2022-05-21 14:55:22
─━━━━⊱ ⊰━━━━─
رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم
پارت: 203
شده بودم که با صدای خنده ی آرش به خودم اومدم و خجالت زده ازش
جدا شدم که دستش دور شونه هام حلقه شد و من رو به خودش فشرد.
سرم رو انداختم پایین و سرخ شدن گونه هام رو به وضوح حس کردم،
در باز شد و با هم اومدیم بیرون، شایان نگران اومد سمتم و دستم رو
گرفت و گفت:
خوبی؟
لبخندی بهش زدم و آروم سرم رو تکون دادم، عمو نگاهی بهم انداخت
و گفت:
-خوبی عزیزم؟ جای دیگه ایت درد نمیکنه؟ نمیخوای بریم دکتر؟
لبخندی به نگرانیش زدم و گفتم:
-نه عمو جون، خوبم، یکم پام درد میکنه که خب طبیعیه.
سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نمیدونم شما جوونا حواستون کجاست؟
برگشتم سمت آرش و گفتم:
-نمیرسیم بریم پیش امیر؟
دستش رو آورد بالا و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
نه دیگه، بهش زنگ میزنم شماره حساب میگیرم براش بریزی.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم، دوباره مانتوم رو در آوردم و نشستم
کنار عمو که آرش گوشی به دست رفت سمت حیاط، منم نشستم و توی
بحثشون بعضی وقتها شرکت میکردم که آرش بعد از نیم ساعت
برگشت، دستش چند تا پاکت خرید بود، سوگل جون رفت سمتش و
گفت:
-دستت درد نکنه، لازم نبود چیزی بگیری.
آرش سری تکون داد وگفت:
رفتم دیدم هست خریدم، شاید بقیه دوست داشته باشن.
یکی از خدمه پاکتهای خرید رو ازش گرفت و رفت توی آشپزخونه و
آرش هم اومد سمت ما، نگاهی به من انداخت و خیلی آروم گفت:
درد که نداری خانومی؟
باز گفت، ای خدا، آخر من رو سکته میده، گل انداختن گونههام رو
حس کردم و سر به زیر انداختم و گفتم:
نه، خوبم.
لبخند دلنشینی زد و کنارم جا گیر شد، اونم توی بحث باباش اینا شرکت
میکرد و نظر میداد و من فقط بهش خیره میشدم و به صداش گوش
میدادم.
خدایا، یه راهی جلوم بزار، من بدون این مرد چیکار کنم؟
صورتم رو حاله ای از غم فرا گرفت و با بغض به نیم رخش چشم
دوختم، انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که برگشت سمتم و لبخند
مخصوص خودش رو زد و دستم رو بین دستهای مردونهاش گرفت و
برگشت سمت شایان و بقیه ی صحبتهاشون رو کردن.
جالب بود که کسی به این همه نزدیکی ما اعتراضی نمیکرد، شاید
واقعا. براشون عادی شده بود دیدن این صحنه ها، نمیدونم
سرم رو انداختم پایین و گوشیم رو از توی کیفم در آوردم که دیدم یه
پیام از طرف امیر دارم، بازش کردم که نوشته بود:
سلام ، از آرش شنیدم چه اتفاقی افتاده و واقعا ناراحت شدم، زودتر خوب بشی، در مورد اون مسئلهای هم که آرش گفت باید بگم
که بعدا با هم به توافق میرسیم، فعلا .
لبخندی زدم و گوشی رو توی کیفم برگردوندم که دیدم آرش داره نگاهم
میکنه، آروم پرسید:
-کی بود؟
لبخندی زدم و لب زدم:
امیر بود.
سری به معنیه ”فهمیدم“تکون داد و برگشت سر حرفش، بعد از مدتی
سوگل جون هم به جمعمون پیوست، زانوی پام عجیب درد گرفته بود
که آرش بلند شد و رفت توی آشپزخونه و بعد از چند دقیقه اومد
بیرون، دستش یه لیوان آب بود و توی پیشدستی زیر لیوان هم یه ورقه
قرص، اومد کنارم و نشست، لیوان رو گذاشت روی میز عسلی کنارم
و قرص رو از داخل پیشدستی برداشت و یه دونه ازش جدا کرد و داد
دستم و لیوان رو هم گرفت طرفم، با تعجب نگاهش کردم که لبخندی
زد و گفت:
-از درد قیافه ات رفته توی هم، باید خیلی خر باشم که نفهمم درد داری.
لبخندی به توجهش زدم و قرص روخوردم.
بعد از شام هر کسی رفت دنبال کار خودش و منم چون خیلی خوابم
میاومد یه شب به خیر گفتم و رفتم توی اتاق و خیلی سریع خوابم
برد...
**
آرش:
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل:
دختر کوچولوی من
این رو گفتم و بی اختیار روی صورت غرق خوابش خم شدم و دستی
به موهای پُر و خرمایی رنگش کشیدم، لبخندی زدم و بینیم رو بین
موهاش بردم و بو کشیدم، بوی بهشت میداد.
طاقتم تموم شد و بی فکر بوسه ای به پیشونیش زدم و قبل از اینکه با
کارهام بیدارش کنم از اتاقش زدم بیرون.
مامان اصرار داشت که برگردیم خونه، نمیدونم چرا؟
خب بابا مگه منه بدبخت رو نمیبینی یا نمیدونی من چه مرگمه که
اینجوری میکنی با دلم.
با غصه از همه خداحافظی کردم و رفتم بیرون، نشستم توی ماشین و
بعد از چند لحظه مامان اینا هم نشستن، تا نشستن مامان گفت:
واسه من اخم نکنا، هر کاری میکنم به نفع خودته، دوست داری
بیافتی سر زبون این و اون؟ خدا رو شکر جفتتونم تابلو بازی در
میارین، گفتم بمونیم بدتر میشه اوضاع.
لبم رو تر کردم و فقط سری به تایید حرفش تکون دادم و ماشین رو
روشن کردم و راه افتادم سمت خونه، کمی از راه رو رفته بودیم که
بابا صدام زد:
آرش؟
سر برگردوندم و نگاهش کردم و دوباره به خیابون خیره شدم و جواب
دادم:
-جانم بابا؟
-چیزی اذیتت میکنه؟ خیلی ساکتی بابا جان.
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-نه، فکرم کمی درگیره، این روزا زیاد حواسم جمع نیست.
@roman_online_667097
29 views11:55