Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 23

2022-05-22 15:45:33 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 219

گوشیم رو در آوردم و یکم توی اینترنت گشتم که مریضی که داخل
بود، اومد بیرون و منشی بهم گفت برم داخل.
بلند شدم و بعد از یک نفس عمیق راه افتادم سمت در اتاقش، در زدم و
وارد شدم، با دیدنم ابروهاش رو داد بالا و گفت:
-به، سلام بانوی کوچک، چه عجب تشریف آوردید!
یکم نگاهش کردم و گفتم:
جناب آقاي دكتر سهرابي عزیز، باور كن نه حوصله ی بحث دارم، نه حوصله ی تیکه شنیدن، چیزی رو که به خاطرش کشوندیم تا اینجا رو
انجام بده، منم برم به بدبختیهام برسم.
یکم نگاهم کرد و سری تکون داد و همونجور که بلند میشد گفت:
-پر رویی دیگه، پر رو، هر چی هم بهت بگم باز کار خودت رو
میکنی، پاشو، پاشو بیا اینجا بخواب ببینم.
ریز خندیدم و بلند شدم، خوبی مطب فرزاد این بود که همه چیز توی
مطب خودش بود و نیاز نداشت هی بری و بیای.
رفتم نزدیک تخت و دراز کشیدم، کارهاش رو کرد و بعد از گرفتن
جواب تستها، رفت سمت میزش و به منم گفت که بلند بشم.
رفتم کنار میزش و روی صندلی نشستم.
سوالی سر تکون دادم که با اخم گفت:
-بگو داری چه بلایی سر خودت میاری، شاید بتونم کمکت کنم زودتر
بمیری، با این اوصاف، تو داری خودت رو زجر کش میکنی.
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
-داروهام رو بنویس فرزاد، میخوام برم.
اخم غلیظی کرد و گفت:
خانوم رو، دارو بنویس، جناب عالی باید بستری بشی، با این اوضاعی که واسه خودت ساختی برام جای تعجب داره چجوری هنوز
زنده ای؟!
پوزخندی زدم و بلند شدم، داشتم میرفتم سمت در و توی همون حال
گفتم:
-وقتی دردات زیاد میشن، دیگه برات مهم نیست چندتا درد باشه، کلا
ضد ضربه میشی، منم ضد ضربه ام، بادمجون بم آفت نداره داداشم.
خواستم در رو باز کنم که با حرص گفت:
-صبر کن ببینم، سرش روانداخته پایین، داره مثل چی میره!
نگاهش کردم که کلافه دستش رو سمتم دراز کرد:
-دفترچه ات رو بده.
برگشتم سمت میزش و دفترچهام رو دادم دستش.
با حرص برام دارو نوشت و دفترچه رو داد بهم:
-ماه دیگه برای چکاب میای، اگر ببینم بازم اوضاعت همینه، دستور
بستری میدم و حق اعتراض هم نداری، فهمیدی؟
سری تکون دادم که ادامه داد:
-شاهین دنبالت میگرده، خیلی وقته، چرا از خودت بهش یک خبر
نمدی؟
با غم نگاهش کردم و سری تکون دادم، بعد از خداحافظی ازش، اومدم
بیرون و رفتم سمت خونه، سر راه داروهام رو هم گرفتم.
رسیدم و خسته روی مبل نشستم، به گوشیم نگاه کردم، مردد بودم که
چه کاری درسته، نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی مبل.
بعد از ظهر بود که از خونه زدم بیرون، شاید کمی پیاده روی حالم رو
بهتر میکرد، کمی قدم زدم که رسیدم به یک پاساژ، رفتم داخل و برای
خودم کمی خرید کردم.
داشتم میاومدم بیرون که پشت شیشه ی یکی از مغازهها نوشته بود
سیمکارت موجود است“
، رفتم داخل و چند تا سیمکارت خریدم و راه
افتادم سمت خونه.
رسیدم و با دلهره سیمکارت خودم رو در آوردم و یکی از اونها رو
انداختم داخل گوشیم.
چند دفعه نفس عمیق کشیدم و آخر پیامی به این مضمون برای چهار
نفر فرستادم:
-سلام ،
میدونم نگرانم هستید ولی من خوبم.
یعنی؛
حداقل زنده ام.
نگران من نباشید و باور کنید که من اون کار رو نکردم.
من نمک نمیخورم، نمکدون بشکنم، باور کنید کار من نبوده.
امیدوارم یک روزی بفهمید.
دوستتون دارم و دلتنگتونم. ”ریحانه“
براشون فرستادم و وقتی دیدم دستشون رسیده سریع سیم کارت رو در
آوردم، بغضم رو قورت دادم و از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه
و خودم رو سرگرم درست کردن شام کردم تا کمی فکرم از سمت
اونها دور بشه.
بعد از شام یک حسی درونم میگفت خط رو روشن کن و به آرش
زنگ بزن، حداقل صداش رو که میتونی بشنوی.




