Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 31

2022-05-04 15:26:56 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 6


باباي خودم بود، باباي عزیز من، به صندوق بغلیش نگاه كردم كه
مامان قشنگم اونجا آروم خوابیده بود، دلم ميخواست منم ميمردم.
اشكهام بدون هیچ كنترلی روي صورتم ميریختن و من هیچ سعیی در
پوشوندنشون نداشتم.
بي اختیار دستم سمت صورت بابای عزیزم رفت، آروم صورتش رو
نوازش كردم كه از سرماي پوستش لرزیدم، ولي دستم رو پس نكشیدم،
اشكهام ميریختن و من بي حرف بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش
ميکردم.
دلم تنگ بود، تنگ چشمهای قشنگش و نگاه مهربونش، تنگ صداي
گرم و پر از محبتش كه صدام ميکرد: »عشق بابا«.
واسه دستهای گرمش كه همیشه باهاشون نوازشم میکرد؛ بي اختیار
خودم رو انداختم توی بغلش و با گریه باهاش حرف زدم، زجه زدم و
التماسش كردم نره، التماس كردم بمونه، التماس كردم تنهام نذاره، وقتي
دیدم جواب نمیده، رفتم سمت مامان.
انقدر اشك ریختم و شیون كردم كه شاهین به زور جدام كرد ازشون.
احساس ميکردم هوایي براي نفس كشیدن ندارم، به گلوم چنگ زدم،
احساس ميکردم قلبم تیر میکشه، صداهاي اطرافم رو نمیشنیدم و كم
كم دنیام سیاه شد.


***


چشمهام رو باز كردم و اولین چیزي كه دیدم یه سقف سفید بود، بعدش
سوزش خفیف دستم، كم كم یادم اومد كه چي به سرم اومده، آروم آروم
شروع كردم اشك ریختن.
نميدونم چقدر گذشته بود كه در باز شد و شاهین، در حالي كه با دكتر
حرف میزد، داخل شد.
با دیدن چشمهای باز و خیس من سریع به سمتم پا تند كرد و كنارم
نشست، با انگشتهاش، اشكهام رو پاك كرد و با غم نگاهم كرد و
چیزي نگفت، دكتر سمتم اومد و گفت :
بعد دو روز به هوش اومدي دختر، با خودت چیكار داري ميکنی؟
این حجم از گریه و ناراحتي براي قلبت سمه، اگر یكم دیرتر بهت
رسیده بودن، مرده بودي.
این رو گفت و شروع كرد به چك كردن من، فقط نگاهش كردم كه بعد
از تموم شدن كارهاش، به شاهین نگاه كرد و گفت:
- فردا صبح به خاطر شرایطي كه برام گفتین مرخصه، ولي نباید زیاد
واقعا به خودش فشار بیاره، وگرنه دوباره حالش بد میشه و اندفعه
نميدونم ممكنه چه اتفاقي براش بیافته.
اینا رو گفت و با یک:
-امیدوارم بهتر بشي.
از اتاق رفت بیرون، شاهین نگاهم كرد و گفت:
به خدا قبض روحم كردي،خیلي ترسیدم وقتي بي هوش شدي و صوتت كبود شد، بابا یكمم به فكر منه بدبخت باش، ترسیدم امانتي عمو
رو نتونم سالم برگردونم، تو رو خدا دیگه اینجوري نكن با خودت.
یكم نگاهش كردم و تنها به تكون دادن سرم اكتفا كردم، حس و حال
حرف زدن نداشتم، دراز كشیدم و به بیرون خیره شدم، صداي در زدن
اومد و یه پرستار اومد داخل اتاق و چیزي تو سرمم زد و رفت، بعد
چند دقیقه احساس خواب آلودگي بهم دست داد و نفهمیدم كي خوابم برد.

*


صبح با صدا كردنهای آروم شاهین چشم باز كردم و بهم گفت كه باید
حاضر بشم و بریم.
تازه متوجه شدم سرم از دستم در اومده، بلند شدم و به سمت سرویس
بهداشتي رفتم و بعد از انجام كارم، اومدم بیرون و لباسهای چند روز
پیشم كه روي صندلي بود رو با لباس بیمارستان عوض كردم؛ داشتم
شالم رو روي سرم مرتب ميکردم كه در باز شد و شاهین با ساك من
كه توی دستش بود، اومد طرفم و گفت:
بریم؟
منم فقط سرم رو تكون دادم و دنبالش راه افتادم بیرون، از بیمارستان
اومدیم بیرون و نشستیم توی یک تاكسي و شاهین گفت بره فرودگاه،
تازه یادم اومد و پرسیدم :
-مامان اینا چي؟
یكم نگاهم كردو یه نفس عمیق كشید و گفت:
همون دو روز پیش فرستادمشون تهران، الانم بهشت زهرا هستن، منتظرن تو برسي كه تحویل بگیري براي خاكسپاري، همینجوریشم
خیلي دیر شده، بیشتر از این نميشد صبر كرد.
سرم رو به معني فهمیدن تكون دادم و روم رو برگردوندم سمت
بیرون.
رسیدیم فرودگاه و كارها رو انجام دادیم و سوار شدیم.
خیلی زود رسیدیم و بعد از پیاده شدن، به سمت بیرون حركت كردیم.
انگار با همون دوستش كه ماشین رو برده بود هماهنگ كرده بود كه
ماشین رو بیاره، سوار شدیم و دوستش همچنان پشت فرمون بود و
شاهین كنارش و منم عقب نشستم و سرم رو به شیشه تكیه دادم.





