Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 6


باباي خودم بود، باباي عزیز من، به صندوق بغلیش نگاه كردم كه
مامان قشنگم اونجا آروم خوابیده بود، دلم ميخواست منم ميمردم.
اشكهام بدون هیچ كنترلی روي صورتم ميریختن و من هیچ سعیی در
پوشوندنشون نداشتم.
بي اختیار دستم سمت صورت بابای عزیزم رفت، آروم صورتش رو
نوازش كردم كه از سرماي پوستش لرزیدم، ولي دستم رو پس نكشیدم،
اشكهام ميریختن و من بي حرف بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش
ميکردم.
دلم تنگ بود، تنگ چشمهای قشنگش و نگاه مهربونش، تنگ صداي
گرم و پر از محبتش كه صدام ميکرد: »عشق بابا«.
واسه دستهای گرمش كه همیشه باهاشون نوازشم میکرد؛ بي اختیار
خودم رو انداختم توی بغلش و با گریه باهاش حرف زدم، زجه زدم و
التماسش كردم نره، التماس كردم بمونه، التماس كردم تنهام نذاره، وقتي
دیدم جواب نمیده، رفتم سمت مامان.
انقدر اشك ریختم و شیون كردم كه شاهین به زور جدام كرد ازشون.
احساس ميکردم هوایي براي نفس كشیدن ندارم، به گلوم چنگ زدم،
احساس ميکردم قلبم تیر میکشه، صداهاي اطرافم رو نمیشنیدم و كم
كم دنیام سیاه شد.


***


چشمهام رو باز كردم و اولین چیزي كه دیدم یه سقف سفید بود، بعدش
سوزش خفیف دستم، كم كم یادم اومد كه چي به سرم اومده، آروم آروم
شروع كردم اشك ریختن.
نميدونم چقدر گذشته بود كه در باز شد و شاهین، در حالي كه با دكتر
حرف میزد، داخل شد.
با دیدن چشمهای باز و خیس من سریع به سمتم پا تند كرد و كنارم
نشست، با انگشتهاش، اشكهام رو پاك كرد و با غم نگاهم كرد و
چیزي نگفت، دكتر سمتم اومد و گفت :
بعد دو روز به هوش اومدي دختر، با خودت چیكار داري ميکنی؟
این حجم از گریه و ناراحتي براي قلبت سمه، اگر یكم دیرتر بهت
رسیده بودن، مرده بودي.
این رو گفت و شروع كرد به چك كردن من، فقط نگاهش كردم كه بعد
از تموم شدن كارهاش، به شاهین نگاه كرد و گفت:
- فردا صبح به خاطر شرایطي كه برام گفتین مرخصه، ولي نباید زیاد
واقعا به خودش فشار بیاره، وگرنه دوباره حالش بد میشه و اندفعه
نميدونم ممكنه چه اتفاقي براش بیافته.
اینا رو گفت و با یک:
-امیدوارم بهتر بشي.
از اتاق رفت بیرون، شاهین نگاهم كرد و گفت:
به خدا قبض روحم كردي،خیلي ترسیدم وقتي بي هوش شدي و صوتت كبود شد، بابا یكمم به فكر منه بدبخت باش، ترسیدم امانتي عمو
رو نتونم سالم برگردونم، تو رو خدا دیگه اینجوري نكن با خودت.
یكم نگاهش كردم و تنها به تكون دادن سرم اكتفا كردم، حس و حال
حرف زدن نداشتم، دراز كشیدم و به بیرون خیره شدم، صداي در زدن
اومد و یه پرستار اومد داخل اتاق و چیزي تو سرمم زد و رفت، بعد
چند دقیقه احساس خواب آلودگي بهم دست داد و نفهمیدم كي خوابم برد.

*


صبح با صدا كردنهای آروم شاهین چشم باز كردم و بهم گفت كه باید
حاضر بشم و بریم.
تازه متوجه شدم سرم از دستم در اومده، بلند شدم و به سمت سرویس
بهداشتي رفتم و بعد از انجام كارم، اومدم بیرون و لباسهای چند روز
پیشم كه روي صندلي بود رو با لباس بیمارستان عوض كردم؛ داشتم
شالم رو روي سرم مرتب ميکردم كه در باز شد و شاهین با ساك من
كه توی دستش بود، اومد طرفم و گفت:
بریم؟
منم فقط سرم رو تكون دادم و دنبالش راه افتادم بیرون، از بیمارستان
اومدیم بیرون و نشستیم توی یک تاكسي و شاهین گفت بره فرودگاه،
تازه یادم اومد و پرسیدم :
-مامان اینا چي؟
یكم نگاهم كردو یه نفس عمیق كشید و گفت:
همون دو روز پیش فرستادمشون تهران، الانم بهشت زهرا هستن، منتظرن تو برسي كه تحویل بگیري براي خاكسپاري، همینجوریشم
خیلي دیر شده، بیشتر از این نميشد صبر كرد.
سرم رو به معني فهمیدن تكون دادم و روم رو برگردوندم سمت
بیرون.
رسیدیم فرودگاه و كارها رو انجام دادیم و سوار شدیم.
خیلی زود رسیدیم و بعد از پیاده شدن، به سمت بیرون حركت كردیم.
انگار با همون دوستش كه ماشین رو برده بود هماهنگ كرده بود كه
ماشین رو بیاره، سوار شدیم و دوستش همچنان پشت فرمون بود و
شاهین كنارش و منم عقب نشستم و سرم رو به شیشه تكیه دادم.





@roman_online_667097