@roman_online_667097
51 views12:45
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 15:45:16 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 218

بعد از چند لحظه ازم جدا شد و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید به
سمت بالا و منم گیج و تلو تلو خوران دنبالش کشیده میشدم.
در یکی از اتاقها رو باز کرد و با هم رفتیم داخل، انگار قصد داشت
امروز دیوونه ام کنه، دست انداخت دور گردنم و روی نوک پاش بلند
شد و من رو بوسید، دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد...


**


با سر درد بدی چشمهام رو باز کردم، چیز زیادی یادم نبود، فقط یادم
بود که اومدم مهمونی و تا خرخره خوردم.
روم رو برگردوندم اون سمت که با چیزی که دیدم شکه شدم، یعنی
چی؟
من، من اصلا کی اومدم توی این اتاق که حالا بخواد یکی هم با این
وضعیت کنارم خوابیده باشه.
از تکون خوردن من، دختری که کنارم بود بیدار شدم و با لبخند
مزخرفی گفت:
-صبح به خیر عشقم!
چشمهام از این گشادتر نمیشد، خدا این چه بدبختی بود توش افتادم،
یک چیزایی از توی ذهنم رد میشد، دیشب و چیزی که به خاطرش
این اتفاق افتاده بود رو به خاطر آوردم.
ریحانه، خانوم کوچولوی من؟
یکم به دختر رو به روم نگاه کردم و دیدم هیچ شباهتی بین این دو تا
نیست و نمیدونم با چه عقلی فکر کردم این ه*ر*ز*ه، ریحانه اس،
مصلما ریحانه هیچ وقت توی این شرایط، حاضر به همخوابی با من
نمیشد.
از روی تخت بلند شدم و سریع لباس پوشیدم، کلافه بودم، خیلی، خدایا
من چیکار کرده بودم؟
من، من به خودم خیانت کرده بودم، به احساس خودم.
دختره از روی تخت بلند شد و ملحفه رو پیچید دورش، با لوندی که
داشت حالم رو به هم میزد اومد سمتم و دست گذاشت روی سینهام و
گفت:
-کجا میری عشقم؟
عشقم؟ واقعا ؟ با حرص دستش رو پس زدم و گفتم:
من عشق تو نیستم، نیستم عوضی، لعنت به من، لعنت به من.
حلش دادم کنار و ناخودآگاه به تخت نگاه کردم و وقتی چیز خاصی
ندیدم کمی خیالم راحت شد، خواستم از در برم بیرون که بازوم رو
کشید و گفت:
دیشب که خوب بهت خوش گذشت، حالا من شدم عوضی؟
عصبی برگشتم سمتش و از توی جیبم، کیف پولم رو کشیدم بیرون و
از توش سه تا تراول در آوردم و کوبیدمشون تخت سینهاش و گفتم:
دیگه نمیخوام دور و اطرافم ببینمت، افتاد؟
سرش رو تکون داد که از در زدم بیرون، عصبی بودم، از خودم، از
همه، از همه چیز، نفهمیدم چجوری از اون خونهی کوفتی اومدم
بیرون و سوار ماشین شدم.
توی آیینه به قیافه درهم ریختهام نگاه کردم و سری برای خودم تکون
دادم و ماشین رو روشن کردم.
حتما دوش میگرفتم تا این گندی که زدم شاید از تنم پاک بشه، باید
حس خیلی بدی داشتم.
بعد از مدتی رسیدم خونهای که تازگیها برای خودم درست کردم، در
روباز کردم و رفتم داخل، سریع رفتم توی اتاق و اون لباسهای کوفتی
رو در آوردم و انداختم سبد رخت چرکها و رفتم توی حموم.
بعد از یک دوش اساسی اومدم بیرون و لباسهام رو پوشیدم و سریع
رفتم سمت شرکت.
واقعا عصبی بودم، خدا به داد اون بدبختهایی برسه که امروز توی
دست و پای من بپیچن.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در ورودی شرکت...

**


ریحانه:

بالاخره آخرین امتحان رو هم دادم، خسته از سر جلسه اومدم بیرون به
سمت ماشینا رفتم، یه ماشین گرفتم و راه افتادم سمت مطب فرزاد،
امروز باید میرفتم برای چکاب، هر چند با این وضع من، احتمالش
زیاد بود که دُز داروهام رو زیاد کنه، چون بیشتر از قبل تیر میکشید
و بیشتر از قبل هم تنگی نفس بهم میداد.
بعد از مدتی رسیدم و بعد از حساب کردن از ماشین پیاده شدم، راه
افتادم سمت مطب و با آسانسور به طبقهی مورد نظر رفتم، از اونجایی
که فرزاد دوست شایان و شاهین بود، قبل از اینکه برم باهاش شرط
کردم که از دیدارمون حرفی بهشون نزنه و اون هم قبول کرده بود.
در آسانسور باز شد و رفتم بیرون، رفتم نزدیک میز منشی و بعد از
سلام ، اسمم رو گفتم که گفت منتظر باشم تا مریض بیاد بیرون.




