Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 25

2022-05-21 14:56:12 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 206

نفس عمیقی کشید و سری تکون داد، از جام بلند شدم و رفتم سمت در
و قبل از اینکه برم بیرون گفتم:
-هر چی خواستی صدام کن. نگران نباش، ایشالا پیدا میشه، غصه نخور.
لبخند مهربونی روی لبهای خوش فرمش نشست و لب زد“باشه“
در رو بستم و اومدم بیرون، برگشتم سمت میزم و نشستم پشتش، فکرم
حسابی مشغول بود، یعنی کار کی میتونست باشه؟
حسابی گیج شده بودم، خدا خودش رحم کنه، آرش خیلی عصبی بود،
احتمالا طرف رو پیدا کنه زندش نمیذاره.
سرم رو کردم توی کامپیوتر و به کارم رسیدم.
بعد تموم شدن وقت اداری، آرش اومد بیرون و بهم گفت منم میتونم
برم، منم وسایلم رو جمع کردم و دنبالش رفتم بیرون، خواستم خودم
برم تا خونه که بازوم رو گرفت و نزاشت، سوالی نگاهش کردم که
گفت:
مگه نمیری مدرسه؟
لبخندی به حواس پرتیش زدم و آروم با انگشت اشاره ام زدم توی
گیجگاهش و گفتم:
آقای حواس جمع، تو فرجه ی امتحاناتمم.
با کف دست کوبید توی پیشونیش و بعد دستم رو گرفت و سوار ماشین
کرد، خودشم نشست و بعد از بستن کمربندش راه افتاد، نگاهش کردم و
پرسیدم:
کجا میری؟
برگشت سمتم و چند ثانیه نگاهم کرد و نفسش رو با آه داد بیرون و
گفت:
-میرم خونه ی خودمون.
با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
-مامان گفته بود دلش برات تنگ شده، هر وقت شد ببرمت اونجا، الانم
دارم به درخواست مامانم، میبرمت اونجا.
سرم رو انداختم پایین و با بند کیفم بازی کردم و بعد گفتم:
-آخه...لباسم مناسب نیست.
نگاهی بهم انداخت:
-من که فکر میکنم مناسبه، حالا اگر معذبی بیا بریم یه چیزی بخریم
برات.
یکم فکر کردم، صبح یک پلیور سفید با خط های افقی مشکی پوشیده
بودم و خب با شلوار مشکی سادهام خوب میشد، سری تکون دادم و
گفتم:
-نه، خوبه، نیازی نیست چیزی بخریم، ولی لطفا دم یک مغازه شرینی
فروشی یا اینجور چیزها نگه دار.
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
-دفعه ی اوله میام خونه ی شما، نمیشه که دست خالی بیام.
اخمی کرد و گفت:
-لازم نکرده.
خلاصه بعد از کلی کلکل، آقا دم یک شیرینی فروشی نگه داشت،
سریع پیاده شدم و رفتم داخل، خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود.
چندتا مدل از کیکهای بریده شدهای که روشون پر از شکلات و
اینجور چیزها بود گرفتم و اومدم بیرون.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونشون، به جعبه نگاه کرد و
گفت:
-یکم بیشتر میگرفتی، این خیلی کمه که.
آروم با مشت کوبیدم توی بازوش و گفتم:
-هی، برو خودت رو مسخره کن، نکنه توقع داشتی برم نیم کیلو
شیرینی زبون بخرم بیام؟
صدای خندش توی ماشین پیچید و نمایشی بازوش رو ماساژ داد و
گفت:
-نه نه، شرمنده، ببخشید !
بعد زیر لب جوری که من بشنوم گفت:
دستشم زور نداره خدا رو شکر!
منم به روی خودم نیاوردم و از پنجره به بیرون خیره شدم، کمی که
گذشت برگشتم سمتش که بپرسم کی میرسیم که نگاهمون توی هم قفل
شد ولی سریع به خودمون اومدیم و اون سرش رو کرد سمت شیشه و
به جلو خیره شد و منم صاف سر جام نشستم و دستی به شالم کشیدم، با
ِمن ِمن سوالم رو پرسیدم که پیچید توی یک کوچه و گفت:
بغرمایید.
و دم یه خونه با در بزرگ آهنی مشکی ایستاد و با ریموت در رو باز
کرد و ماشین رو برد داخل و گفت:
-به منزل محقر ما خوش اومدید بانو!
”محقر“ واژهایه که اصلا به این خونه نمیخوره، یه خونه بزرگ با
نمای سفید و گچ بریهای فوق العاده قشنگ، از توی حیاط تا دم در
اصلی شش تا پله ی گرد و سفید میخورد.
از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن کیف و جعبهی شیرینی با نفس
عمیقی هم قدم شدم با آرش و رفتیم سمت خونه، از پله ها رفتیم بالا که
در باز شد و شهربانو جون با لبخند زیبایی اومد بیرون، با دیدنش
ناخودآگاه لبخند زدم و به سمتش رفتم.
سخت من رو در آغوش کشید و بعد از چند ثانیه من رو از خودش جدا
کرد و با داخل راهنماییم کرد.
جعبه ی شیرینی رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-ببخشید مزاحمتون شدم، به خدا من اصلا خبر نداشتم میخوام بیام
اینجا، اینم ناقابله، ببخشید که کمه.
اخمی صورت مهربونش رو پوشوند و گفت:
لازم به این کارها نبود عزیزم، چرا زحمت کشیدی؟
خودش روی مبل دو نفرهای نشست و منم بعد از در آوردن مانتو و
شالم، کنارش جا گیر شدم...

**

آرش:


کلا روز مزخرفی داشتم، خبرهایی که بهم رسیده بود اصلا چیز جالبی نبود،امروز
این یعنی شرکت داره میره روی هوا.




