2022-05-22 15:43:54
─━━━━⊱ ⊰━━━━─
رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم
پارت: 214
و از آسانسور اومدم بیرون، فاطمه جون با یک ظرف آب و قرآن
وایساده بود، رفتم سمتش و محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم
و گفتم:
-مرسی بابت همه چیز، آدرسم رو که دارید، بهم سر بزنید.
گونهام رو بوسید و گفت:
-باشه عزیزم، ما رو یادت نره.
بغضم رو قورت دادم و آروم گفتم:
-اگر...اگر کسی سراغم رو گرفت، مدیون منید اگر بهش بگید من
کجام.
سری تکون داد و نم چشمهای رو گرفت و گفت:
برو مادر، خدا به همراهت، باهام تماس بگیر، دل نگرانم نزاریا.
لبخندی زدم و بعد از بوسیدنش، از زیر قرآن رد شدم و رفتم سمت
آژانسی که خبر کرده بودم، سوار شدم و برای فاطمه جون دستی تکون
دادم و به ماشین گفتم حرکت کنه.
تمام طول مسیر، همهی خاطراتم جلوی چشمهام رفتن و اومدن.
جلوی در آپارتمان جدیدم ایستادیم و من بعد از دادن کرایهی راننده، در
رو باز کردم و کارگرها هم جعبهها رو برام آوردن بالا ، وسایلها رو
گذاشتن و بعد از دادن پولشون، ازشون تشکر کردم و رفتن.
در رو بستم وبهش تکیه دادم، چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم
که بوی نویی وسایل خورد توی بینیم.
با بغض چشم باز کردم و به وسایل خونه خیره شدم، چند روز پیش
وسایل رو چیده بودم، کارتونها رو همونجا ول کردم و رفتم توی
آشپزخونه و کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز.
برگشتم توی سالن و بعد از آویزون کردن شال و پالتوم به چوبلباسی،
کشون کشون، کارتونها رو بردم داخل اتاقم، بعد از گذاشتن اونها،
برگشتم توی آشپزخونه و یک چایی دم کردم.
دوباره برگشتم توی اتاقم که با ست سفید و آبی تزیینش کرده بودم،
وسایلهام رو جا به جا کردم و تقریبا اتاق جمع شده بود که رفتم برای
خودم یک چایی ریختم و زنگ زدم از روی آگهی که جلوی در
ساختمان انداخته بودند برام ناهار بیارن.
رفتم سمت سالن که با مبلهای راحتی طوسی و آبی چیده بودمش و
روشون نشستم، تلویزیونی که رو به روی مبلها بود رو روشن کردم
و بی هدف شبکهها رو بالا و پایین کردم.
آهی از ته دلم کشیدم و به پشتی مبل تکیه دادم، دلم براشون تنگ بود،
با خودم که تعارف نداشتم.
دلم برای محبتهای بی تماشون تنگ شده بود ولی نمیخواستم
ببینمشون، اونها حرف من رو باور نمیکردند.
نفسم رو کلفه دادم بیرون و به این فکر کردم که تا دو هفتهی دیگه
عیده و من بازم هیچ کسی رو ندارم که برم پیشش.
چند بار پلک زدم و آخر بی خیال فکر کردن شدم، با صدای آیفون از
جام بلند شدم و رفتم سمت در، در رو باز کردم و از توی کیفم پول
برداشتم و رفتم سمت در، در روباز کردم و بعد از رسیدن پیک، غذام
رو گرفتم و بعد از پرداخت پولش، اومدم داخل.
نشستم و غذام رو خوردم و بعد رفتم دنبال باقیه کارهام.
خونه که کامل جمع شد و وسایلهام سر جای خودشون رفتن، روی
مبل خودم رو پرت کردم و با خستگی دستی به موهای عرق کردهام
کشیدم، بلند شدم و رفتم سمت حمام و یک دوش سریع گرفتم و اومدم
بیرون، بعد از پوشیدن لباسهام و خشک کردن موهام، غذای اضافهی
ظهر رو داغ کردم و خوردم.
ساعت از دوازده گذشته بود که چراغها رو خاموش کردم و رفتم سر
جام دراز کشیدم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم
ولی آخرین چیزی که اومد جلوی چشمم، صورت خوش ترکیب آرش
بود، قطره اشکی از چشمم چکید و آروم لب زدم:
-خیلی نامردی
و با اشک خوابیدم.
*
وسایل رو روی ترمهای که روی سنگ گذاشته بودم گذاشتم و
کنارشون زانوهام رو بغل کردم، چندتا آدم اون نزدیکیها داشتن رد
میشدن و دیگه پرنده هم اونجا پر نمیزد.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم، آروم زمزمه کردم:
بی تو من تنهای تنها میشوم
تک درخت خشک صحرا میشوم
آهی از عمق سینه ام همراه با قطره اشکی خارج شد، چونهام لرزید و
اشکهایی که خیلی وقت بود منتظر باریدن بودن به چشمهام حجوم
آوردن.
سرم روگذاشتم روی زانوم و های های گریه کردم، به حال خودم، به
حال بخت بد خودم، به حال قلبی که دیگه طاقت نداشت.
بعد از اینکه حسابی خودم رو خالی کردم، اشکهام رو پاک کردم و
رو به سنگشون گفتم:
@roman_online_667097
54 views12:43