@roman_online_667097
50 views12:45
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 15:45:00 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 217

پوف کلافه ای از این مسخره بازیش کشیدم و کفتم:
-کم ِزر ِزر کن نیما!
یکم مکث کردم و ادامه دادم:
مهمونی باحال تو دست و بالت نداری؟
حس کردم جا خورد، البته حق هم داشت، من همیشه ی خدا همه جا با
برنامهی قبلی میرفتم و اینکه یهویی بیام و بگم مهمونی نداری، واسش
جای تعجب داشت، کمی فکر کرد و گفت:
-داشتنش که دارم، ولی بگو ببینم چی شده که بدون برنامه میخوای
بری جایی؟
دیگه داشت روی اعصاب نداشته ام خط میانداخت که عصبی گفتم:
-دیگه فضولیش به تو نیومده، داری یا نه؟ اگه داری آدرس بده و
ساعت.
کمی فکر کرد و گفت:
-برات آدرس دقیق و ساعت رو میفرستم.
و بعدشم خداحافظی کردیم و قطع کرد.
بعد از چند دقیقه آدرس رو فرستاد، بلند شدم و وسایلم رو برداشتم و از
شرکت زدم بیرون، یک راست رفتم سمت خونه و بعد از دوش گرفتن،
یک تیشرت سادهی مشکی با شلوار کتون مشکی پوشیدم و از خونه
زدم بیرون.
فقط میخواستم جایی برم که به هیچ چیزی فکر نکنم، که برای چند
ساعت هم که شده مغزم از اون خالی بشه.
با سرعت روندم سمت محلی که برام فرستاده بود و بعد از کمی وقت
رسیدم، ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت خونه، دو نفر مثل
بادیگارد جلوی در خونه ایستاده بودن، گوشی رو نگاه کردم که دیدم
نیما برام عکس یک چیزی رو فرستاده و نوشته:
-این رو نشونشون بده که راهت بدن.
رسیدم جلوشون و بعد از نشون دادن اون عکس رفتم داخل.
یک خونه باغ بزرگ بود با کلی تجهیزات، کلی دختر و پسر دور تا
دور استخر وایساده بودن و با جامهایی پر، از خودشون پذیرایی
میکردند.
به سمت ساختمون رفتم که با باز کردن در کلی دود خورد توی
صورتم، کمی صرفه کردم و رفتم داخل، صدای موسیقی کر کننده بود،
یک پیشخدمت با لباس فرم از کنارم رد شد و بهم نوشیدنی تعارف کرد
که یک پیک برداشتم و یک نفس رفتم بالا ، محتویات داخلش تمام گلو و
معدهام رو سوزوند، ولی برام اهمیت نداشت، لیوان خالی رو گذاشتم
توی سیتی و یکی دیگه برداشتم، این رو هم یک ضرب خوردم و رفتم
داخل.
تازه سر شب بود و نمیخواستم به این زودی از خودم بی خود بشم، به
سمت میز و صندلیهای چیده شده رفتم و روشون نشستم، یک بطری
سر میز بود، برش داشتم و توی یکی از جامهای روی میز خالیش
کردم، اندفعه آروم آروم خوردم، کی به کیه، بزار یک امشب رو برای
خودم باشم، بزار دیگه به هیچ چیزی فکر نکنم.
پیک دومم رو ریخته بودم که چندتا دختر که لباسهاشون افتضاح لختی
بود اومدن سمتم، سرم تازه داغ شده بود، هر سهتاشون کنارم نشستن و
شروع کردن به خیال خودشون مخ زنی.
پوزخندی به رفتارشون زدم و توی دلم گفتم:
هه! شماها نمیدونید که من کلا الان از مخ مرخصم، وگرنه کلا نمیاومدید
سمت من.
چندتا پیک دیگه هم خوردم و به او دخترها توجهی نکردم که رفتن، البته یکیشون هم زیر لب یک ” بی لیاقت“
بهم گفت که ترجیح دادم
نادیده بگیرمش.
حسابی منگ منگ بودم که احساس کردم ریحانه رو دیدم، چند بار
پلک زدم تا دیدم واضحتر بشه.
انگار خودش بود، خانوم کوچولوی من بود، چقدر توی این لباس
خواستنی شده بود، چقدر بیقرارش بودم، چقدر دلتنگش بودم، نگاهش
به نگاه مشتاقم گره خورد و از اون لبخندهای قشنگش زد که دلم
براشون قنج میرفت.
اومد سمتم که بی معطلی کشیدمش توی آغوشم و عطر تنش رو به
مشام کشیدم، سخت به خودم فشردمش تا دلتنگیم رفع بشه، کمی که
توی اون حال موندیم از خودم جداش کردم و پیشونیم رو به پیشونیش
چسبوندم و مماس لبش، لب زدم:
-عاشقتم خانومم، عاشقتم!
ریز خندید و دستش توی موهام نشست و گفت:
-من بیشتر آقایی!
از این حرفش حس کردم قلبم لرزید، خانوم کوچولوم گفت دوستم داره،
بی محابا، بدون در نظر گرفتن جا و مکانی که توش بودیم، لبهام رو
گذاشتم روی لبهای داغش و عمیق بوسیدمش.
دلم نمیخواست این لحظه تموم بشه، چقدر توی فکر و خیالم باهاش
بودم و حالا اینجا بود، درست توی بغلم.




