زودتر برگردم، اینم از مشكل قلبي ریحانه، كه باز هم نگفتین بهم، من باید از دست شماها چیكار كنم؟ یکم موند و نگاهم کرد و بعد که دید حالم بهتره، رفت سمت شیشهی گلاب ها و روي خاك پاچید. گلها رو خواست بزاره كه دستم رو سمتش دراز كردم، یكم نگاهم كرد و گذاشتشون دم دستم، آروم آروم گل رزهای سرخ و سفید رو پر پر كردم و تمام قبر رو پر از گل كردم و گلهای مریم رو هم از شاخه آروم آروم جدا كردم و پخش كردم روي گلهای رز، از جام بلند شدم و سعي كردم خاكهای لباسم رو بتكونم تا تمیز بشه. شاهین و شایان هم بعد از من بلند شدن و بعد از خداحافظي و فاتحه به سمت ماشین رفتیم، شایان به شاهین گفت اون بشینه پشت فرمون و سوویچ ماشین رو داد بهش، خودشم سمت شاگرد رفت، شاهین درها رو باز كرد و همه نشستیم. به ساعت نگاه كردم و دیدم نزدیكه دو هست، شایان گفت بریم رستوران یک چیزي بخوریم که همه موافقت كردیم و بي حرف راه افتادیم سمت یك رستوران كه از آشناهاي شاهین بود. راه زیاد بود و هواي گرم تابستون باعث ميشد حالم بد بشه، هر چند توی ماشین كولر روشن بود، ولي من حالم خوب نبود. آروم به بیرون نگاه ميكردم و نفسهای عمیق ميكشیدم، شاهین از آیینه نگاهم كرد و چیزي نگفت. با رسیدن به اون رستوران معروف، یک لحظه به خودم نگاه كردم و با دیدن لباسهام از ماشین پیاده نشدم، پسرا هي گفتن بیا پایین، اما من بي حالي رو بهونه كردم و مجبور شدن برن غذاها رو بگیرن و بیان. تا اونها بیان منم سعي كردم یكم بهتر بشم، بعد از نیم ساعت پسرها اومدن، غذاها رو گذاشتن عقب، پیش من و خودشون سوار شدن و راه افتادیم؛ مسیر برام آشنا نبود اما چیزي نگفتم، رسیدیم جلوي یه آپارتمان بلند و ریموت پاركینگ رو زدن و ماشین رو بردن داخل خونه و پارك كردن. بي حرف پیاده شدم و باهاشون به سمت آسانسور رفتم، سوار شدیم طبقهی آخر رو فشار دادن و حركت كردیم، رسیدیم بالا و پسرها در رو باز كردن و كنار وایسادن تا من برم داخل؛ آروم وارد خونه شدم و كفشهام رو در اوردم و رفتم داخل و پسرها هم دنبالم اومدن و در رو بستن. شاهین غذاها رو برد سمت آشپزخونه و شروع كرد وسیله چیدن روي میز و در همون حالت بهم گفت : -مانتو و شالت رو در بیار و راحت باش. من هم كه گرمم بود مانتو و شالم رو در آوردم و گذاشتم روی مبل، زیر مانتوم یه تیشرت مشكي ساده تنم بود كه آستین سه رب بود. بعد از اینكه میز حاضر شد رفتیم و غذامون رو خوردیم و بعدش هم میز رو تمیز كردیم و هر كدوممون روی یه مبل ولو شدیم. شاهین گفت استراحت كنیم، بعد من رو میبره خونه، گفتم باشه و شاهین به من یک اتاق داد كه استراحت كنم و منم بي تعارف، چون حالم خوب نبود قبول كردم و رفتم خوابیدم، سرم به بالشت نرسیده رفتم.
**
وقتي بیدار شدم ساعت شش بود، اوه! چقدر خوابیدم! بلند شدم و لباسهام رو مرتب كردم و بعد از جمع و جور كردن تخت از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم، هیچ كدوم نبودن، منم به سمت سرویس بهداشتي رفتم و بعد از انجام كارم بیرون اومدم كه همون موقع صداي در یكي از اتاقها اومد؛ سرم رو به سمت صدا برگردوندم و با دیدن شایان، یه سلام آروم كردم كه مثل همیشه با سر جواب داد و به سمت سرویس اومد؛ از در فاصله گرفتم و به سمت پذیرایي رفتم، ولي وسط راه وایسادم و به سمت آشپزخونه رفتم و زیر كتري رو روشن كردم تا یه چایي بخوریم. روی صندلي پشت میز كوچیك توی آشپزخونه نشستم و به این فكر كردم كه الان باید چیكار كنم؟ تازه كلي هم پول باید به شاهین بدم بابت مراسما و خرج و مخارجي كه انجام داده بود. با جوش اومدن كتري از فكر بیرون اومدم و قوري رو شستم و چایي كه كنار گاز بود رو برداشتم و چاي دم كردم، قوري رو كه روي گاز گذاشتم شاهین سرش رو كرد تو آشپزخونه و گفت: - چیكار میكني دختر عمو؟ بهش لبخندی زدم و لبخندی كه این چند وقته اصلا روی صورتم دیده نميشد، گفتم : -چایي دم ميكنم، چطور؟ یكم نگاهم كرد و گفت: یه لحظه بیا توی پذیرایي، باید یه چیزایي بهت بگیم. این رو گفت و رفت، منم با كنجكاوي پشت سرش از آشپزخونه اومدم بیرون و به سمت پذیرایي رفتم، وقتي رسیدم با دیدن سه تا چمدوني كه وسط پذیرایي بود، تپش قلب گرفتم؛ دو تاش مال مامان اینا بود كه