@roman_online_667097
43 views12:26
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:26:42 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 5

ساكم رو بعد از برداشتن شارژرم بستم، حركاتم اصل دست خودم
نبود.
از در اومدم بیرون، دیدم شاهین روي مبل نشسته و سرش رو به پشتي
صندلي تكیه داده، با صداي پام، چشمهاش رو باز كرد، آروم گفت:
برای دو ساعت دیگه بلیط پیدا كردم.
از روی مبل بلند شد و اومد طرفم، ساك رو ازم گرفت و بعد از
خاموش كردن چراغها، به سمت بیرون رفت، منم مثل جوجه دنبالش
اومدم بیرون و بعد از قفل كردن در، با هم به سمت آسانسور رفتیم و
از خونه خارج شدیم، به سمت ماشین رفتیم و حركت كردیم.
توی راه، به یكي از دوستهاش زنگ زد و گفت بیاد فرودگاه ماشین
رو ببره؛ بعد از مدتی كه توی ترافیك بودیم، بالاخره رسیدیم به
فرودگاه.
با دوستش تماس گرفت و بعد از اومدنش و تحویل ماشین، به سمت
محل صف چك بلیط رفتیم و بالاخره بعد از نیم ساعت، سوار هواپیما
شدیم و راه افتادیم.
دفعهی اولم بود كه سوار هواپیما ميشدم، ولي هیچ حسي نداشتم،
هندزفریهام رو در آوردم و روي گوشم گذاشتم و یه آهنگ گذاشتم و
چشمهام رو بستم كه كم كم به عالم خواب فرو رفتم.


****


با حس تكون خوردنم توسط شخصی، چشمهام رو باز كردم و به
شاهین كه سعي داشت بیدارم كنه نگاه كردم، هندزفري رو از گوشم در
آوردم كه صداش رو شنیدم:
-داریم ميرسیم، بهتره كمربندت رو ببندي.
یكم نگاهش كردم و آروم سرم رو تكون دادم و كمربندم رو بستم، بعد
چند دقیقه هواپیما فرود اومد و اجازه خروج دادن.
با هم به سمت بیرون رفتیم و بعد از خروج از فروگاه، به سمت
تاکسیها رفتیم، شاهین ماشین گرفت و آدرس یه جایي رو داد.
بي حوصله به بیرون خیره شدم و رد شدن ماشینها و آدمها رو نگاه
ميکردم كه ماشین ایستاد، با دیدن بیمارستان دست و پام ُشل شد و با
ترس به سمت شاهین برگشتم، نگاهش پر از غم بود، آروم دستم رو
گرفت و با هم پیاده شدیم، دستم كه حسابي یخ شده بود رو فشرد و
دنبال خودش كشوند.
وارد بیمارستان شدیم و بعد از پرسیدن از اطلاعات و هماهنگی، به
سمت سرد خونه به راه افتادیم.
هر چی نزدیكتر ميشدیم، ترس و اضطرابم بیشتر ميشد، حس
ميکردم دارم سقوط ميکنم كه بي اختیار به بازوي شاهین چنگ زدم تا
مانع از افتادنم بشم، اون هم متوجه حال خرابم شد و من رو روی اولین
صندلي كه دم دستش بود نشوند و سریع به سمت آب سرد كني كه
نزدیكمون بود رفت و یك لیوان آب براي من آورد و به زور به خوردم
داد.
از استرس زیاد و حال بد ميلرزیدم، یكم نگاهم كرد و برگشت سمت
راهرو، دوباره به من نگاه كرد و آروم گفت:
-ميدونم سخته برات، اما باید براي تحویل پدر مادرت بیاي، ميدونم
حال خوشي نداري.
یكم مكث كرد و وقتی دید هیچ واکنشی ندارم، ادامه داد:
-باشه، تو اینجا بشین، من میرم براي كارهاش تحویل و تصویه.
آروم پیشونیم رو بوسید و رفت.
نميدونم چقدر گذشت، ولي آروم از جام بلند شدم و به سمت سردخونه
رفتم.
با هر قدم، احساس ميکردم الان ميخورم زمین، اما به زور و كمك
دیوار خودم رو سر پا نگه داشتم.
رسیدم به دم در و در رو آروم هل دادم و داخل شدم، یكم جلو رفتم و با
دیدن شاهین بالاي سر دو تا جعبه، كه یكي هم با روپوش سفید پیشش
ایستاده بود، سر جام متوقف شدم، احساس ميکردم دیگه نميتونم روی
پام بند بشم، یك دفعه رو زمین افتادم و اشكهام صورتم رو پر كرد.
با صداي افتادنم شاهین و مرد کناریش، برگشتن سمت من، شاهین
سریع اومد طرفم و گفت:
-مگه بهت نگفتم همونجا بمون؟
آخه من از دست تو چیكار كنم؟
بي اختیار به بازوش چنگ زدم و با چشمهای ملتمس بهش زل زدم و
گفتم:
-بگو اشتباه كردن، بگو مامان و باباي من نیستن، بگو، تو رو خدا، تو
رو جون هر کسی که دوست داري بگو اشتباه كردن.
وقتي دیدم سرش رو انداخت پایین و نگاهم نكرد، احساس كردم دنیا
روی سرم خراب شد، تا الان یه كور سوي امیدي توی دلم بود كه
اشتباه شده باشه.
به زور از جام بلند شدم و به سمت همون دو تا صندوق كه شاهین تا
چند لحظهی پیش بالای سرشون ایستاده بود رفتم، با نزدیك شدنم، نگاه
ُمَردَ ِد اون مرد رو دیدم كه به شاهین نگاه ميکرد، رسیدم بالای سر او
صندوقهایی كه بیرون بود و به جسم بي جون بابام نگاه كردم.