@roman_online_667097
49 views12:45
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 15:44:35 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 216

کلافه دستی به موهام کشیدم و به این فکر کردم که چجوری بهش بگم
که من حتی اون خونه هم برام شده ملکه ی عذاب، که هر جایی رو
نگاه میکنم...
نفسم رو کلافه دادم بیرون و گفتم:
-فردا میام خونه عزیزم.
با بغض ”باشه“ای گفت و بعد از خداحافظی قطع کرد.
سویچم رو از روی میز برداشتم و بعد از قفل کردن در از شرکت زدم
بیرون، اردیبهشت بود ولی برای من هنوز همون زمستون کذایی بود.
نشستم توی ماشین و بی هدف توی خیابونها ویراژ دادم، وقتی به
خودم اومدم توی خلوتگاه همیشگیم بودم، انگار راه اینجا رو از بر شده
بودم، که هر وقت دلگیر بودم سر از اینجا در میآوردم.
ماشین رو خاموش کردم و رفتم به سمت تک درخت همیشگیم، روی
چمنهای زیر درخت نشستم و بهش تکیه دادم، یک پام رو دراز کردم
و یکی دیگر رو خم کردم و دستم رو، روی زانوی خم شدهام گذاشتم و
سرم رو به درخت پشت سرم تکیه دادم.
نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم، قلبم فشرده میشد.
دلم تنگ بود، تنگ اون چشمهای قهوهای و مظلوم، تنگ اون مهربونی
ناب وجودش.
هنوزم نمیدونم چرا اون کار رو باهامون کرد، بعد از رفتنش قلب
لعنتیم یک لحظه هم آروم نشده، یک لحظه هم از یادش نرفت.
گوشیم رو در آوردم و به عکسش خیره شدم، دستی روی صورتش
کشیدم و لب زدم:
-نامرد کجایی که ببینی حالم رو؟
کجایی که ببینی چی به روزم آوردی لعنتی؟
کوبیدم روی قلبم و گفتم:
-بیا، بیا جواب این وامونده رو بده، بیا بهش بگو مال اون نیستی، بیا،
بیا بگو بهش.
اشکم ریخت، یک ”لعنتی“ زیر لب گفتم و دستی به چشمهام کشیدم،
دوباره سرم رو به درخت تکیه دادم و به آسمونی که داشت رو به
روشنی میرفت نگاه کردم.
خدایا رحمی به دل من بکن، میدونم بندهی خوبی نبودم ولی تو
بزرگی، تو خدایی کن در حقم.
نفس عمیقی کشیدم و ذل زدم به افق سرخی که پیش روم بود.
آفتاب که سر زد، بلند شدم و رفتم سمت ماشین، چشمهام از بی خوابی
میسوخت، تصمیم گرفتم یکم توی ماشین استراحت کنم و بعد راه بیافتم
سمت خونه، صندلی رو خوابوندم و دراز کشیدم، بعد از مدتی خوابم
برد.

**


گوشی رو با عصبانیت قطع کردم و کلافه دستی به موهام کشیدم، از
پنجره به بیرون خیره شدم و بعد از چند ثانیه با عصبانیت گوشی رو
پرت کردم سمت دیوار که با صدای بدی خورد شد.
در با ضرب باز شد و سینا توی چهار چوب در قرار گرفت و
سراسیمه پرسید:
-چی شده؟ صدای چی بود؟
با صورتی که مطمئنم از عصبانیت سرخ شده بود گفتم:
-بعد از چهار ماه هنوز نتونستن هیچی پیدا کنن، بعد به من میگن آروم
باش، ِد لعنتی مگه میشه با این حجم از بدبختی آروم بود.
دستم رو توی موهام میکنم و عصبی به عقب میکشمشون، اومد جلو
و رو به روم، اون سمت میز ایستاد و گفت:
-چی بهت فشار میاره که این ریختی شدی؟ هوم؟ چی؟
تا خواستم حرف بزنم، خم شد روی میز و ادامه داد:
ببین، هر کسی رو بتونی خر کنی، من خر نمیشم، من این چشمها رو میشناسم، میدونمم دردت چیه، ولی مشکل اینجاست که تو خودت
نمیخوای قبول کنی منشأ اصلیه دردت رو.
توی چشمهاش زل زدم و آروم گفتم:
-برو بیرون سینا.
جا خورد ولی بعد یک پوزخند زد و رفت بیرون.
سنگینی تنم رو انداختم روی پشتی صندلی و به فکر فرو رفتم، دلم یک
چیزی میگفت و عقلم یک چیز.
دلم میگفت تند رفتی، زود قضاوت کردی.
عقلم میگفت خوب کردی، تازه کمم بود براش.
و من هر روز توی کش مکش قلب و عقلم بودم، هر روزم خسته کننده
تر از دیروز، هر روز با حس عذاب بزرگی بیدار میشدم و شب با
همون عذاب میخوابیدم، تصویر چشمهای اشکیش توی روز آخر از
جلوی چشمم کنار نمیره.
بلند شدم و خیلی بی فکر شمارهی یکی از بچه ها که همیشه توی دست
و بالش مهمونی بود رو گرفتم، بعد از چندتا بوق جواب داد:
-به، ببین کی زنگ زده به این بندهی حقیر سراپا تقصیر، جناب
کیانمهر، چی شده یاد فقیر فقرا افتادی؟





