Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 8

لباسهای سر تا پا مشكیم رو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون، از در
ساختمون كه رد شدم، با دیدن شاهین كه به ماشینش تكیه داده بود، یک
نفس عمیق كشیدم و به سمتش حركت كردم، سلام كردم و آروم جوابم
رو داد، توی ماشین رو نگاه كردم و با دیدن شایان (پسر عمو بزرگم
و داداش شاهین) تعجب كردم، شایان هیچ وقت مثل شاهین نبود، اگر
بعضي اوقات هم ميدیدمش، انقدر غرق غرورش بود كه همه رو از
اصل خوشم نمياومد، من جوري بار اومده بودم كه بالا نگاه ميكرد و
غرورم به جا بود، نه مثل این از خود مچكر.
با این اعصاب قشنگي كه من داشتم، فقط همین یكي رو كم داشتم كه
ببینمش.
شاهین در عقب رو باز كرد و گفت سوارشم، منم سوار شدم و آروم
سلام كردم، جوري كه خودمم به زور شنیدم چه برسه به اون، اما در
كمال تعجب دیدم جواب سلامم رو با تكون دادن سرش داد، آروم نشستم
و شاهین هم از در كمك راننده سوار شد و شایان حركت كرد.
از دم یه گل فروشي رد شدیم و یادم اومد گل نخریدم، آروم گفتم:
- لطفا یه گل فروشي نگه دارین.
شایان از توی آیینه نگاهم كرد و بعد از چند دقیقه، جلوي یه گل
فروشي نگه داشت، خواستم پیاده بشم كه گفت:
بشین دختر عمو، من میرم، چه گلي ميخواي؟
واقعاعجیبه با تعجب به آدم جلوی روم نگاه كردم، شایان و این محبتها
گفتم:
- لازم نیست، خودم میرم.
اندفعه با چنان تحكمي گفت :
-گفتم خودم میرم، چه گلي؟
دهنم و بستم و با بغض گفتم:
-رز و مریم.
بابام عاشق گل مریم بود و مامانم رز!
بعد از چند دقیقه با دوتا دستهی بزرگ گل مریم و رز اومد بیرون، در
عقب رو باز كرد و گلها رو، روي صندلي كنار من گذاشت و راه
افتاد.
یكم نگاهش كردم و یه تشكر كردم و اونم فقط سر تكون داد، سر راه
دوباره ایستاد و دو تا شیشه گلاب گرفت و دوباره نشست؛ برام جالب
بود كه چرا شایان اومده؟
جز چند دفعه كه بالاجبار دیده بودمش و اونم همش اخم كرده بود، دیگه
ندیده بودمش؛ هیچي نگفتم و بیرون رو نگاه كردم، رسیدیم به بهشت
زهرا و تا قطعهی مامان اینا رفتیم، با دیدن قبرشون، اشكهام دوباره
جوشیدن و چشمهام باروني شدن.
تقریبا كشوندم، رسیدم و آروم نشستم پیاده شدم و تا سر خاك، خودم رو
سر خاكشون، دستم و به خاكي كه هنوز سنگ نداشت كشیدم و براشون
فاتحه خوندم.
زانوهام رو بغل كردم و كنار قبر نشستم و سرم رو روي زانوهام
گذاشتم و به خاكشون نگاه كردم؛ برام مهم نبود كي هست و كي نیست،
دلم انقدر تنگ بود كه ميخواستم خاکها رو بكنم و مامان و بابا رو
دوباره بغل كنم.
دلم بغلهای بي منتشون رو ميخواست و اي كاش كه ميشد درباره
تجربشون كرد، آروم زمزمه كردم
-زود رفتین، خیلي زود بود واسم، مگه من چند سالمه كه تنهام
گذاشتین؟
مگه چه گناهي داشتم كه رفتین؟
اصلا من غلط كردم گفتم برید و نگران نباشید!
بابا؛ من واسه یه هفته بغلتون رو ذخیره كردم نه یه عمر.
هق زدم و آروم سرم رو گذاشتم روي خاك و با گریه گفتم:
- منم ميخوام بیام، منم ببرین، آخه یه دختر تنها، توی این دنیا، باید
چیكار كنه؟
بابا؛ پاشو مواظب یكي یکدونت باش، بابا پاشو، من ميترسم.
مامان جونم؛ تو رو خدا پاشو، پاشو ببین من چقدر تنها شدم، ماماني
دیگه هیچكسي رو ندارم که سرم رو بزارم روی پاش و موهام نوازش
كنه بگه تو عمر مني، تو رو خدا پاشین.
احساس ميكردم قلبم دوباره تیر ميكشه، دستم رو گذاشتم روی قلبم و
فشار دادم، دستهای یكي رو دور شونه هام احساس كردم، به زور از
روی خاك بلندم كرد و نشوند، به صورت نگران شایان نگاه كردم كه
جلوم نشست و صورتم و توی دستش گرفت و چند دفعه آروم به
صورتم ضربه زد و گفت:
- هي، هي دختر خوب من رو ببین، من رو نگاه كن، چي شدي تو؟
و با استرس به پشت سرم نگاه كرد كه شاهین من رو توی بغلش نگه
داشته بود، یكم قلبم آروم شده بود، اما بي حال بودم.
شاهین به شایان گفت كه من مشكل قلبي پیدا كردم و دكتر گفته گریه و
ناراحتي برام سمه؛ شایان آروم سرش رو تكون داد و گفت:
ببین تو رو خدا، یه هفته نبودم چه اتفاقاتی كه نیافتاده، اون از عمو زن عمو، كه شماها هیچ كدومتون هیچي نگفتین بهم، كه حداقل من




@roman_online_667097