Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 7

تمام طول مسیر تا بهشت زهرا رو ساكت بودم، وقتي رسیدیم به
غسالخونه خیلي عادي پیاده شدم، دیگه نایي براي گریه نداشتم، فقط
مثل مسخ شدهها راه میرفتم به اون سمت.
شاهین به سمت یه نیمكت رفت و من رو نشوند روش و گفت میره
براي تحویل، بعد از نیم ساعت برگشت و گفت ماشین داره میارتشون
و ما هم بلند شدیم و سوار ماشین شدیم و پشت ماشین نعش كش حركت
كردیم.
دیگه اشكي نمونده بود كه بریزم، فقط نگاه ميكردم، بعد از چند دقیقه
به قطعهی مورد نظر رسیدیم و پیاده شدیم، چقدر بابا و مامانم غریب
بودن كه كسي نبود براشون بیاد.
توی همین فكرها بودم كه چندتا از همكارهای بابا رو همراه با
خانوادههاشون دیدم و چند تا از دوستهای مامان رو، ولي خانواده؟
هه، نه، هیچكسي غیر از شاهین نبود، مردها اومدن سمت ماشین حمل
و با: »الاله اله الله «، جنازهی بابا رو بلند كردن و بردن سمت یكي از
قبرها.
چند تا از دخترهای دوستهای مامان و بابا كه میشناختمشون اومدن
سمت من و كمكم كردن برم سمت محل دفن.
اشكهام دوباره جوشیدن، دلم میخواست اونهایی كه دارن قبر ميكنن
رو بزنم، حالم خیلي بد بود.
شاهین درگیر بابا بود؛ به كمك یكي از دخترهای دوستهای مامان،
بالای قبر ایستاده بودم، قرار بود هر دو رو توی یه قبر بذارن، حالم
انقدري داغون بود كه برام نگاه هاي پر ترحم بقیه مهم نباشه.
آروم سر خاك نشستم و به كسایي كه آروم باباي عزیزم رو تو قبر
میذاشتن نگاه ميكردم، بي اختیار دستم رفت سمت جنازهی بابا،
میخواستم نره، میخواستم تنهام نذاره، ولي بابا رو گذاشتن توی خاك
و بعد از خوندن تلقین و گذاشتن سنگ، شروع كردن به خاك ریختن؛
حالم رو یك آن نفهمیدم، بلند شدم دویدم سمت اونهایی كه خاك
میریختن، بیل رو به زور ازشون گرفتم، جیغ میزدم و نمیذاشتم خاك
بریزن روش، آخه عزیزم بود، همه كسم بود، تنها پشت و پناهم بود.
دستهای یكي دورم حلقه شد و به زور از اونجا جدام كرد، بغلم كرده
بود و همش ميگفت:
آروم باش عزیزم، آروم.
صداي شاهین بود، اما من آروم نميشدم، روی صورتم آب پاچیدن و
سعی کردن حالم رو بهتر كنن.
انقدر حالم بد بود كه نفهمیدم كي خاك ریختن و كي مامان عزیزتر از
جونم و خاك كردن و كار خاكسپاري تموم شد، بي حال توی بغل
شاهین مونده بودم كه از جاش بلند شد و منم با خودش بلند كرد، بهش
تكیه كردم و تا سر خاك رفتم، آروم ازش جدا شدم و كنار خاك زانو
زدم و گریه كردم، هق زدم و حرف زدم، هر كاري ميكردم
نمیتونستم از اونجا تكون بخورم.
بالاخره به زور ازشون جدام كردن و با خودشون بردنم تا ماشین، به
زور سوار شدم و همه حركت كردیم به سمت سالن غذاخوري كه
شاهین گرفته بود.
واقعا نمیدونم اگه نبود باید چیكار ميكردم، خدا رو شکر كه بود و
مراسم بابام رو با آبرو برگزار كرد.
تا رسیدن به سالن، چشمهام رو بستم، ولي همش چهرهی مامان و بابا
مياومد جلوی چشمهام.
رسیدیم و از ماشین پیاده شدم و با كمك شاهین به سمت در سالن رفتم
و روي یكي از صندليهاي نزدیك نشستم، همه اومدن و نشستن و
پذیرایي شدن و بعد از گفتن تسلیت به من رفتن، فقط من مونده بودم
شاهین و دوستش؛ جفتشون به من نگاه كردن و من آروم بلند شدم و
رفتم سمتشون، از هر دوشون تشكر كردم و خواهش كردم من رو به
خونم برسونن.
واقعا دلم میخواست برم خونه؛ تا خونه
همراهیم كردن و بعد از خداحافظي، خواستم پیاده بشم و برم كه شاهین
صدام كرد و گفت:
- هر كاري داشتي، هر وقت از روز كه بود، فرقي نميكنه، فقط یک
تماس بگیر، خودم رو میرسونم.
ازش تشكر كردم و بعد از برداشتن ساكم، پیاده شدم و به سمت خونه
رفتم؛ جلوي در مشكي زده بودن، نمیدونم كي وقت كرده این كارها
رو بكنه.
از در رفتم داخل و همسایمون، خانوم حجري رو دیدم، اومد طرفم و بهش بغلم كرد و تسلیت گفت و ازم خواست كه هر كاري داشتم
بگم، منم تشكر كردم و راهي واحد خودم شدم، حالم خوب نبود و جاي
خالیشون زیادي توی چشم بود، سمت اتاقشون رفتم و روی تختشون
دراز كشیدم و نفهمیدم كي با عطر تن مادرم، خوابم برد.


**


یك هفته از اون روز كزایي ميگذره و من هر روز احساس افسردگي
بیشتري ميكنم؛ شبها توی اتاق مامان و بابا ميخوابم و اگر به زور
شاهین و خانوم حجري كه تقریبا هر روز بهم سر ميزنن نبود، یك
لقمه هم غذا نميخوردم؛ الان هم حاضر شدم كه برم سر خاكشون.




@roman_online_667097