@roman_online_667097
30 views11:56
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:55:53 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 205

حس حمایتی که بهم داد باعث شد وسط اشکهام لبخند بی جونی بزنم
و بگم:
-نه نه، لازم نیست، من خوبم.
-مطمئنی؟ صدات این رو نمیگه ها، اگر چیزی شده بگو بهم.
نفسی کشیدم و آروم جواب دادم:
-خوبم به خدا، خوبم.
بعد سریع بحث روعوض کردم:
جانم؟ کارم داشتی؟
-آره عزیزم، فردا نمیخواد بیای شرکت، نه من هستم و نه سینا، بمون
خونه درست رو بخون.
بی اختیار با کنجکاوی پرسیدم:
کجایی؟
خنده ی مردونهای کرد که دلم براش ضعف رفت و بعد از چند لحظه
صدای بمش توی گوشم پیچید:
-داریم میریم سر ساختمونها سر بزنیم، نیستیم، الان کنجکاویتون
برطرف شد خانوم؟
لبم رو از خجالت گاز گرفتم و گفتم:
-ببخشید، نمیخواستم فضولی کنم.
-نه عزیزم، این چه حرفیه؟
بعد با صدایی که هنوز نگران بود گفت:
-مطمئنی نمیخوای بیام؟
لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم:
-آره، چیزیم نیست، فقط از دست این کتابه اعصابم خورد شده بود
اشکم در اومد.
صدای نفس عمیقش اومد و به گفت:
-باشه، مراقب خودت باش، میدونی که هر چیزی بشه میتونی روم
حساب کنی، مگه نه؟
لبخندی مهمون لبم شد از توجهش و ازش تشکر کردم و بعد از هم
خداحافظی کردیم، برگشتم سر جای قبلیم نشستم و اون برگه ی کذایی
رو گرفتم دستم، با دقت نگاهش میکردم، شاید بتونم بفهمم کار کی
میتونسته باشه.
آخه من که با کسی کاری نداشتم، چرا باید همچین چیزی برام بفرستن؟
با اعصابی خراب کتاب مزخرفم رو بستم و راه افتادم سمت آشپزخونه
و زیر غذام رو خاموش کردم، برگشتم و کمرم رو به گاز تکیه دادم و
باز هم رفتم توی فکر، هر چی بیشتر فکر میکردم، کمتر به نتیجه
میرسیدم، واقعا حتی نمیتونستم احتمال بدم که کار کی میتونه باشه.
پوف کلافه ای کشیدم و رفتم سمت یخچال تا از داخلش گوجه و خیار
برای سالاد بردارم.
بعد از درست کردن سالاد ، غذام رو کشیدم و خوردم و با فکری
مشغول روی تخت مامان اینا دراز کشیدم، قفسه سینهام دوباره شروع
کرد تیر کشیدن، دستم رو گذاشتم روی سینهام و آروم ماساژش دادم و
گفتم:
-آروم بابا، چته تو؟
مگه چی شده؟
حالا یک خری خواسته باهات شوخی کنه، تو که با کسی کاری
نداشتی، پس نگران چیزی نباش، درست میشه همه چیز.
سرم رو روی بالشت جا به جا کردم و پتو رو تا زیر گردنم بالا
کشیدم، چشمام رو بستم و خودم رو به دست خواب سپردم.



**

چند روزی از اون روز مسخره گذشته بود و منم کم کم داشتم اون
قضیه رو فراموش میکردم.
از امتحاناتمم فقط دو تاش مونده بود بعد دیگه خلاص .
توی شرکت نشسته بودم و داشتم کارهام رو میکردم که صدای داد و
بیداد از بیرون در اومد، سر بلند کردم که همون موقع در باز شد و
آرش در حالی که خیلی عصبی بود و صورتش سرخ شده بود، اومد
داخل.
پشت سرش هم دو نفر از کارمندهای بخش اداری و پرونده ها اومدن
داخل و هی یه چیزایی میگفتم که نمیفهمیدم.
بلند شدم و بهشون نگاه کردم که آرش چنان دادی کشید که از ترس
داشتم قبض روح میشدم، آب دهنم رو قورت دادم و بهشون خیره شدم
که آرش با صدای بلندی گفت:
-من این حرفها حالیم نیست، بگردین پیدا کنین کار کدوم عوضیی
بوده، حالا هم بر گردید برید دنبالش بگردید.
بعد برگشت سمت اتاق خودش، هنوز دو قدم نرفته بود که با عصبانیت
و قدمهای بلندتر برگشت سمت اون دو تا و گفت:
فقط یک هفته بهتون وقت میدم پیداش کنید، پیداش کردید که هیچ، اما اگر پیداش نکردید، به جان مادرم قسم تمامتون رو از کار بیکار
میکنم که بفهمین یک من ماست چقدر کره داره!



@roman_online_667097
30 views11:55
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:55:38 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 204

بابا لبخندی زد و با خندهای که توی صداش موج میزد گفت:
عاشقی وهزار جور دردسر بابا جان، گر همسفر عشق شدی، مرد سفر باش؛ آره بابا جان، وقتی عاشقی، دیگه هیچ چیزی سر جای
خودش نیست، هیچ چیزیت.
لبخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
-عاشق، عاشق!
تا خونه بابا سر به سرم میذاشت و مامان هم پا به پاش میخندید و از
نقشه هایی که برای عروسی من کشیده بود میگفت، منم با این کاراشون
بلند میخندیدم و سر تکون میدادم.
رسیدیم خونه و در رو با ریموت باز کردم و بعد از پارک کردن
ماشین همه پیاده شدیم و رفتیم داخل، بعد از شب به خیر گفتن ازشون
جدا شدم و رفتم توی اتاقم، لباسام رو عوض کردم و بعد از انجام
کارهام، روی تخت دراز کشیدم و سرمای ملحفه ها رو به پوست داغم
هدیه کردم، کمی از این دنده به اون دنده شدم و آخر با هزار جور فکر
خوابیدم.


