Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 11

-چیه؟
-چیكارت داشت كه گفت واجبه و باید حتما به خودت بگه؟
مورد حقوق و مزایاي بابا كه براي من مونده صحبت كرد و گفت
سر فرصت برم اداره، براي انجام كارهای مربوطه.
دیگه حرفي نزدیم، تا خونه تقریبا ساكت بودیم، رسیدیم خونه و ازش
تشكر كردم و خواستم پیاده بشم كه گفت:
-هر وقت خواستي بري اداره، بگو منم باهات میام.
یكم نگاهش كردم و گفتم:
-نه، لازم نیست، خودم میرم، دیگه به تو زحمت نمیدم.
یه اخم كه خیلي كم ازش دیده بودم رو صورتش نشست و گفت:
-گفتم میام، یعني میام، فقط روز و ساعتش رو بهم بگو، در ضمن هر
كاري داشتي بهم خبر میدي، همین، خداحافظ.
اینو گفت و پاش رو گذاشت رو گاز و رفت، یه نفس عمیق كشیدم و
راه افتادم سمت خونه كه دیدم چمدونها نیست، نفسم رو کلافه دادم
بیرون و گوشیم رو در آوردم و شمارش رو گرفتم، بعد ازدو تا بوق
جواب داد:
-جانم ریحان؟
-شاهین چمدونها رو جا گذاشتم.
-آخ آخ آخ آخ، الان دور ميزنم، میارم برات، صبر كن اومدم.
قطع كرد و من در خونه رو باز كردم و منتظرش شدم كه بیاد.
بعد چند دقیقه رسید و سریع پیاده شد و صندوق رو باز كرد، چمدونها
رو در آورد كه منم رفتم كمكش و یكي از چمدونها رو برداشتم و با
هم به سمت خونه رفتیم، در آسانسور رو باز كردم و با هم داخل شدیم،
طبقهی چهار رو زدم، یكم گذشت و رسیدیم، پیاده شدیم و در خونه رو
باز كردم و چمدونها رو آوردم داخل و تعارفش كردم بیاد تو كه گفت
كار داره و باید بره.
ازش تشكر كردم و بعد از خداحافظي، اون رفت و من هم در خونه رو
بستم و شالم رو از سرم در آوردم و مانتوم رو از تنم خارج کردم و
رفتم سمت اتاقم.
خودم رو پرت كردم روی تخت.
چقدر سخته نبودنشون، اصلا دلم نميخواست به اون چمدونها دست
بزنم؛ دوباره بغض به گلوم چنگ زد و منم هیچ تلاشي براي نریختن
اشكهام نكردم.
بلند شدم رفتم سمت میز آرایشم و به عكس سه نفرمون، كه امسال توی بدون اونها تولدم گرفته بودیم خیره شدم؛ خیلي دلم تنگ بود،
چیكار كنم؟
اشكهام بيوقفه ميریختن و من بیشتر احساس تنهایي ميكردم.
از جام بلند شدم و همون جور كه گریه ميكردم، وسایل حمامم رو
برداشتم و به سمت حمام رفتم.
لباسهام رو در آوردم و زیر دوش آب گرم ایستادم و یكم دیگه هم
گریه كردم و آروم گرفتم؛ همیشه اینجوري آروم ميشدم.
خودم رو شستم و حولم رو تنم كردم و اومدم بیرون، خودم رو خشك
كردم و بعد از پوشیدن لباسهام، بدون خشك كردن موهام، روي تختم
افتادم و چشمهام رو بستم.
اگه مامان بود، الان كلي دعوام ميكرد و به زور ميشوندم تا موهام
رو خشك كنه؛ آخ مامان جونم!
ماماني جونم كجایي آخه؟
عجب غلطي كردم باهاتون نیومدم، خبر مرگم ميخواستم تنها باشین و
یكم عاشقانه هاتون رو بي سر خر براي هم خرج كنین، اگه ميدونستم
قراره برید و برنگردید، خب منم مياومدم كه الان تنها نمونم.
سرم رو توی بالشتم فرو كردم و شروع كردم هق زدن، با احساس
تنگي نفس، سرم رو از توی بالشت در آوردم و طاق باز خوابیدم روی
تخت و چند دفعه نفس عمیق كشیدم تا راه نفسم باز بشه، از گریه ي
زیاد مثل همیشه خوابم گرفت و نفهمیدم كي خوابم برد.


**


وقتي بیدار شدم، ساعت از دوازده ظهر هم گذشته بود؛ بلند شدم و
موهام، كه بلندیشون تا دم باسنم ميرسید رو، به سختي شونه كردم و
بالاي سرم گوجهاي پیچیدمشون.
اصلا اجازهی كوتاه كردنموهام رو نميداد این موها رو هم از صدقه سري بابام دارم،
، ميگفت : دختر باید موهاش بلند باشه، اونم موهاي
تو كه انقدر لخته و مثل ابریشمه«، یك لحظه از یادآوریش دلم گرفت،
ميخواستم موهام رو بزنم، اما سریع از تصمیمم پشیمون شدم، اینا
یادگاريهاي بابام بودن.
یه نفس عمیق كشیدم و راهي آشپزخونه شدم تا یه ناهار سر پایي براي
خودم درست كنم؛ در یخچال رو باز كردم و دوباره بستم، در فریزر
رو هم فقط باز كردم و درباره بستم، حوصلهی غذا درست كردن
نداشتم.




@roman_online_667097