Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 10

برده بودن، البته یكیش رو مامان خالي برده بود تا سوغاتي برام بیاره،
اون یكي رو نميشناختم.
به سمتشون رفتم و كنارشون ایستادم و سوالي به شاهین نگاه كردم كه
گفت:
بشین عزیزم، لطفا .
روی نزدیكترین مبلي كه بود نشستم و نگاهشون كردم، از جاش بلند
شد و دوتا چمدونهای مامان اینا رو آورد نزدیك من و گفت:
اینها رو از توی اون ماشیني كه عمو اینا توش بودن در آوردن و برامون فرستادن، چون من اونجا آدرس اینجا رو دادم كه اگر وسیلهاي
چیزي بود برامون بفرستن اینجا.
چمدونها رو دست كشیدم و سرم رو تكون دادم و تشكر كردم.
بي اختیار چشمهام سمت اون چمدون مشكي رنگ كشیده شد كه شایان
بلند شد و اومد سمت اون چمدون، اون رو هم آورد سمت من و روی
پاهاش نشست و از اون نگاههایي كه هیچوقت ازش ندیدم به من
انداخت و گفت :
حدود یک سال پیش، عمو از من خواست كه باهاش برم جایي و من هم قبول كردم، وقتي رسیدم عمو رو با این چمدون دیدم، گفت اینا
وسایل و نوشتهها و یكسري چیزهای دیگهای هست كه ميخواد بعد از
مرگش به دست خانوادش برسه و ازم خواست كه در این چمدون رو تا
زمان مرگش باز نكنم، تعجب كردم كه چرا عمو اینها رو به من میده
و حتي بهش گفتم اتفاقي افتاده كه اینجوري میگه؟ كه گفت نه و اینكه تو
هواست بیشتر َجمعه این جور چیزهاس، خواست كه این چمدون پیش
من بمونه و منم به خواستش عمل كردم، الانم این چمدون رو بي كم و
كاست تحویلت میدم، در ضمن من از مرگ عمو تا دیروز خبر نداشتم
و خارج از كشور بودم، تازه دیروز اومدم، من و ببخش كه توی
مراسمهاشون نبودم.
از جلوم بلند شد بره كه صداش كردم:»پسر عمو«، برگشت سمتم و
نگاهم كرد، ازش تشكر كردم و گفتم:
-توقعي از شما نداشتم كه بیاین، اما همین كه ميبینم بابام براتون مهم
بوده، برام بسه؛ مرسي كه از امانتیش مراقبت كردید.
به شاهین نگاه كردم و گفتم:
-میشه من رو برسوني خونه؟
نگاهم كرد و گفت:
بذار یه چایي بخوریم، ميبرمت.
یه باشه گفتم و خواستم بلند بشم برم چایي بریزم كه شاهین پیشدستي
كرد و رفت سمت آشپزخونه و چند دقیقهی بعد با یه سیني چایي اومد
بیرون.
چاییمون رو خوردیم و وسایلها رو برداشتیم و اومدیم پایین،
چمدونها رو توی ماشین گذاشتن و شایان از من خداحافظي كرد و
برگشت بالا و من و شاهین راه افتادیم سمت خونهی ما.
توی راه بودیم كه گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود، از
شمارههاي ناشناس خاطرهی خوبي نداشتم، بي اختیار گوشي رو به
سمت شاهین كه پشت فرمون بود گرفتم و گفتم جواب بده، اونم كه دید
شماره ذخیره نشده، جواب داد:
-بله؟
یه نگاه به من انداخت و گفت:
-بله، شما؟
بعد از چند ثانیه گفت:
-گوشي خدمتتون باشه، الان میدم خودشون صحبت كنن، خدانگهدار.
گوشي رو به سمت من گرفت و گفت :
-از همكارهای پدرته، گفت كار واجب داره.
گوشي رو ازش گرفتم و گذاشتم دم گوشم:
-الو؟
صدایي از پشت خط گفت:
سلام دخترم، تسلیت میگم بهت، غم آخرت باشه، روز خاكسپاري بودم ولي انقدر حالت بد بود كه بعید میدونم كسي رو یادت باشه، من صادقي
هستم، دوست پدرت، از طرف اداره بهم گفتن كه باید بیاي براي
برقراري مستمري كه از پدرت برات مونده و همچنین بیمه عمري كه
تمام كارمندان داشتن.
از بهت در اومدم و خوشحال شدم، چون هم ميتونم پول شاهین رو
پس بدم و هم این که پول حقوق بابا، براي خودم كافي بود.
ازش تشكر كردم و گفتم:
-خیلي زحمت كشیدید، حتما مزاحم میشم، فقط آدرس رو برام بفرستید
كه من سر فرصت بیام اداره.
آقاي صادقي گفت:
حتما دخترم، كاري نكردم، انجام وظیفه بود، شمارهی منم كه روی گوشیت افتاده، كاري داشتي، به من خبر بده، شمارهی شما رو هم از
دفترچه تلفن پدرت كه توی اداره جا گذاشته بود پیدا كردم، ببخشید كه
مزاحمت شدم، خدانگهدارت دخترم.
من هم خداحافظي كردم و بعد از تشكر دوباره، گوشي رو قطع كردم،
به شاهین نگاه كردم كه هم به جاده نگاه ميكرد و هم به من، گفتم:





@roman_online_667097