**
ریحانه:


از بعد از اون روز کمتر همه رو با هم یک جا دیدم، بیشتر خودم رو
مشغول درسم کردم، فقط یک بار با امیر حرف زدم و به زور ازش
شماره کارت گرفتم و حق الوکاله اش رو براش ریختم.
دو هفته از رفتن شایان و شاهین میگذره و منم این مدت رو فقط درس
خوندم، چون امتحانهای ترم اول شروع شده و منم حجم درسهام
زیاده.
با حرص کتاب فلسفه و منطقم رو بستم و پرتش کردم گوشه ی اتاق.
اه، ِگل بگیرن در مغزم رو که پو ِک پوک شده.
موهام رو توی دستهام گرفتم و آروم کشیدم و بعد یکی زدم تو سرم و
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه، نگاهی به غذای روی گاز انداختم و
از توی یخچال شکلات مورد علاقه‌ام رو در آوردم و شروع کردم
خوردنش، با فکر به امتحان فردا با زاری رفتم سمت اتاق و کتابم رو
از روی زمین برداشتم و برگشتم سمت پذیرایی، داشتم با کتابم سر و
کله میزدم که زنگ واحد خورد، با تعجب اول به ساعت و بعد به در
نگاه کردم و بلند شدم رفتم سمت در.
از چشمی در به بیرون نگاه کردم که دیدم راهرو تاریکه و چیزی
معلوم نیست، شونه ای بالا انداختم و برگشتم سر کتابم، چند لحظه بعد
دوباره زنگ در خورد، با بدبختی آب دهنم رو قورت دادم و رفتم
سمت در، داشتم از ترس میمردم، یعنی کیه که تا اینجا هم اومده؟
قبل از اینکه در رو باز کنم نگاهی به لباسهام انداختم، یه تیشرت
آستین سه رب مشکی ساده تنم بود یا یه شلوار ورزشی مشکی با
راههای طوسی، لباسام خوب بود.
دوباره از چشمی نگاه کردم و چون بازم کسی رو ندیدم آروم گفتم:
کی...کیه؟
صدایی نیومد که دوباره حرفم رو تکرار کردم، لبم رو تر کردم و با
ترس در رو باز کردم، کسی نبود، هرچی توی راهرو رو نگاه کردم
کسی به چشمم نخورد، خواستم در رو ببندم که چشمم خورد به یک
پاکت که پایین در افتاده بود، پاکت رو برداشتم و همونجور که عقب و
جلوش رو نگاه میکردم اومدم داخل و در رو بستم.
نشستم روی مبل و پاکت بی نام و نشونی رو باز کردم، یک برگه توش
بود که وسطش با خوردههای روزنامه نوشته بود:
” بازی شروع شد خانوم کوچولو، تو بازی رو شروع کردی، ولی من
تمومش میکنم.“
آب دهنم رو قورت دادم و چند بار پلک زدم، عرق سردی روی کمرم
نشست، خدایا این کی بود که داشت باهام این شوخیه بیمزه رو
میکرد؟
با صدای زنگ تلفن، نفسم رو که نفهمیده بودم کی حبس کردم رو دادم
بیرون، چندتا نفس عمیق کشیدم تا راه تنفسم باز بشه، رفتم سمت تلفن و
با دستهای لرزون دکمه ی اتصال رو زدم و با صدای لرزونی گفتم:
-ا...الو؟
سلام ، کجایی تو؟ چرا هرچی به گوشیت زنگ میزنم جواب نمیدی؟
نفس راحتی از شنیدن صدای مرد دوست داشتنیه این روزهام کشیدم و
با بغض صداش زدم:
-آرش؟
با صدایی که نگرانی توش موج میزد جواب دادم:
جانم عزیزم؟ چی شده خانومی؟
ترسیده بودم، نمیدونستم بهش بگم یا نه، کمی مکث کردم و آخر
بیخیال گفتنش شدم که ای کاش میگفتم...
با صدای آرش به خودم آورد:
-من دارم میام اونجا، نترس عزیزم، زود خودم رو بهت میرسونم.





@roman_online_667097
30 views11:55
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:55:22 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 203


شده بودم که با صدای خنده ی آرش به خودم اومدم و خجالت زده ازش
جدا شدم که دستش دور شونه هام حلقه شد و من رو به خودش فشرد.
سرم رو انداختم پایین و سرخ شدن گونه هام رو به وضوح حس کردم،
در باز شد و با هم اومدیم بیرون، شایان نگران اومد سمتم و دستم رو
گرفت و گفت:
خوبی؟
لبخندی بهش زدم و آروم سرم رو تکون دادم، عمو نگاهی بهم انداخت
و گفت:
-خوبی عزیزم؟ جای دیگه ایت درد نمیکنه؟ نمیخوای بریم دکتر؟
لبخندی به نگرانیش زدم و گفتم:
-نه عمو جون، خوبم، یکم پام درد میکنه که خب طبیعیه.
سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نمیدونم شما جوونا حواستون کجاست؟
برگشتم سمت آرش و گفتم:
-نمیرسیم بریم پیش امیر؟
دستش رو آورد بالا و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
نه دیگه، بهش زنگ میزنم شماره حساب میگیرم براش بریزی.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم، دوباره مانتوم رو در آوردم و نشستم
کنار عمو که آرش گوشی به دست رفت سمت حیاط، منم نشستم و توی
بحثشون بعضی وقتها شرکت میکردم که آرش بعد از نیم ساعت
برگشت، دستش چند تا پاکت خرید بود، سوگل جون رفت سمتش و
گفت:
-دستت درد نکنه، لازم نبود چیزی بگیری.
آرش سری تکون داد وگفت:
رفتم دیدم هست خریدم، شاید بقیه دوست داشته باشن.
یکی از خدمه پاکتهای خرید رو ازش گرفت و رفت توی آشپزخونه و
آرش هم اومد سمت ما، نگاهی به من انداخت و خیلی آروم گفت:
درد که نداری خانومی؟
باز گفت، ای خدا، آخر من رو سکته میده، گل انداختن گونههام رو
حس کردم و سر به زیر انداختم و گفتم:
نه، خوبم.
لبخند دلنشینی زد و کنارم جا گیر شد، اونم توی بحث باباش اینا شرکت
میکرد و نظر میداد و من فقط بهش خیره میشدم و به صداش گوش
میدادم.
خدایا، یه راهی جلوم بزار، من بدون این مرد چیکار کنم؟
صورتم رو حاله ای از غم فرا گرفت و با بغض به نیم رخش چشم
دوختم، انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که برگشت سمتم و لبخند
مخصوص خودش رو زد و دستم رو بین دستهای مردونهاش گرفت و
برگشت سمت شایان و بقیه ی صحبتهاشون رو کردن.
جالب بود که کسی به این همه نزدیکی ما اعتراضی نمیکرد، شاید
واقعا. براشون عادی شده بود دیدن این صحنه ها، نمیدونم
سرم رو انداختم پایین و گوشیم رو از توی کیفم در آوردم که دیدم یه
پیام از طرف امیر دارم، بازش کردم که نوشته بود:
سلام ، از آرش شنیدم چه اتفاقی افتاده و واقعا ناراحت شدم، زودتر خوب بشی، در مورد اون مسئلهای هم که آرش گفت باید بگم
که بعدا با هم به توافق میرسیم، فعلا .
لبخندی زدم و گوشی رو توی کیفم برگردوندم که دیدم آرش داره نگاهم
میکنه، آروم پرسید:
-کی بود؟
لبخندی زدم و لب زدم:
امیر بود.
سری به معنیه ”فهمیدم“تکون داد و برگشت سر حرفش، بعد از مدتی
سوگل جون هم به جمعمون پیوست، زانوی پام عجیب درد گرفته بود
که آرش بلند شد و رفت توی آشپزخونه و بعد از چند دقیقه اومد
بیرون، دستش یه لیوان آب بود و توی پیشدستی زیر لیوان هم یه ورقه
قرص، اومد کنارم و نشست، لیوان رو گذاشت روی میز عسلی کنارم
و قرص رو از داخل پیشدستی برداشت و یه دونه ازش جدا کرد و داد
دستم و لیوان رو هم گرفت طرفم، با تعجب نگاهش کردم که لبخندی
زد و گفت:
-از درد قیافه ات رفته توی هم، باید خیلی خر باشم که نفهمم درد داری.
لبخندی به توجهش زدم و قرص روخوردم.
بعد از شام هر کسی رفت دنبال کار خودش و منم چون خیلی خوابم
میاومد یه شب به خیر گفتم و رفتم توی اتاق و خیلی سریع خوابم
برد...