@roman_online_667097
52 views12:44
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 15:44:08 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 215

گله دارم مامان، از همه گله دارم، از تو، از بابا، از آرش، از همه، از همهی کسایی که دوستشون داشتم هر کدوم یک جوری تنهام گذاشتن
و درد گذاشتن روی دردهام، غم گذاشتن روی غمهام.
بابا کجایی ببینی من چقدر بی پناهم؟
کجای ببینی چقدر تنهام؟
کجایی بابایی؟ کجایی؟
و دوباره هق زدم، بعد از کمی وقت بلند شدم و وسایل رو جمع کردم و
رفتم سمت ماشینها و یک تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و برای دلم روضه خوندم، برای خودم،
کاش زود قضاوت نمیکرد، کاش حرف منم گوش میکرد.
خیابونها خلوت بود و زود رسیدیم، کرایه رو حساب کردم و لوازمم
رو برداشتم، نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت خونه.
خسته خودم رو روی مبل انداختم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
امروز اولین روز از سال جدیده، باید خودم رو از نو بسازم، باید به
خودم و بقیه ثابت کنم که ضعیف نیستم.
بلند شدم و نگاهی به لباسهام کردم، کمی خاکی شده بودن، خاکشون
رو نمونده و با برداشتن کیفم و گوشیم دوباره از خونه زدم بیرون، هوا
کمی سرد بود ولی من زیادی داغ بودم.
هندزفریهام رو از توی کیفم در آوردم و وصل کردم به گوشیم و
گوشیهاش رو توی گوشم گذاشتم، رفتم توی لیست آهنگهام و از اولی
گذاشتم که بخونه و خودمم آروم خیابونها رو قدم میزدم، بهتر از
بیکاری و نشستن توی خونه بود.
رسید به یک آهنگی که تمامش وصف حال من بود، قطره اشکی از
چشمم چکید:
سختته که نفس بکشی، گریه کن سبکتر بشی
بی دلیل رفت، حق داری که دورت رو قفس بکشی
بی گناه، گریه کن، هی بگو آه...گریه کن
گریه کن، بشین، عکس عشقت رو ببین
ولی جای گله نیست، عاشقی یعنی همین
حق داری بهونه از هر چیزی بگیری
ولی حق نداری بمیری
بی کسی تمام توء، لحظههای شوم توء
گریه کن که هیچ راهی نیست
ابر غم روی بوم توء
بی گناه، گریه کن، هی بگو آه...گریه کن
گریه کن، بشین، عکس عشقت رو ببین
ولی جای گله نیست، عاشقی یعنی همین
حق داری بهونه از هر چیزی بگیری
ولی حق نداری بمیری
نفهمیدم کی اشکهام صورتم رو شستن، نمیدونم چقدر تو خیابونها
سرگردون چرخیدم تا اینکه بالاخره گرسنگی زیاد باعث شد به خودم
بیام.
کمی اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم و با دیدن یک ساندویچی اون
سمت خیابون به سمتش رفتم، غذام رو گرفتم و بعد از سیر شدنم تازه
به ساعت نگاه کردم که هشت شب رو نشون میداد، به سمت خیابون
رفتم و یک ماشین گرفتم و رفتم خونه.


**
آرش:


توی شرکت نشسته بودم و از پنجرهی بزرگ اتاقم به شهر خوابیدهی
شب نگاه میکردم، به هر کسی هم بتونم دروغ بگم، به خودم نمیتونم
دروغ بگم، دلتنگشم، خیلی، بیش از حد.
هنوز منتظرم یک روز سینا این در رو باز کنه و بگه پیداش کرده،
بگه میدونه کجاس.
بغض لعنتیم رو قورت دادم و از روی صندلی بلند شدم، این روزها
کارم همین شده، از صبح زود میام شرکت و انقدر خودم رو غرق کار
میکنم تا نفهمم چی داره بهم میگذره و تا دمدمهای صبح میمونم توی
شرکت.
کل اینجا رو میدادم بره و یک جای دیگه رو میگرفتم، اگر راه داشتم
اینجا هر روزش برام عذابه، هر جاییش رو نگاه میکنم انگار ریحانه
داره جلوم راه میره.
به روی خودم نمیارم، از همیشه مغرورتر شدم، سرد شدم، اما...اما
نمیتونم خودم رو گول بزنم، بدون اون، انگار نفسی برام نمونده.
از بغل پنجره رفتم کنار که گوشیم زنگ خورد، مثل همیشه مامان بود،
مثل همیشه نگران:
-جانم مامان جان؟
صدای پر بغضش به گوشم خورد:
-کجایی آرشم؟ نمیخوای بیای خونه؟




@roman_online_667097
53 views12:44
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 15:43:54 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 214

