو هم گذاشتم
روی پاكتهاي قبلي تا بعد بهشون رسیدگي كنم.
توی اون چمدون به غیر از اینا چندتا عكس قدیمي بود كه حدس زدم
مال خانوادههاشون باشه، اونا رو هم گذاشتم كنار و به یه جعبهی قدیمي
رسیدم؛ چمدون خالي شده بود و فقط همین جعبه مونده بود.
جعبه كه تقریبا بزرگ بود رو برداشتم و روی پام گذاشتم و چفتش رو
باز كردم، با تردید در صندوق رو باز كردم و با دیدن چیزهایي كه
داخلش بود، مغزم سوت كشید، كلي طلا این تو بود كه من تا حالا ندیده
بودمشون، مامان طلا داشت، اما اینها رو هیچ وقت ندیده بودم!
چندتا انگشتر و چندتا دستبند و گوشواره و خیلي چیزهاي دیگه.





@roman_online_667097