**


آرش:


در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل:
دختر کوچولوی من
این رو گفتم و بی اختیار روی صورت غرق خوابش خم شدم و دستی
به موهای پُر و خرمایی رنگش کشیدم، لبخندی زدم و بینیم رو بین
موهاش بردم و بو کشیدم، بوی بهشت میداد.
طاقتم تموم شد و بی فکر بوسه ای به پیشونیش زدم و قبل از اینکه با
کارهام بیدارش کنم از اتاقش زدم بیرون.
مامان اصرار داشت که برگردیم خونه، نمیدونم چرا؟
خب بابا مگه منه بدبخت رو نمیبینی یا نمیدونی من چه مرگمه که
اینجوری میکنی با دلم.
با غصه از همه خداحافظی کردم و رفتم بیرون، نشستم توی ماشین و
بعد از چند لحظه مامان اینا هم نشستن، تا نشستن مامان گفت:
واسه من اخم نکنا، هر کاری میکنم به نفع خودته، دوست داری
بیافتی سر زبون این و اون؟ خدا رو شکر جفتتونم تابلو بازی در
میارین، گفتم بمونیم بدتر میشه اوضاع.
لبم رو تر کردم و فقط سری به تایید حرفش تکون دادم و ماشین رو
روشن کردم و راه افتادم سمت خونه، کمی از راه رو رفته بودیم که
بابا صدام زد:
آرش؟
سر برگردوندم و نگاهش کردم و دوباره به خیابون خیره شدم و جواب
دادم:
-جانم بابا؟
-چیزی اذیتت میکنه؟ خیلی ساکتی بابا جان.
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-نه، فکرم کمی درگیره، این روزا زیاد حواسم جمع نیست.




@roman_online_667097
29 views11:55
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:55:05 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 202

داخل و من رو گذاشت روی تخت، تازه چشمم به زانوی شلوارم خورد
که پاره شده بود و خونی بود، سرم رو گرفتم بالا که دیدم داره تو کمد
دنبال یه چیزی میگرده، کلافه از پیدا نکردنش برگشت طرفم و گفت:
-تو شلوارکی، دامنی، شلوار گشادی، چیزی اینجا نداری؟
سری به معنیه ”نه“ تکون دادم و ادامه دادم:
-نه، واسه چی میخوای؟
قیافش رو مسخره کرد و گفت:
-میخوام پام کنم عربی برقصم!
بعد جدی شد و ادامه داد:
خب میخوام پات کنی، بتونم زخمت رو ببندم.
خجالت کشیده سرم رو انداختم پایین و فکر کردم که همینم مونده تو
پاهای من رو لخت ببینی.
نفسم رو کلافه دادم بیرون که در باز شد و شهربانو جون اومد داخل،
یه ظرف آب دستش بود با جعبهی کمکهای اولیه و رو به آرش گفت:
-تو برو، من براش میبندم.
بیا، گل بود به سبزه نیز آراسته شد، ای خدا، من چیکار کنم؟
لب به دندون گرفتم تا چیزی نگم، آرش نگاهم کرد و رو به مادرش
گفت:
مواظبش باشین.
و از در رفت بیرون، شهربانو جون کنارم نشست و وسایل دستش رو
گذاشت روی پاتختی و گفت:
-پاشو مادر، پاشو شلوارت رو در بیار زخمت رو ببندم.
مردد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد و همونجور که کمکم میکرد
بلند بشم گفت:
-من دوره ی کمکهای اولیه دیدم.
بعد هم خندید و گفت:
-از بس که آرش و پسرها زخم و زار میشدن دیگه تصمیم گرفتم برم
یه دوره ببینم که هی نخوایم ببریمشون دکتر و بیایم.
شلوارم روبا خجالت در آوردم که با مهربونی شالم رو روی قسمت
لخت پام انداخت و گفت:
بیا، اینجوری کمتر معذب میشی.
لبخندش رو جواب دادم و چیزی نگفتم، نگاهی به زخم نسبتا عمیق پام
نگاه کردم و صورتم جمع شد.
شهربانو جون دستمال تمیزی رو کرد توی ظرف آب و آروم کشید
روی زخمم و تمیزش کرد و بعد کمی بتادین روش زد که از سوزشش
چشمام جمع شد و لب به دندون گرفتن تا صدام در نیاد، یکم با گاز
استریل پام رو تمیز کرد و بعد برام بستش، نگاه قدرشناسانه ای بهش
کردم و گفتم:
خیلی ممنونم، به شما هم زحمت دادم.

همونجور که دستکشهای یکبار مصرفش رو در میآورد لبخندی زد و گفت:
نه عزیزم، چه زحمتی؟
خدا رو شکر که پات زیاد آسیب ندیده، بزار از سوگل برات به شلوار
بگیرم و بیام.
بعد بلند شد و وسایل رو برداشت و رفت بیرون، با بسته شدن در تایی
که به شالم زده بودم رو باز کردم و از طول انداختم روی پاهای لختم،
در اتاق زده شد و بعدش آرش اومد داخل، نگاهش کردم که دیدم هنوز
اخم داره، ناراحت سرم رو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:
-میشه اخم نکنی؟
بعد با صدای تحلیل رفتهای ادامه دادم:
اخم میکنی دلم میگیره.
نگاهش کردم که دیدم ابروهاش رو داده بالا و وقتی دید نگاهش میکنم
با لحن مسخرهای گفت:
دلت وا شد یا بیشتر بازش کنم؟
نتونستم صدای خندهام رو کنترل کنم و صدای قهقه هام رفت هوا، یکم
که گذشت دیدم داره با لبخند به خندهام نگاه میکنه، خندهام رو خوردم و
چیزی نگفتم، سر برگردوندم سمت دیوار و با دیدن ساعت آه از نهادم
بلند شد، فکر کنم باید قید رفتن پیش امیر رو بزنم، برگشتم سمت آرش
که بهش بگم به امیر زنگ بزنه و قرار رو کنسل کنه که در باز شد و
شهربانو جون اومد داخل و با لبخند نگاهمون کرد که آرش دستی به
گردنش کشید و بی حرف رفت بیرون، شهربانو جون اومد سمت من و
یه شلوار دامنی مشکی رنگ رو گذاشت روی تخت و گفت:
-بیا این رو بپوش، یه دو روزی هم شلوار پات نکن که زخمت بهتر
بشه.
با لبخند ازش تشکر کردم که خیلی بی هوا پیشونیم رو بوسید و رفت
بیرون، شک زده از این حرکتش به در خیره موندم و بعد از چند ثانیه
به خودم اومدم و بلند شدم دامن رو تنم کردم و شلوارم رو که پاره شده
بود رو برداشتم و لنگان لنگان رفتم بیرون، آرش داشت میاومد سمت
اتاق که من رو دید، رسید بهم و باز اخم کرد، دست انداخت زیر بازوم
و بی حرف کمکم کرد برم سمت آسانسور، بهش تکیه دادم و وارد
شدیم، سر بلند کردم و به چهره ی مردونهاش خیره شدم، انقدر محوش