و از آسانسور اومدم بیرون، فاطمه جون با یک ظرف آب و قرآن
وایساده بود، رفتم سمتش و محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم
و گفتم:
-مرسی بابت همه چیز، آدرسم رو که دارید، بهم سر بزنید.
گونهام رو بوسید و گفت:
-باشه عزیزم، ما رو یادت نره.
بغضم رو قورت دادم و آروم گفتم:
-اگر...اگر کسی سراغم رو گرفت، مدیون منید اگر بهش بگید من
کجام.
سری تکون داد و نم چشمهای رو گرفت و گفت:
برو مادر، خدا به همراهت، باهام تماس بگیر، دل نگرانم نزاریا.
لبخندی زدم و بعد از بوسیدنش، از زیر قرآن رد شدم و رفتم سمت
آژانسی که خبر کرده بودم، سوار شدم و برای فاطمه جون دستی تکون
دادم و به ماشین گفتم حرکت کنه.
تمام طول مسیر، همهی خاطراتم جلوی چشمهام رفتن و اومدن.
جلوی در آپارتمان جدیدم ایستادیم و من بعد از دادن کرایهی راننده، در
رو باز کردم و کارگرها هم جعبهها رو برام آوردن بالا ، وسایلها رو
گذاشتن و بعد از دادن پولشون، ازشون تشکر کردم و رفتن.
در رو بستم وبهش تکیه دادم، چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم
که بوی نویی وسایل خورد توی بینیم.
با بغض چشم باز کردم و به وسایل خونه خیره شدم، چند روز پیش
وسایل رو چیده بودم، کارتونها رو همونجا ول کردم و رفتم توی
آشپزخونه و کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز.
برگشتم توی سالن و بعد از آویزون کردن شال و پالتوم به چوبلباسی،
کشون کشون، کارتونها رو بردم داخل اتاقم، بعد از گذاشتن اونها،
برگشتم توی آشپزخونه و یک چایی دم کردم.
دوباره برگشتم توی اتاقم که با ست سفید و آبی تزیینش کرده بودم،
وسایلهام رو جا به جا کردم و تقریبا اتاق جمع شده بود که رفتم برای
خودم یک چایی ریختم و زنگ زدم از روی آگهی که جلوی در
ساختمان انداخته بودند برام ناهار بیارن.
رفتم سمت سالن که با مبلهای راحتی طوسی و آبی چیده بودمش و
روشون نشستم، تلویزیونی که رو به روی مبلها بود رو روشن کردم
و بی هدف شبکهها رو بالا و پایین کردم.
آهی از ته دلم کشیدم و به پشتی مبل تکیه دادم، دلم براشون تنگ بود،
با خودم که تعارف نداشتم.
دلم برای محبتهای بی تماشون تنگ شده بود ولی نمیخواستم
ببینمشون، اونها حرف من رو باور نمیکردند.
نفسم رو کلفه دادم بیرون و به این فکر کردم که تا دو هفتهی دیگه
عیده و من بازم هیچ کسی رو ندارم که برم پیشش.
چند بار پلک زدم و آخر بی خیال فکر کردن شدم، با صدای آیفون از
جام بلند شدم و رفتم سمت در، در رو باز کردم و از توی کیفم پول
برداشتم و رفتم سمت در، در روباز کردم و بعد از رسیدن پیک، غذام
رو گرفتم و بعد از پرداخت پولش، اومدم داخل.
نشستم و غذام رو خوردم و بعد رفتم دنبال باقیه کارهام.
خونه که کامل جمع شد و وسایلهام سر جای خودشون رفتن، روی
مبل خودم رو پرت کردم و با خستگی دستی به موهای عرق کردهام
کشیدم، بلند شدم و رفتم سمت حمام و یک دوش سریع گرفتم و اومدم
بیرون، بعد از پوشیدن لباسهام و خشک کردن موهام، غذای اضافهی
ظهر رو داغ کردم و خوردم.
ساعت از دوازده گذشته بود که چراغها رو خاموش کردم و رفتم سر
جام دراز کشیدم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم
ولی آخرین چیزی که اومد جلوی چشمم، صورت خوش ترکیب آرش
بود، قطره اشکی از چشمم چکید و آروم لب زدم:
-خیلی نامردی
و با اشک خوابیدم.
*


وسایل رو روی ترمهای که روی سنگ گذاشته بودم گذاشتم و
کنارشون زانوهام رو بغل کردم، چندتا آدم اون نزدیکیها داشتن رد
میشدن و دیگه پرنده هم اونجا پر نمیزد.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم، آروم زمزمه کردم:
بی تو من تنهای تنها میشوم
تک درخت خشک صحرا میشوم
آهی از عمق سینه ام همراه با قطره اشکی خارج شد، چونهام لرزید و
اشکهایی که خیلی وقت بود منتظر باریدن بودن به چشمهام حجوم
آوردن.
سرم روگذاشتم روی زانوم و های های گریه کردم، به حال خودم، به
حال بخت بد خودم، به حال قلبی که دیگه طاقت نداشت.
بعد از اینکه حسابی خودم رو خالی کردم، اشکهام رو پاک کردم و
رو به سنگشون گفتم:




@roman_online_667097
54 views12:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 15:43:23 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 213

