Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 9

زودتر برگردم، اینم از مشكل قلبي ریحانه، كه باز هم نگفتین بهم، من
باید از دست شماها چیكار كنم؟
یکم موند و نگاهم کرد و بعد که دید حالم بهتره، رفت سمت شیشهی
گلاب ها و روي خاك پاچید.
گلها رو خواست بزاره كه دستم رو سمتش دراز كردم، یكم نگاهم كرد
و گذاشتشون دم دستم، آروم آروم گل رزهای سرخ و سفید رو پر پر
كردم و تمام قبر رو پر از گل كردم و گلهای مریم رو هم از شاخه
آروم آروم جدا كردم و پخش كردم روي گلهای رز، از جام بلند شدم
و سعي كردم خاكهای لباسم رو بتكونم تا تمیز بشه.
شاهین و شایان هم بعد از من بلند شدن و بعد از خداحافظي و فاتحه به
سمت ماشین رفتیم، شایان به شاهین گفت اون بشینه پشت فرمون و
سوویچ ماشین رو داد بهش، خودشم سمت شاگرد رفت، شاهین درها
رو باز كرد و همه نشستیم.
به ساعت نگاه كردم و دیدم نزدیكه دو هست، شایان گفت بریم
رستوران یک چیزي بخوریم که همه موافقت كردیم و بي حرف راه
افتادیم سمت یك رستوران كه از آشناهاي شاهین بود.
راه زیاد بود و هواي گرم تابستون باعث ميشد حالم بد بشه، هر چند
توی ماشین كولر روشن بود، ولي من حالم خوب نبود.
آروم به بیرون نگاه ميكردم و نفسهای عمیق ميكشیدم، شاهین از
آیینه نگاهم كرد و چیزي نگفت.
با رسیدن به اون رستوران معروف، یک لحظه به خودم نگاه كردم و
با دیدن لباسهام از ماشین پیاده نشدم، پسرا هي گفتن بیا پایین، اما من
بي حالي رو بهونه كردم و مجبور شدن برن غذاها رو بگیرن و بیان.
تا اونها بیان منم سعي كردم یكم بهتر بشم، بعد از نیم ساعت پسرها
اومدن، غذاها رو گذاشتن عقب، پیش من و خودشون سوار شدن و راه
افتادیم؛ مسیر برام آشنا نبود اما چیزي نگفتم، رسیدیم جلوي یه آپارتمان
بلند و ریموت پاركینگ رو زدن و ماشین رو بردن داخل خونه و پارك
كردن.
بي حرف پیاده شدم و باهاشون به سمت آسانسور رفتم، سوار شدیم
طبقهی آخر رو فشار دادن و حركت كردیم، رسیدیم بالا و پسرها در
رو باز كردن و كنار وایسادن تا من برم داخل؛ آروم وارد خونه شدم و
كفشهام رو در اوردم و رفتم داخل و پسرها هم دنبالم اومدن و در رو
بستن.
شاهین غذاها رو برد سمت آشپزخونه و شروع كرد وسیله چیدن روي
میز و در همون حالت بهم گفت :
-مانتو و شالت رو در بیار و راحت باش.
من هم كه گرمم بود مانتو و شالم رو در آوردم و گذاشتم روی مبل،
زیر مانتوم یه تیشرت مشكي ساده تنم بود كه آستین سه رب بود.
بعد از اینكه میز حاضر شد رفتیم و غذامون رو خوردیم و بعدش هم
میز رو تمیز كردیم و هر كدوممون روی یه مبل ولو شدیم.
شاهین گفت استراحت كنیم، بعد من رو میبره خونه، گفتم باشه و
شاهین به من یک اتاق داد كه استراحت كنم و منم بي تعارف، چون
حالم خوب نبود قبول كردم و رفتم خوابیدم، سرم به بالشت نرسیده
رفتم.

**


وقتي بیدار شدم ساعت شش بود، اوه!
چقدر خوابیدم!
بلند شدم و لباسهام رو مرتب كردم و بعد از جمع و جور كردن تخت
از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم، هیچ كدوم نبودن، منم به
سمت سرویس بهداشتي رفتم و بعد از انجام كارم بیرون اومدم كه
همون موقع صداي در یكي از اتاقها اومد؛ سرم رو به سمت صدا
برگردوندم و با دیدن شایان، یه سلام آروم كردم كه مثل همیشه با سر
جواب داد و به سمت سرویس اومد؛ از در فاصله گرفتم و به سمت
پذیرایي رفتم، ولي وسط راه وایسادم و به سمت آشپزخونه رفتم و زیر
كتري رو روشن كردم تا یه چایي بخوریم.
روی صندلي پشت میز كوچیك توی آشپزخونه نشستم و به این فكر
كردم كه الان باید چیكار كنم؟
تازه كلي هم پول باید به شاهین بدم بابت مراسما و خرج و مخارجي كه
انجام داده بود.
با جوش اومدن كتري از فكر بیرون اومدم و قوري رو شستم و چایي
كه كنار گاز بود رو برداشتم و چاي دم كردم، قوري رو كه روي گاز
گذاشتم شاهین سرش رو كرد تو آشپزخونه و گفت:
- چیكار میكني دختر عمو؟
بهش لبخندی زدم و لبخندی كه این چند وقته اصلا روی صورتم دیده نميشد،
گفتم :
-چایي دم ميكنم، چطور؟
یكم نگاهم كرد و گفت:
یه لحظه بیا توی پذیرایي، باید یه چیزایي بهت بگیم.
این رو گفت و رفت، منم با كنجكاوي پشت سرش از آشپزخونه اومدم
بیرون و به سمت پذیرایي رفتم، وقتي رسیدم با دیدن سه تا چمدوني كه
وسط پذیرایي بود، تپش قلب گرفتم؛ دو تاش مال مامان اینا بود كه






@roman_online_667097