@roman_online_667097
31 views11:55
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:54:50 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 201

جوجه نزن خب، خودت دستت درد میگیره، من هیچیم نمیشه.
سوگند با حرص از بغلش اومد بیرون و دست به سینه نشست و لب
برچید و زیر لب غر زد:
-نمیخوام، اصلا قهرم!
عمو با خنده گفت:
-چیکارش کردی دخترم رو که باهات قهر کرده؟
شایان خندید و جواب داد:
-والا من کاریش نکردم، خودش اذیت میکنه، خودشم قهر میکنه، جان
خودم من بی تقصیرم.
سوگند غضبناک نگاهش کرد و گفت:
عمه ی نداشته ی من بود گفت...
بعد ادامهی حرفش رو با اخم شایان خورد، ای جانم جذبه، با همون اخم
نگاهش کرد و گفت:
در این مورد خونه صحبت میکنیم.
من جای سوگند ترسیدم، نگاه از شایان دزدید و لب به دندون گرفت تا
چیزی نگه، شایان برگشت سمت عمو وگفت:
راستش من برای یه کنگره و دوره آموزش عالی باید دو ماهی رو برم استرالیا، از اون سمت هم باید برای گرفتن مدرکم، برگردم انگلیس
و کمی اونجا کار دارم، نمیتونم سوگند رو تنها بزارم و خانوم هم جفت
پا رفتن توی یه کفش که من نمیام، حالا شما جای من، شش ماه زنتون
رو میتونین تنها بزارین برین؟
سوگند با حرص گفت:
-با تو بیام از دانشگاهم میافتم، خب من پیش مامانم اینا میمونم، تو
برو و برگرد دیگه.
نفسش رو کلافه داد بیرون و گفت:
من نگفتم درس نخون، گفتم یه ترم مرخصی بگیر، بعدشم من تو رو بمیرمم اینجا تنها نمیزارم برم، الانم اگر بحثش رو پیش خانوادهات باز
کردم واسه این بود که بگم اجازه ندن اینجا بمونی تا با من بیای.
سوگل جون خواست حرفی بزنه که عمو پیشدستی کرد و گفت:
شایان راست میگه بابا جان، یک ترم رو مرخصی بگیر و با شوهرت برو، زن نگرفته که بیاره بزارتش ور دل مامان و باباش، خودش بره
اینور و اونور، شایان هم بزاره، من نمیزارم، خونه من میخوای
بیای، بیا بابا جان، قدمت سر چشم ولی با شوهرت میری و میای، این
درست نیست که تنهاش بزاری و شش ماه تنها بره مملکت غریب.
سوگند سرش روانداخت پایین و دیگه چیزی نگفت، از این حرفاشون
تعجب کردم، البته مطمئنم سوگل جون نظر دیگه ای داشت.
چشمام به خاطر گریه ی زیاد این چند روز میسوخت، دستی به
چشمهام کشیدم که آرش گفت:
-پاشو برو استراحت کن.
و لبخندی بهم زد، به ساعت نگاه کردم و آروم گفتم:
-آخه به امیر گفتم میام.
کلفه نگاهم کرد و وقتی دید منتظر جوابشم نفس عمیقی کشید و گفت:
باشه، اگر این رو میخوای میبرمت اونجا، ولی خودمم میام.
لبخندی زدم که بلند شد و اشاره کرد بلند بشم، کیفم رو برداشتم و از
جام بلند شدم که همه سوالی نگاهمون کردن، آرش رو به بقیه کرد:
-با هم میریم پیش امیر، ریحانه کارش داره.
سوگل جون سریع گفت:
پس شام برگردین اینجا.
”چشمی“ زیر لب گفتم، از همه خداحافظی کردم و لبخندی زدم و دنبال
آرش رفتم بیرون.
داشتم از پلهها میاومدم پایین که نمیدونم پام به چی گیر کرد که از
چهارتا پله خوردم زمین.
از صدای جیغم همه اومدن تو حیاط.
آرش سریع دوید طرفم و از روی زمین بلندم کرد، پام شدید درد گرفته
بود و از دردش چشمام پر از اشک شده بود، آرش کلافه غرید:
-چرا حواست رو جمع نمیکنی آخه، من از دست تو چیکار کنم؟
با گریه نگاهش کردم که کلافه گفت:
کجات درد میکنه؟
زانوم رو نشون دادم که نشوندم روی پلهها، شایان با یه جعبه اومد
بیرون که ارش کلافه از کلانجار رفتن با شلوار من گفت:
-ِد آخه من نمیفهمم چرا انقدر این شلواراتون رو تنگ انتخاب
میکنین!
و یه دفعه دست انداخت زیر پام و بغلم کرد، با ترس دست انداختم دور
گردنش و با خجالت نالیدم:
تو رو خدا بزارم زمین آرش.
توجهی نکرد و با اخم رفت سمت داخل و از پله‌ها رفت بالا ، رسید دم
در اتاق و بهم اشاره کرد در رو باز کنم، در رو باز کردم که رفت





@roman_online_667097
31 views11:54
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:54:34 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 200