از اون روزی که با اون حال خراب پشت در خونه اشون پیدام کرده
بود نزاشته بود جایی برم و مراقبم بود، امروز هم بعد از چند هفته به
زور اومدم خونه.
ازش جدا شدم که دستی صورت خیسم کشید و گفت:
-چرا خودت رو آزار میدی عزیزم؟
اشکهام بی محابا ریختن و گفتم:
-چجوری دلش اومد فاطمه جون؟ چجوری تونست بهم تهمت بزنه؟
چجوری تونست؟
صدای هقهق گریهام بالا رفت و بعد از کمی به سرفه افتادم، فاطمه
جون سراسیمه بلندم کرد و روی تخت خوابوندم، همونجور که داروهام
رو میداد با ناراحتی گفت:
-آخه چرا مراقب خودت نیستی؟ ندیدی دکتر چی گفت؟ ندیدی گفت
نباید به خودت فشار بیاری؟ آخه من از دست تو چیکار کنم؟
با همون چشمهای خیس و متورمم بهش خیره شدم و آخر حرفی رو که
این چند وقته خیلی بهش فکر کرده بودم رو به زبون آوردم:
-فاطمه جون؟
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
-میخوام از اینجا برم، برم جایی که از هیچکسی خبری نداشته باشم.
با غم نگاهم کرد و گفت:
-آخه یک دختر تنها، کجای میخوای بزاری بری؟
اشکهام رو پاک کردم و با چونه ای که از بغض میلرزید گفتم:
-میخوام برم جایی که دستش بهم نرسه، که وقتی فهمید چقدر اشتباه
کرده در موردم نتونه پیدام کنه.
باز هم غمگین نگاهم کرد و آروم گفت:
زندگیه خودته مادر ولی...ولی هر جا رفتی من رو بی خبر نزار، پریوش وقتی داشت میرفت تو رو سپرد به من، گفت مواظبت باشم تا
برگرده، هرچند نتونستم به قولم عمل کنم ولی تو بی خبرم نزار از حال
روزت.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
کمی بعد فاطمه جون رفت و منم بلند شدم تمام وسایلم رو جمع کردم،
میخواستم برم، اما اول باید پول جور میکردم، رفتم سر کمدم و
سندهای خونه و زمینها و ماشین رو پیدا کردم.
ماشین که عمل برام بی استفاده بود و باید میفروختمش، به سند
زمینها نگاه کردم، مال شمال بود، سمت شیرگاه، یکیشون رو باید
میفروختم و یک خونهی کوچیک یک جای دیگه میگرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که با کی برم؟
هه!
بی کس تر از خودم سراغ نداشتم، بلند شدم یک ساک کوچیک جمع
کردم برای خودم و بلند شدم رفتم توی آشپزخونه.
باید میرفتم، میرفتم و از اینجا دور میشدم، بغض بیخ گلوم رو
گرفت و دوباره اشکهام ریخت.
رفتم سمت دستشویی و چندتا مشت آب سرد به صورتم زدم و توی
آیینه به خودم خیره شدم، نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم:
بسه دیگه، بسه، هر چقدر اشک ریختی بسه، قوی باش، محکم باش، دیگه نزار کسی اذیتت کنه، دیگه نزار کسی بهت زور بگه و ناراحتت
کنه، محکم باش، محکم.
از چشمهای سرخم، چشم گرفتم و اومدم بیرون، باید از همین الان
شروع میکردم، نباید دیگه به هیچ بنی بشری تکیه میکردم.
یک شام سبک خوردم و بعد از برداشتن سند زمینها و گذاشتنشون
توی ساکم، خوابیدم، صبح زود باید حرکت میکردم...


**


بالاخره بعد از کلی علافی و دوندگی یکی از زمینها رو به قیمت
خوبی فروختم و باز هم بعد از کلی گشتن و پرسو جو و غیره یک
نصف خونه ی خودمون بود رو پیدا کردم و
خونه ی کوچیک که تقریبا
خریدم، البته از تمام محله های که به اونها نزدیک بود به کل فاصله
گرفتم، چند روزی رو هم به خرید برای خونه ی جدیدم گذروندم و
اینجوری سعی میکردم خودم رو سرگرم کنم تا بهشون فکر نکنم،
مدرسهام رو هم غیابی کردم و قرار شد فقط برای امتحان خرداد برم
مدرسه.
کارگرها آخرین کارتون لوازمم روهم بردن پایین، چرخی بین وسایل
خونهای که توش هزاران هزار خاطرهی تلخ و شیرین داشتم زدم، چیز
خاصی از اینجا نبرده بودم، فقط لباسهام و لوازم ضروریم به همراه
آلبوم عکسهامون و البته کوله باری از خاطره.
آهی کشیدم و در رو قفل کردم و حفاظ رو بستم و رفتم پایین، این خونه
باید همینجوری میموند، باید میموند تا یاد مامانم و بابام رو برام زنده
نگهداره.
قطره اشک سمجی که روی گونهام سر خورد رو پاک کردم و گفتم:
-قوی باش!





