Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 15

یكم داخلش رو نگاه كردم كه زیر طلاها، چشمم به یه كاغذ خورد،
كاغذ رو برداشتم و تاش رو باز كردم و شروع كردم به خوندن،
اونجور كه نوشته شده بود این طلاها ارثیهی بابا بوده از مادرش، كه
مادرش قبل از مرگش خیلي مخفیانه به دستش رسونده، چون اگر
آقاجون ميفهمیده، خیلي عصبي ميشده و مال هشت سال پیشه و بابا
اینها رو براي من كنار گذاشته كه بعد از مرگش تأمین باشم.
یه نفس عمیق كشیدم و در صندوق رو بستم و به تخت تكیه دادم و
چشمهام رو، روی هم گذاشتم؛ بعد از چند دقیقه بلند شدم و صندوق و
نامهها رو با خودم بردم توی اتاقم و برگشتم و در چمدون رو بستم و
دفترهاي بابا رو هم مرتب گذاشتم روی میز و از اتاق اومدم بیرون و
رفتم سمت آشپزخونه تا به شامم برسم.
ساعت رو نگاه كردم كه عقربه هاش ده رو نشون ميدادن، یادش به
خیر؛ مامان بود همیشه این ساعت میز چیده شده بود.
یه آه كشیدم و به سمت یخچال رفتم، زرشك و گردو و تخم مرغ رو در
آوردم و روي كانتر آشپزخونه گذاشتم و یه ظرف از توی كابینت در
آوردم، شروع كردم درست كردن غذا، به اندازهی دو وعده درست
كردم، واقعا كي حال داره فردا شب دوباره غذا درست كنه؟
خداروشكر به لطف گیر دادنهاي مامان سر اینكه من باید غذا یاد
بگیرم أكثر غذاها رو بلد بودم و برام سخت نبود.
بعد از داغ كردن روغن، مواد رو داخلش ریختم و در ماهیتابه رو
گذاشتم و دستام رو شستم؛ به كابینت بغل گاز تكیه دادم و رفتم توی
فكر اینكه این نامهها رو باید چجوري برسونم دست صاحبهاش؟
یه نفس عمیق كشیدم و برگشتم سمت ماهیتابه و درش رو برداشتم
كوكو رو زیر و رو كردم، دوباره درش رو گذاشتم و به این فكر كردم
كه به شاهین بگم عمه و عمو رو یه جا دعوت كنه تا من بتونم اینها
رو برسونم دستشون، به نظرم بهترین راه بود.....




ص 47 از 919 ص



@roman_online_667097