-کاش همیشه در انتظار باشم اما تهش همچین خانم خوشگلی، شیرین
کنه انتظار کشیدنم رو.
خجالت زده لب به دندان گرفتم و لبخندی زیر پوستی زدم،
تا خونه ی عمو حرف خاصی رد و بدل نشد بینمون و فضا پر بود از
سکوت، سکوتی که هم من و هم آرش رو غرق خودش کرد.
در افکار خودم غرق بودم و هرزگاهی زیرچشمی نگاهی به صورت
مردونه اما خسته آرش میکردم.
هربار نگاهم قفل میشد تو چشماش، ضربان قلبم به هزار می رسید و
قلبم برای بیرون زدن از قفسه ی سینه ام تلش می کرد.
بالاخره رسیدیم و با هم رفتیم داخل، سوگند نشسته بود کنار شایان و
داشت سرش غر غر میکرد، با خنده با همه سلام و احوالپرسی کردم
و رفتم سمتشون و با همون خنده گفتم:
-بزار دو روز بگذره از عروسیتون بعد خود واقعیت رو نشون داداش
من بده.
یه ”خفه شو“ کشدار و با مزه گفت که بلند خندیدم و گفتم:
-تو آدم نمیشی.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-معلومه که آدم نمیشم، کدوم فرشتهای رو دیدی که آدم بشه؟
صدای قهقههی همه بلند شد و آرش یه ”خود شیفته“ نثارش کرد.
بین شایان و آرش نشستم که سوگل جون و شهربانو جون از آشپزخونه
اومدن بیرون، به احترامشون بلند شدم که بعد از بغل کردنم و بوس و
اینجور چیزا شهربانو جون به چشمام دقیق شد و با اخم گفت:
-چرا من هر وقت تو رو میبینم گریه کردی؟
تلخندی زدم و نگاه سنگین آرش رو حس کردم!
درمانده از جواب برای چشم های همیشه بارونیم، سر خم میکنم،
بغض به گلوم چنگ میندازه.
این آدمهای همیشه شاد چه میدونن، آدمایی که همیشه پر بود دورشون
از دوست و آشنا، از رفیق و همراه، از سایه ی سر، و چه میدونن از
سایه ی خانواده محروم شدن یعنی چه؟
تلخ میخندم که با تک سرفه ی آرش، به خودم میام و دوباره رو مبل
جا گیر میشم.
انگشتهای مردونهی آرش، قفل میشه توی دست راستم و کنار گوشم
زمزمه میکنه:
-یه امشب اشک نریز ریحان، یه امشب بی قید با ما بخند، کی گفته تو
تنهایی؟
تو من و داری خانم کوچولوی من، ما رو داری!
شوکه و پر بهت بهش چشم دوختم، از لفظ ”خانم کوچولوی من“ دلم
زیر و رو شد، از توجهاش و فهمیدن حالم، غرق در خوشی شدم!
آرش بی خیال چشم ازم برداشت و رو به شایان کرد:
-خب آقا شایان، اسیری چطوره؟ این خواهر کوچولوی ما دمار از
روزگارت در نیاورده؟
سوگند مثل جت حاضر جواب شد و پر از لج جواب آرش رو داد:
نه خیرم، ببین چه شاد و شنگول شده،وقتی من خانم خونش شدم، شایان جوون شده، آقا آرش تو برو کله خنده از لباش دور نمیشه، از
خودت رو بگیر باد نبره !
شایان نیمچه خندهای کرد و در تایید حرفهای سوگند سر تکون داد:
-سوگند ماهه، مگه میشه یه دلقک زنت بشه و پیرتر بشی؟
سوگند پر حرص جیغ کشید:
-ای مامان، ببین چجوری اذیتم می کنن.
سوگول جون خنده ی نمکی کرد و به همه میوه تعارف کرد:
اذیتش نکنید دخترم رو، یکی یدونهی من رو.
آرش با لجبازیی که از تک تک کلماتش مشخص بود، زیر لب که فقط
من و شایان شنیدیم گفت:
همینه دیگه، یکی یدونه یا خل میشه یا دیوونه!
خندم گرفته بود، بی هیچ حرفی سیبی پوست گرفتم و پیش دستی رو
جلوی آرش گذاشتم که از نگاه تیز شهربانو جون دور نموند و لبخندی
حواله ی نگاهم کرد.
آرش تشکر کرد و شایان رو به سوگند کرد:
-مثل من تازه دومادم، بعد این ریحانه برای آرش میوه پوست میگیره،
یکم یاد بگیر خانم خانوما!
سوگند پشت چشمی ناز کرد و میوه رو گذاشت تو بشقاب جلوی شایان:
بیا بگیر بخور، شکمو آبروی آدم رو میبری!
همه ریز ریز خندیدیم و بحث رو بابای آرش پیش گرفت، از شرکت
میپرسید و قراردادای جدید که آرش براش توضیح میداد و سوگل
جون و شهربانو جون،هر از گاهی به من و آرش چشم میدوختن و با
محبت لبخند میزدند.
بعد از چند لحظه سوگند جیغ کشید و محکم زد توی بازوی شایان که
شایان با خنده بغلش کرد و گفت:





@roman_online_667097
36 views11:54
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:53:44 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 199

