Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 5

ساكم رو بعد از برداشتن شارژرم بستم، حركاتم اصل دست خودم
نبود.
از در اومدم بیرون، دیدم شاهین روي مبل نشسته و سرش رو به پشتي
صندلي تكیه داده، با صداي پام، چشمهاش رو باز كرد، آروم گفت:
برای دو ساعت دیگه بلیط پیدا كردم.
از روی مبل بلند شد و اومد طرفم، ساك رو ازم گرفت و بعد از
خاموش كردن چراغها، به سمت بیرون رفت، منم مثل جوجه دنبالش
اومدم بیرون و بعد از قفل كردن در، با هم به سمت آسانسور رفتیم و
از خونه خارج شدیم، به سمت ماشین رفتیم و حركت كردیم.
توی راه، به یكي از دوستهاش زنگ زد و گفت بیاد فرودگاه ماشین
رو ببره؛ بعد از مدتی كه توی ترافیك بودیم، بالاخره رسیدیم به
فرودگاه.
با دوستش تماس گرفت و بعد از اومدنش و تحویل ماشین، به سمت
محل صف چك بلیط رفتیم و بالاخره بعد از نیم ساعت، سوار هواپیما
شدیم و راه افتادیم.
دفعهی اولم بود كه سوار هواپیما ميشدم، ولي هیچ حسي نداشتم،
هندزفریهام رو در آوردم و روي گوشم گذاشتم و یه آهنگ گذاشتم و
چشمهام رو بستم كه كم كم به عالم خواب فرو رفتم.


****


با حس تكون خوردنم توسط شخصی، چشمهام رو باز كردم و به
شاهین كه سعي داشت بیدارم كنه نگاه كردم، هندزفري رو از گوشم در
آوردم كه صداش رو شنیدم:
-داریم ميرسیم، بهتره كمربندت رو ببندي.
یكم نگاهش كردم و آروم سرم رو تكون دادم و كمربندم رو بستم، بعد
چند دقیقه هواپیما فرود اومد و اجازه خروج دادن.
با هم به سمت بیرون رفتیم و بعد از خروج از فروگاه، به سمت
تاکسیها رفتیم، شاهین ماشین گرفت و آدرس یه جایي رو داد.
بي حوصله به بیرون خیره شدم و رد شدن ماشینها و آدمها رو نگاه
ميکردم كه ماشین ایستاد، با دیدن بیمارستان دست و پام ُشل شد و با
ترس به سمت شاهین برگشتم، نگاهش پر از غم بود، آروم دستم رو
گرفت و با هم پیاده شدیم، دستم كه حسابي یخ شده بود رو فشرد و
دنبال خودش كشوند.
وارد بیمارستان شدیم و بعد از پرسیدن از اطلاعات و هماهنگی، به
سمت سرد خونه به راه افتادیم.
هر چی نزدیكتر ميشدیم، ترس و اضطرابم بیشتر ميشد، حس
ميکردم دارم سقوط ميکنم كه بي اختیار به بازوي شاهین چنگ زدم تا
مانع از افتادنم بشم، اون هم متوجه حال خرابم شد و من رو روی اولین
صندلي كه دم دستش بود نشوند و سریع به سمت آب سرد كني كه
نزدیكمون بود رفت و یك لیوان آب براي من آورد و به زور به خوردم
داد.
از استرس زیاد و حال بد ميلرزیدم، یكم نگاهم كرد و برگشت سمت
راهرو، دوباره به من نگاه كرد و آروم گفت:
-ميدونم سخته برات، اما باید براي تحویل پدر مادرت بیاي، ميدونم
حال خوشي نداري.
یكم مكث كرد و وقتی دید هیچ واکنشی ندارم، ادامه داد:
-باشه، تو اینجا بشین، من میرم براي كارهاش تحویل و تصویه.
آروم پیشونیم رو بوسید و رفت.
نميدونم چقدر گذشت، ولي آروم از جام بلند شدم و به سمت سردخونه
رفتم.
با هر قدم، احساس ميکردم الان ميخورم زمین، اما به زور و كمك
دیوار خودم رو سر پا نگه داشتم.
رسیدم به دم در و در رو آروم هل دادم و داخل شدم، یكم جلو رفتم و با
دیدن شاهین بالاي سر دو تا جعبه، كه یكي هم با روپوش سفید پیشش
ایستاده بود، سر جام متوقف شدم، احساس ميکردم دیگه نميتونم روی
پام بند بشم، یك دفعه رو زمین افتادم و اشكهام صورتم رو پر كرد.
با صداي افتادنم شاهین و مرد کناریش، برگشتن سمت من، شاهین
سریع اومد طرفم و گفت:
-مگه بهت نگفتم همونجا بمون؟
آخه من از دست تو چیكار كنم؟
بي اختیار به بازوش چنگ زدم و با چشمهای ملتمس بهش زل زدم و
گفتم:
-بگو اشتباه كردن، بگو مامان و باباي من نیستن، بگو، تو رو خدا، تو
رو جون هر کسی که دوست داري بگو اشتباه كردن.
وقتي دیدم سرش رو انداخت پایین و نگاهم نكرد، احساس كردم دنیا
روی سرم خراب شد، تا الان یه كور سوي امیدي توی دلم بود كه
اشتباه شده باشه.
به زور از جام بلند شدم و به سمت همون دو تا صندوق كه شاهین تا
چند لحظهی پیش بالای سرشون ایستاده بود رفتم، با نزدیك شدنم، نگاه
ُمَردَ ِد اون مرد رو دیدم كه به شاهین نگاه ميکرد، رسیدم بالای سر او
صندوقهایی كه بیرون بود و به جسم بي جون بابام نگاه كردم.




@roman_online_667097