@roman_online_667097
58 views12:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 15:43:05 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 212

آرش:

نمیدونم چند روز گذشته، نمیدونم دور و اطرافم چه خبره، نمیتونم
چیزی رو احساس کنم، ساعتها به یک نقطه خیره میشم و آرزو
میکنم کاش میتونستم برگردم عقب، برگردم و هرگز عاشق نشم.
قطره اشکی که روی گونهام چکید رو پاک میکنم و سعی میکنم نفس
عمیق بکشم.
تصویرهای اون روز از جلوی چشمم رد میشن و من هر روز به این
فکر میکنم که کجای کارم اشتباه بود؟
به دستم خیره میشم که حالا توی گچه، بعد از اون سیلی و رفتنش،
انقدر دستم رو کوبیدم توی دیوار که استخونش شکست.
دلم نمیخواست روش دست بلند کنم ولی از کوره در رفتم، برام سنگین
بود، سنگین بود خیانتیکه بهم کرده بود.
دست گذاشتم روی قلب دردناکم و آروم این آهنگ رو زمزمه کردم:
اتیشم نزن، دل بی طاقت
دیوونم نکن، دل بی طاقت
آروم بگیر، دل بی طاقت
فراموشش کن، دل بی طاقت
دست از نگاه کردن به پنجره میکشم که همون موقع در باز شد و
مامان اومد داخل، بهش نگاه کردم، چشمهاش سرخ بود، معلوم بود گریه
کرده، اومد داخل و کنارم روی تخت نشست و با بغض گفت:
آرشم، مادر قربونت بره، تو رو به جان من قسم پاشو، پاشو این پیراهن مشکی رو در بیار، میبینم قلبم وایمیسته، نکن این کار رو با
خودت مادر جون، نکن دورت بگردم.
و صدای گریهاش توی اتاق میپیچه، دستم رو دورش حلقه میکنم و
میگم:
-واسه دلم عزا گرفتم مامان، واسه دلم.
بعد با بغض روی موهاش بوسه میزنم و از جام بلند میشم، کاپشن
چرم مشکیم رو بر میدارم و از اتاق میزنم بیرون، باز احساس
میکنم دارم خفه میشم.
قبل از اینکه از در برم بیرون، در باز میشه و سینا میاد داخل، من
رو که جلوش میبینه آروم زمزمه میکنه:
- نیست، هر جایی رو که بگی گشتم، نیست، آب شده رفته تو زمین،
خونه ی خودشم نیست، اصلا هیچ جایی نیست، نمیدونم دیگه کجا باید
دنبالش بگردم.
پوزخندی میزنم و میگم:
-حالا باورت شد، اگر ریگی به کفشش نبود، خودش رو گم و گور
نمیکرد.
یکدفعه از کوره در رفت و توی صورتم فریاد زد:
-احمق عوضی با کاری که تو کردی معلومه دیگه نمیشه پیداش کرد.
صداش رو بلندتر کرد و یقه ام رو گرفت:
-ِد لعنتی مگه تو ادعا نمیکردی عاشقشی؟
مگه تو نبودی که پیش شایان قسم خوردی مراقبش باشی؟
مگه تو نگفتی جونت به جونش وصله، نفست به نفسش؟
پس کو؟ نفست کو؟
آرش با کی لج کردی؟
اون دختر بی گناهه لعنتی، بی گناه!
دستش رو از یقه ام با حرص جدا کردم و بلندتر از اون داد زدم:
-آره، گفتم، گفتم عاشقشم، منه لعنتی هنوزم عاشقشم!
کوبیدم روی قلبم و گفتم:
هنوزم واسه اون عوضی میزنه، هنوزم میگه فقط اون، ولی آقا سینا، اون واسه من مرد، میفهمی؟ مرد، چند وقتی هست دارم واسه
رفتنش فاتحه میخونم، تو هم واسه من کاسه ی داغتر از آش نشو
داداشم، نشو.
زدمش کنار و رفتم توی حیاط و ماشینم رو روشن کردم و از خونه
زدم بیرون، دلم میخواست تنها باشم، تنها.



**

ریحانه:


رو به روی پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم، نمیدونم چقدر گذشته،
چند روز، چند هفته، دیگه آمارش از دستم در رفته.
صندلی گهوارهایم رو تکون میدم و زیر لب با خواننده زمزمه میکنم:
نزار امشبم با یه بغض سر بشه
بزن زیر گریه، چشمات تر بشه
بزار پلکهات رو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه، سبک شی یکم
یک امشب غرور رو بزارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصههات رو تو قلبت دیگه
به اینجای آهنگ که رسیدم اشکهام راه خودشون رو پیدا کردن:
غرورت نزار دیگه خستهات کنه
اگه نیست باید دل شکستهات کنه
نمیتونی پنهون کنی داغونی
نمیتونی یادش نباشی
به این آسونی
یکدفعه صدای آهنگ قطع شد، برگشتم سمت در که دیدم فاطمه جونه.
با غم نگاهم کرد که شدت گریهام بیشتر شد، اومد نزدیک و من رو
سخت در آغوش گرفت.




@roman_online_667097
72 views12:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 15:42:54
پارت گذاری هر روز ساعت ١۶ الی ١٨
جزء ایام تعطیل
71 views12:42
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 11:09:53
.


‹حالی خوش باش و عمر بر باد مکن ›



@roman_online_667097
91 views08:09
باز کردن / نظر دهید