رسیدیم و با هم رفتیم داخل، سر یه میز که گوشه ی سالن بود نشستیم و
غذامون رو سفارش دادیم، تا غذا رو بیارن سرم پایین بود و با
انگشتهای دستم بازی میکردم که آرش کلافه شد و گفت:
-وای خدا، ریحان خسته شدم از این حرف نزدنت، خب حداقل بگو چته
شاید بتونم کمکت کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
باور کن هیچی، فقط این روزها خیلی دلتنگ میشم، همش به خودم میگم اگه منم خانواده داشتم شاید به خیلی چیزایی که میخواستم
راحتتر میرسیدم و حالا که ندارم...
نفس عمیقی کشیدم:
-حالا که ندارم اصل فکر نکنم برسم.
اخمی کرد و گفت:
آدم به هر چیزی که تلاش کنه میرسه، تو هم میرسی، شک نکن، فقط ممکنه کمی دیرتر از بقیه برسی، ولی میرسی، بهت این رو قول
میدم خانوم کوچولو.
لبخند بی رمقی زدم که غذاها رو آوردن، بی حرف مشغول غذا شدیم و
بعد از تموم شدنش به اصرار زیاد آرش، اون پول غذا رو حساب کرد
و با هم اومدیم بیرون، به ساعت که نزدیکهای سه بود نگاه کردم و به
آرش گفتم:
-اگر سختت نیست میشه من رو بزاری خونه؟
نگاهم کرد و گفت:
-بیا بریم خونه عمو اینا، سوگند اینا هم اونجان.
لبخندی زدم و گفتم:
-نه، آخه ساعت شش میخوام برم دفتر امیر
اخم غلیظی کرد و گفت:
-اونجا چی کار داری؟
خندیدم و گفتم:
-باید برم پولش رو بدم، همینجوری که قبول نمیکنه، گفتم برم اونجا به
زور بهش پولش رو بدم.
اخمش رو حفظ کرد و دستش رو کشید روی لباش:
لازم نکرده، من خودم میرم باهاش حرف میزنم و طبق قرار داد، حق الوکاله اش رو میدم، الانم میریم خونهی تو، لباست رو عوض کنی
و یه آبی به صورتت بزنی، چشمات شده کاسهی خون.
از حمایتش و طرز نگرانی زیر پوستیش دلم قنج رفت، بی هیچ حرفی
سرم رو تکیه دادم به صندلی ماشین و دلم سبک شد از اشک و بغضی
که مدتها روی دلم سنگینی میکرد.
آه غلیظم رو بیرون فرستادم و چشمهام رو بستم.
با نوازش دستی روی گونهام، آروم کرکره ی پلکهای متورمم رو بالا
کشیدم.
آرش با لبخند ملیحی زل زد تو چشمهام و نوازش دستش رو مهربانانه
ادامه داد:
وقت خواب خانمی!
هجوم خون رو به صورتم احساس کردم، هم خجالت زده از این
نزدیکی و نگاه خاص آرش و هم این خواب بی موقع، دست به دست
هم دادند تا با عجله و دلی پر از حسهای گوناگون، دستگیرهی در
ماشین رو بکشم و به سمت خونه فرار کنم!
فرار از لو دادن حس چشمام و این حس های ضد و نقیض نگاه مخملی
آرش!
کلید چرخوندم و با عجله کفش هام رو در آوردم و کیفم رو گوشه ی
سالن رها کردم و به سمت دستشویی رفتم، دو مشت آب به صورتم زدم
و از آینهی کوچک رو شویی، به صورت رنگ پریدهام چشم دوختم.
آب از مژههام چکه میکرد و مثل اشک رو گونهی برجستم خود نمایی
میکرد.
چشم از صورتم گرفتم و به سوی اتاقم پا تند کردم، لباسام رو در آوردم
و با تاپ سفید جلوی آیینه نشستم تا یکم از بی روحی، صورتم رو
دربیارم.
رژ گونه ی صورتی زدم با رژ صورتی کم رنگ و به خط چشم سیاه
پشت چشمم کشیدم تا پف و قرمزیش کمتر خودنمایی کنه.
موهام رو ساده روی شونهام رها کردم، یه سارافون سرمهای ساده
پوشیدم با مانتوی سفید و لبه های آبی کاربنی و شال آبی رو با بی
قیدی رها کردم رو موهام و کفشای عروسکی آبی کاربنی ام رو
پوشیدم با کیف دستی ست آبیش،
به آیینه نگاهی انداختم و لبخندی زدم.
از بی روحی صبح و نیم ساعت پیش رد پایی نمونده و دوباره نقاب بی
تفاوتی جا خوش کرد روی غم های پر از دردم،
آهی کشیدم و بیرون رفتم و زود سوار ماشین شدم،کمر بندم رو بستم و
رو به آرش نجوا کردم:
-ببخش آرش،معطل شدی!
فرمون رو میپیچه به راست و لبخندی میزنه:





@roman_online_667097
36 views11:53
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:53:25 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 198

روی تخت دراز کشیدم، سرم روبه بالشت فشار دادم و عطر آرش توی
بینیم پیچید، دوباره و دوباره نفس کشیدم و به خودم گفتم:
-اگر روزی نباشی من جواب دلم رو چی بدم لعنتی؟ چرا انقدر باهام
خوبی؟ چرا؟
بغضم رو قورت دادم و آروم زمزمه کردم:
-فردا کلی باهات حرف دارم مامانی، کلی...
و بعد خوابم برد.


**


صبح بدون اینکه منتظر آرش بشم اومدم بیرون، میخواستم تنها باشم،
میخواستم درد و دل کنم.
سرم رو گذاشتم روی زانوهام و به سنگ قبر سرد روبه روم خیره
شدم، هوای اول صبح خیلی سرد بود، سوییشرتم رو از لبه هاش گرفتم
و به خودم پیچیدم، قطره اشکی که از چشمم چکید راه برای بقیه هم
باز کرد، دستی به سنگ کشیدم و گفتم:
-مامان، همه دخترا وقتی دلشون رو میدن به کسی میان اول به
مامانشون میگن، مامان، من نمیدونم چی شد؟
به خدا نمیخواستم دل بدم، نمیخواستم کسی رو دوست داشته باشم.
مامان، چرا رفتی؟
چرا تنهام گذاشتی؟
مگه گناه من چی بود؟
مامان دلم براتون تنگ شده، دلم برای بغل کردن و بوییدنتون تنگ
شده.
کاش بودین، کاش من انقدر تنها نبودم، کاش نمیرفتین، کاش منم مثل
بقیهی دخترا میتونستم راحت از احساساتم حرف بزنم و نترسم از
اینکه پس زده بشم یا کسی در موردم بد فکر کنه.
صورتم رو بین بازوهام که روی پام بود پنهان کردم و صدای گریهام
رو آزاد کردم.
بعد از کمی سر بلند کردم و اشکهام رو پاک کردم، چیزایی که برای
خیرات خریده بودم رو دستم گرفتم و به کسایی که تک و توک توی
این قطعه و قطعهی رو به رویی بودن پخش کردم و برگشتم سر جای
قبلیم که دیدم یکی وایساده سر خاک و با تلفن حرف میزنه، لبخندی
زدم و نزدیک شدم، از دور هم میتونستم تشخیص بدم این اندام
ورزیده و طرز راه رفتن مال آرشه، به ساعتم نگاه کردم و با دیدن
عقربهها که روی دوازده بود به سمتش پا تند کردم، صداش رو شنیدم:
-سینا میگم نیست.
-نه، نمیدونم کجاس!
-باشه، خبری شد بهم بگو.
برگشت سمتم و با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت:
-پیداش کردم، اینجاس.
باشه، خداحافظ.
و گوشی رو قطع کرد، رفتم نزدیکتر که عصبی قدمی به سمتم
برداشت و گفت:
-مگه نگفتم صبح میام با هم بریم؟
مگه نگفتم؟
نگاه غمگینی بهش کردم و نفسم رو با آه دادم بیرون و گفتم:
-میخواستم تنها باشم، یه چیزایی بود که فقط دلم میخواست مامان و
بابا بدونن نه کس دیگهای.
اخم غلیظی کرد و گفت:
-دست شما درد نکنه دیگه، حالا غریبه و نامحرم هم شدیم؟
لبخندی زدم و تو دلم گفتم:
-نمیدونی که از محرمی برام محرمتری و از هر آشنایی، آشناتر.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-دلم میخواست فقط مامانم بدونه، بعضی چیزا رو همه نفهمن بهتره.
سری تکون داد و آروم گفت:
اگر کارت تموم شده بریم ناهار بخوریم.
سرم رو به تایید تکون دادم و بعد از خداحافظی با هم به سمت ماشینش
حرکت کردیم.
نشستیم و بعد از یکم مکث حرکت کرد، با دقت به تمام کارهاش نگاه
میکردم، نمیدونم این حس عجیب دلتنگی از کجا اومده بود، یه حس
لعنتی که قلبم رو به درد آورده بود، بغضم روقورت دادم و چشم ازش
گرفتم ولی همش حرکاتش جلوی چشمام بود.
مدل نشستنش و طرز فرمون گرفتنش، صورت مردونه و قشنگش که
حالا با اخم پوشونده شده بود، عضله های دستش که از آستین تا شدهی
پیراهن مردونهی سفیدش بیرون اومده بود، ته ریش قشنگش، ابروهای
پر و خوش فرمش، چشمهای گیرا و مهربونش.
خدایا!
من دارم دیوونه میشم، خودم میدونم، اما تو دیوونهترم نکن.
تا برسیم به رستوران حرفی نزدم و اونم سعی نکرد سکوت رو بشکنه.





