-چیه؟ -چیكارت داشت كه گفت واجبه و باید حتما به خودت بگه؟ مورد حقوق و مزایاي بابا كه براي من مونده صحبت كرد و گفت سر فرصت برم اداره، براي انجام كارهای مربوطه. دیگه حرفي نزدیم، تا خونه تقریبا ساكت بودیم، رسیدیم خونه و ازش تشكر كردم و خواستم پیاده بشم كه گفت: -هر وقت خواستي بري اداره، بگو منم باهات میام. یكم نگاهش كردم و گفتم: -نه، لازم نیست، خودم میرم، دیگه به تو زحمت نمیدم. یه اخم كه خیلي كم ازش دیده بودم رو صورتش نشست و گفت: -گفتم میام، یعني میام، فقط روز و ساعتش رو بهم بگو، در ضمن هر كاري داشتي بهم خبر میدي، همین، خداحافظ. اینو گفت و پاش رو گذاشت رو گاز و رفت، یه نفس عمیق كشیدم و راه افتادم سمت خونه كه دیدم چمدونها نیست، نفسم رو کلافه دادم بیرون و گوشیم رو در آوردم و شمارش رو گرفتم، بعد ازدو تا بوق جواب داد: -جانم ریحان؟ -شاهین چمدونها رو جا گذاشتم. -آخ آخ آخ آخ، الان دور ميزنم، میارم برات، صبر كن اومدم. قطع كرد و من در خونه رو باز كردم و منتظرش شدم كه بیاد. بعد چند دقیقه رسید و سریع پیاده شد و صندوق رو باز كرد، چمدونها رو در آورد كه منم رفتم كمكش و یكي از چمدونها رو برداشتم و با هم به سمت خونه رفتیم، در آسانسور رو باز كردم و با هم داخل شدیم، طبقهی چهار رو زدم، یكم گذشت و رسیدیم، پیاده شدیم و در خونه رو باز كردم و چمدونها رو آوردم داخل و تعارفش كردم بیاد تو كه گفت كار داره و باید بره. ازش تشكر كردم و بعد از خداحافظي، اون رفت و من هم در خونه رو بستم و شالم رو از سرم در آوردم و مانتوم رو از تنم خارج کردم و رفتم سمت اتاقم. خودم رو پرت كردم روی تخت. چقدر سخته نبودنشون، اصلا دلم نميخواست به اون چمدونها دست بزنم؛ دوباره بغض به گلوم چنگ زد و منم هیچ تلاشي براي نریختن اشكهام نكردم. بلند شدم رفتم سمت میز آرایشم و به عكس سه نفرمون، كه امسال توی بدون اونها تولدم گرفته بودیم خیره شدم؛ خیلي دلم تنگ بود، چیكار كنم؟ اشكهام بيوقفه ميریختن و من بیشتر احساس تنهایي ميكردم. از جام بلند شدم و همون جور كه گریه ميكردم، وسایل حمامم رو برداشتم و به سمت حمام رفتم. لباسهام رو در آوردم و زیر دوش آب گرم ایستادم و یكم دیگه هم گریه كردم و آروم گرفتم؛ همیشه اینجوري آروم ميشدم. خودم رو شستم و حولم رو تنم كردم و اومدم بیرون، خودم رو خشك كردم و بعد از پوشیدن لباسهام، بدون خشك كردن موهام، روي تختم افتادم و چشمهام رو بستم. اگه مامان بود، الان كلي دعوام ميكرد و به زور ميشوندم تا موهام رو خشك كنه؛ آخ مامان جونم! ماماني جونم كجایي آخه؟ عجب غلطي كردم باهاتون نیومدم، خبر مرگم ميخواستم تنها باشین و یكم عاشقانه هاتون رو بي سر خر براي هم خرج كنین، اگه ميدونستم قراره برید و برنگردید، خب منم مياومدم كه الان تنها نمونم. سرم رو توی بالشتم فرو كردم و شروع كردم هق زدن، با احساس تنگي نفس، سرم رو از توی بالشت در آوردم و طاق باز خوابیدم روی تخت و چند دفعه نفس عمیق كشیدم تا راه نفسم باز بشه، از گریه ي زیاد مثل همیشه خوابم گرفت و نفهمیدم كي خوابم برد.
**
وقتي بیدار شدم، ساعت از دوازده ظهر هم گذشته بود؛ بلند شدم و موهام، كه بلندیشون تا دم باسنم ميرسید رو، به سختي شونه كردم و بالاي سرم گوجهاي پیچیدمشون. اصلا اجازهی كوتاه كردنموهام رو نميداد این موها رو هم از صدقه سري بابام دارم، ، ميگفت : دختر باید موهاش بلند باشه، اونم موهاي تو كه انقدر لخته و مثل ابریشمه«، یك لحظه از یادآوریش دلم گرفت، ميخواستم موهام رو بزنم، اما سریع از تصمیمم پشیمون شدم، اینا یادگاريهاي بابام بودن. یه نفس عمیق كشیدم و راهي آشپزخونه شدم تا یه ناهار سر پایي براي خودم درست كنم؛ در یخچال رو باز كردم و دوباره بستم، در فریزر رو هم فقط باز كردم و درباره بستم، حوصلهی غذا درست كردن نداشتم.