Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 4

واقعا؟
الان من باید باور كنم؟
صداي زنگ خونه اومد، با حال خرابي به سمت در رفتم، به زور در
آپارتمان رو باز كردم و با چهرهی خندون شاهین، پسر عموم رو به
رو شدم، با خنده بهم گفت :
-بدو حاضر شو بریم دنبال عمو و زن عمو، دیر میشهها.
با حال خرابی نگاهش كردم که جا خورد، یكم نگاهم كرد و گفت:
-چي شده؟
دستم رو آوردم بالا و گوشیم رو گرفتم سمتش و گفتم:
-میگه مردن، میگه نیستن، میگه باید برم جنازشون رو بگیرم، میگه
تصادف كردن.
بي اختیار به لباسش چنگ زدم و با هق هق گفتم:
-شوخي ميکنن، مگه نه؟
بگو شوخیه، بگو، تورو خدا بگو.
احساس كردم سرم داره گیج میره و بعد چند لحظه به عالم بي خبري
رفتم.


*

پدر من، میگم عمو مرده، یكي باید بره جنازههاشون رو تحویل بگیره.
با صداهایي كه ميشنیدم، هوشیار شدم، اما ناي باز كردن چشمهام رو
نداشتم، پس بسته نگهشون داشتم؛ دوباره صداي شاهین اومد كه انگار
داره با كسي حرف میزنه:
-خب آخه یعني چي؟
لا اله الی الله ، پدر من، برادرتون كه بوده، آخه این مسخره بازيها چیه؟
من چجوري این دختر رو با این حال خرابش ببرم جنازه بیاره؟
چند ثانیه مكث كرد، جنازه؟منظورش از جنازه چیه؟
كم كم چشمهام رو باز كردم كه صداش دوباره بلند شد:
واقعا نميتونم دركتون كنم، فقط چون خلاف خواستههاي خاندانتون عمل كرد، طردش كردین، حالا هم كه اینجوري شده، یه كمك كوچیك
رو از برادر زادتون دریغ ميکنین.
باشه ، من حرفي ندارم، خودم میرم دنبال كارهاش، نميذارم منت شما
سر این دختر بمونه، خداحافظ.
گوشي رو قطع كرد و برگشت طرف من كه با چشمهای بازم رو به
رو شد، كلافه دستي توی موهاش كشید و اومد سمتم، كنار تخت نشست
و نگاهم كرد، انگار تازه همه چیز یادم اومده باشه، چشمهام پر از اشك
شد و به شاهین نگاه كردم كه شرمنده سر زیر انداخت و گفت :
-تسلیت میگم، امیدوارم غم آخرت باشه.
یكم نگاهم كرد و بلند شد و آروم گفت:
-میرم بگم پرستار بیاد سرمت رو در بیاره، باید حاضر بشي بریم
دنبالشون.
این رو گفت و از در اتاق زد بیرون و من همچنان اشك ریختم، چند
دقیقه بعد با یه پرستار برگشت، سرمم رو در آورد و شاهین اومد سمتم
و كمكم كرد كه بلند بشم.
بي اختیار بهش تكیه كردم و از درمانگاه اومدیم بیرون، به زور شاهین
تا ماشین رفتم و بي حال روي صندلي نشستم، اونم ماشین رو دور زد
و از در سمت راننده سوار شد، ماشین رو روشن كرد و به سمت خونه
روند، كمي بعد رسیدیم، با بي حالي تمام از ماشین پیاده شدم و به سمت
خونه رفتم كه یک دفعه سرم گیج رفت و داشتم ميخوردم زمین كه
دستهای یكي دورم حلقه شد، بهش نگاه كردم و شاهین رو دیدم، با
كمكش تا خونه رفتم، در رو كه باز كردم، غم عالم به دلم نشست، یعني
دیگه واقعا نیستن؟
واقعا دیگه ندارمشون؟
خدایا خواهش ميکنم دروغ باشه،خدایا لطفا ، خدایا التماست ميکنم، من
هیچ كسي رو غیر از اونها ندارم.
شاهین كه حال خرابم رو دید، دست انداخت زیر بازوم و من رو به
سمت اتاقم برد، روي تختم نشستم و به پنجره زل زدم، آروم جلوم،
روي پاهاش نشست و دستم رو گرفت، نگاهم رو از پنجره گرفتم و
بهش دوختم، آروم با انگشت شصتش پشت دستم رو نوازش كرد و با
لحن آرومي گفت:
-بیا یكم استراحت كن، بعد بلند شو حاضر شو بریم.
با غم بهش نگاه كردم و با مظلوم ترین حالتي كه از خودم سراغ داشتم،
گفتم:
-یعني من رو تنها گذاشتن؟
یعني دیگه نميبینمشون؟
با این حرفم دوباره اشكهام سرازیر شدن، شاهین كلافه بهم نگاه كرد و
هیچي نگفت؛ بلند شدم و رفتم سمت كمدم و ساك دستي كوچیكم رو از
بالاش آوردم پایین و چندتا لباس برداشتم، درست مثل آدم آهني، یه
مانتو و شلوار و شال مشكي هم گذاشتم بیرون، برگشتم سمت شاهین كه
خیلي آروم بلند شد و رفت بیرون، منم لباسهام رو عوض كردم و در




@roman_online_667097