@roman_online_667097
37 views11:53
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:52:12 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 200

چیزی نگفتم و سوگل جون اینا هم رفتن توی آشپزخونه و مشغول چیدن
میز شدن، بعد از کمی وقت سوگل جون رو به شایان گفت:
-شایان جان، مادر، برو بیدارش کن بیاد یه چیزی بخوره، ضعف
میکنه یهو.
شایان آروم بلند شد و سری تکون داد و رفت سمت در اتاقشون، تازه
وقت کردم خونه رو ببینم، فضای خونه کلا تغییر کرده بود از اون
سری که من دیده بودم، از در که وارد میشدیم حال بود که با یه
دست مبل راحتی سفید با بالشتکهای صورتی و سفید گذاشته بودن که
یه میز سفید رنگ هم وسطش بود، یه فرش سفید پشمالو هم زیر میز
روی پارکتها انداخته بودن، کل این قسمت خونه قشنگ شده بود، از
حال که میگذشتیم میرسیدیم به پذیرایی که با دو تا پله از حال جدا
شده بود و آشپزخونه هم نزدیک پذیرایی بود.
چیدمان این قسمت رو زیاد توجه نکرده بودم ولی میدونستم که تغییر
کرده، یه دست مبل سلطنتی با بدنهی استخوانی رنگ و پارچهی
صورتی که یه پرده حریر سفید از پشت جلوهاش رو قشنگتر کرده
بود.
کل همه چیز عوض شده بود و به نظرم خیلی قشنگتر شده بود.
دست از نگاه کردن خونه کشیدم که صدای ”سلام “ سوگند اومد، رنگش
پریده بود و موهاش شلخته دورش ریخته بود، سوگل جون سریع رفت
سمتش و با خودش بردش توی آشپزخونه که شایان لباس پوشیده اومد
بیرون، سوالی نگاهش کردم که گفت:
-میرم یه چیزی بخرم، زود میام.
و بعد بلند گفت:
-مادر جان بیرون چیزی نمیخواید؟
که سوگل جون هم جوابش رو داد و از خونه رفت بیرون، منم راهم
رو سمت آشپزخونه کج کردم و رفتم پیش بقیه، پشت میز نشستم که
دیدم سوگند داره چپ و چول نگاهم میکنه، سوالی نگاهش کردم که
گفت:
-من دیشب عروسیم بوده، تو چرا عین میّت قبرستونی؟
خندیدم و گفتم:
-بیا برو بچه، من مثل تو نیستم.
با خنده به بشقابش اشاره کردم:
غذات رو بخور شما.
سری از تاسف تکون داد و شروع کرد خوردن، منم یه ذره نون و پنیرک
خوردم و بلند شدم، شایان اومد و بالاخره با زور سوگل جون ناهار هم
پیششون موندم و بعد از ناهار با بدبختی ازشون خداحافظی کردم و
رفتم خونه.
سر راهم از شیرینی فروشی یه جعبه حلوای آماده با یه بسته خرما
خریدم و رفتم.
رسیدم و بعد از جا دادن وسایل توی یخچال، لباس عوض کردم و رو
به روی تلویزیون خاموش نشستم، نمیدونم چرا همش بی اختیار
زندگی خودم رو با سوگند مقایسه میکردم، خب معلوم بود که خیلی با
هم فرق داریم، آدم حسودی نبودم ولی...
ولی منم دلم میخواست یکی نگرانم باشه، یکی براش مهم باشه من
حالم خوبه یا بد، یکی بفهمتم، درکم کنه.
نفس عمیقی کشیدم و قطره اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و
آروم گفتم:
مامان خوبم، فردا میام پیشت، کلی باهات حرف دارم، کلی درد و دل
دارم باهات، کلی...
اشکام رو پاک کردم و با دیدن ساعت بلند شدم یه چیزی برای شام
درست کنم، ولی دست و دلم به کار نمیرفت، بیخیال شدم و بلند شدم
و رفتم توی اتاقم و گوشیم رو برداشتم و اومدم توی پذیرایی.
همینجور که گوشیم رو نگاه میکردم تلفن رو برداشتم و یه پیترا
سفارش دادم و نشستم، یادم افتاد به امیر زنگ نزدم، شمارهاش رو
گرفتم و منتظر موندم جواب بده، بعد از چند تا بوق جواب داد:
-سلام خانوم، چطوری؟
لبخند زدم جواب دادم:
-سلام ، خوبم، شما خوبین؟
خندید و گفت:
-ما هم خدا رو شکر، بد نیستیم، جانم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-فردا دفتری یه سر بیام پیشت؟
-اره، هستم، چیزی شده؟
-نه نه، چیزی نشده، یه کار کوچیک دارم باهات.
_باشه، در خدمتم، فقط تا شش نیستم، بعدش در خدمتم.
لبخندی زدم و بعد از خداحافظی قطع کردم، کمی بعد زنگ خونه به
صدا در اومد، در رو باز کردم و بعد از دادن پول، غذام رو رو تحویل
گرفتم و رفتم توی آشپزخونه، بعد از خوردن غذام رفتم توی اتاقم و




@roman_online_667097
39 views11:52
باز کردن / نظر دهید