Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 12


توی كیف پولم رو نگاه كردم و دیدم پشه هم پر نمیزنه، رفتم توی اتاق
مامان اینا و در كشوی بابا رو باز كردم، همیشه اینجا پول نقد
ميذاشت؛ پول رو برداشتم و رفتم بیرون.
زنگ زدم برام پیتزا بیارم و خودمم روی مبل، رو به روي چمدونها
نشستم و نگاهشون كردم.
بعد از نیم ساعت، صداي زنگ آیفون اومد و گفتم بیاره بالا ، پول رو
برداشتم و رفتم دم در و بعد از تحویل پیتزا و بقیهي پولم، اومدم توی
آشپزخونه و غذا رو گذاشتم روي اپن
از یخچال، نوشابه آوردم و از كابینت هم یه لیوان برداشتم و نشستم
اپن.
روی صندلي
آروم آروم، غذام رو خوردم و بعد از تموم شدنش، اضافش رو گذاشتم
توی یخچال و دوباره روی مبل رو به روي چمدونها نشستم.
دلم نميخواست فعلا درشون رو باز كنم، یعني طاقتش رو نداشتم، دونه
دونه، بردم و گذاشتم توی اتاق مامان اینا، اومدم خودم رو پرت كردم
روی كاناپه.
كاري نداشتم انجام بدم، یعني دست و دلم به هیچ كاري نميرفت، نه دلم
ميخواست برم شنا، نه دلم ميخواست برم كلاس زباني كه مامان انقدراسرار كرده بود
حتما ثبت نام كنم، اصلا كششي براي درس خوندن
نداشتم، انگار همهي انگیز هاي زندگیمم با مامان و بابا خاك كرده
بودم.
روی مبل دراز كشیدم و چشمهام رو بستم، آروم گفتم:
خدایا! اینجاي زندگي، خیلي دلم گرفته، كاش یا خیلي بزني بره جلو، یا خیلي
خیلي بیاد عقب.
یه نفس عمیق كشیدم و انقدر وول خوردم و اینور و اونور شدم كه بازم
خوابم برد.


**


چند روزي، از تماس آقاي صادقي گذشته بود كه تصمیم گرفتم برم
اداره و از اونجایي كه تا حالا كارهاي اداري انجام ندادم با شاهین
تماس گرفته بودم و براي امروز ساعت هشت و نیم صبح، قرار
گذاشته بودم.
ساعت هشت بود، كه زوركي دو تا لقمهی نون و پنیر خوردم تا پس
نیوفتم و لباس پوشیدم و با تك زنگ شاهین، رفتم پایین.
دم در منتظرم بود و منم سوار شدم، بعد از سلام و احوال پرسي گفت:
-مداركي كه گفتم رو برداشتي دیگه؟
با سر جواب دادم و گفتم:
آره، فقط گواهي فوت، پیش تو بود، به من نداده بودیش.
داشبورد رو باز كرد و چند تا برگه از توش در آورد و گرفت سمتم
و گفت:
-اینا گواهي فوت و َكْفن و دفنن بابات ایناس، اینام گواهي پزشكي قانونیه.
یه نفس عمیق كشیدم كه اشكهام دوباره راه باز نكنن و مدارك رو ازش
گرفتم و توی پوشهاي كه بقیهي مدارك بود، گذاشتم.
تا اونجا حرفي نزدیم و وقتي رسیدیم با پرس و جو اتاق مورد نظرمون
رو پیدا كردیم، رفتیم سمت اون قسمت و بعد از هماهنگي با منشي،
شاهین در رو زد و بعد از اجازه گرفتن وارد شدیم.
تقریبا هم سن و سال بابام اونجا نشسته بود كه با ورود ما از یه آقاي
جاش بلند شد و پس از خوش آمد گویي و دست دادن با شاهین
تعارفمون كرد كه بشینیم، صداش رو صاف كرد و برگشت سمت من و
گفت:
-سلام دخترم، تو باید دختر رضا باشي، درسته؟
با سر تأیید كردم و اون ادامه داد:
من رسولي هستم، مسئول أمور مالي و بیمه، با پدرت دوستهاي خوبي بودیم، پدرت مرد نازنیني بود، بهت تسلیت میگم، واقعا باید
برات سخت باشه از دست دادن هر دوي اونها توی یك زمان، امیدوارم
غم آخرت باشه.
قطره اشكي كه لجوجانه از چشمم چكید، تأییدي بود به گفتههاش، با
دستم، اشكهام رو پاك كردم و به یك:»خیلي ممنون« اكتفا كردم.
برگشت سمت شاهین و سوالي نگاهش كرد كه خودش رو معرفي كرد
و گفت چون من زیاد به روند اداري آشنا نبودم همراهم اومده.
آقاي رسولي هم با حرفهاش، سرش رو تكون داد و بعد از من
خواست مدارك رو بهش بدم.
پوشهاي كه دستم بود رو، بلند شدم و به دستش دادم و دوباره سر جام
نشستم؛ بعد از چك كردن مدارك كه چند دقیقهاي طول كشید، چیزهایي
رو وارد سیستم كرد و بعد رو به من گفت:
حقوق و مزایاي پدرت رو ماه دیگه با هم به حسابت واریز ميكنن و بیمهي عمرشون هم، تا هفتهی دیگه مبلغي رو به حسابي كه دادي
ميریزه، فقط یادت باشه براي دفترچه بیمه و گرفتن حقوق، هر چند
ماه یك بار باید بیاي اینجا تا شناسنامت رو ببینن كه ازدواج نكرده
باشي، هر موقع ازدواج كني، حقوقت قطع میشه و دیگه از دفترچه
بیمت هم نميتوني استفاده كني، اگر سوالي مونده بپرس دخترم.




@roman_online_667097