@roman_online_667097
44 views12:26
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:26:30 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 4

واقعا؟
الان من باید باور كنم؟
صداي زنگ خونه اومد، با حال خرابي به سمت در رفتم، به زور در
آپارتمان رو باز كردم و با چهرهی خندون شاهین، پسر عموم رو به
رو شدم، با خنده بهم گفت :
-بدو حاضر شو بریم دنبال عمو و زن عمو، دیر میشهها.
با حال خرابی نگاهش كردم که جا خورد، یكم نگاهم كرد و گفت:
-چي شده؟
دستم رو آوردم بالا و گوشیم رو گرفتم سمتش و گفتم:
-میگه مردن، میگه نیستن، میگه باید برم جنازشون رو بگیرم، میگه
تصادف كردن.
بي اختیار به لباسش چنگ زدم و با هق هق گفتم:
-شوخي ميکنن، مگه نه؟
بگو شوخیه، بگو، تورو خدا بگو.
احساس كردم سرم داره گیج میره و بعد چند لحظه به عالم بي خبري
رفتم.


*

پدر من، میگم عمو مرده، یكي باید بره جنازههاشون رو تحویل بگیره.
با صداهایي كه ميشنیدم، هوشیار شدم، اما ناي باز كردن چشمهام رو
نداشتم، پس بسته نگهشون داشتم؛ دوباره صداي شاهین اومد كه انگار
داره با كسي حرف میزنه:
-خب آخه یعني چي؟
لا اله الی الله ، پدر من، برادرتون كه بوده، آخه این مسخره بازيها چیه؟
من چجوري این دختر رو با این حال خرابش ببرم جنازه بیاره؟
چند ثانیه مكث كرد، جنازه؟منظورش از جنازه چیه؟
كم كم چشمهام رو باز كردم كه صداش دوباره بلند شد:
واقعا نميتونم دركتون كنم، فقط چون خلاف خواستههاي خاندانتون عمل كرد، طردش كردین، حالا هم كه اینجوري شده، یه كمك كوچیك
رو از برادر زادتون دریغ ميکنین.
باشه ، من حرفي ندارم، خودم میرم دنبال كارهاش، نميذارم منت شما
سر این دختر بمونه، خداحافظ.
گوشي رو قطع كرد و برگشت طرف من كه با چشمهای بازم رو به
رو شد، كلافه دستي توی موهاش كشید و اومد سمتم، كنار تخت نشست
و نگاهم كرد، انگار تازه همه چیز یادم اومده باشه، چشمهام پر از اشك
شد و به شاهین نگاه كردم كه شرمنده سر زیر انداخت و گفت :
-تسلیت میگم، امیدوارم غم آخرت باشه.
یكم نگاهم كرد و بلند شد و آروم گفت:
-میرم بگم پرستار بیاد سرمت رو در بیاره، باید حاضر بشي بریم
دنبالشون.
این رو گفت و از در اتاق زد بیرون و من همچنان اشك ریختم، چند
دقیقه بعد با یه پرستار برگشت، سرمم رو در آورد و شاهین اومد سمتم
و كمكم كرد كه بلند بشم.
بي اختیار بهش تكیه كردم و از درمانگاه اومدیم بیرون، به زور شاهین
تا ماشین رفتم و بي حال روي صندلي نشستم، اونم ماشین رو دور زد
و از در سمت راننده سوار شد، ماشین رو روشن كرد و به سمت خونه
روند، كمي بعد رسیدیم، با بي حالي تمام از ماشین پیاده شدم و به سمت
خونه رفتم كه یک دفعه سرم گیج رفت و داشتم ميخوردم زمین كه
دستهای یكي دورم حلقه شد، بهش نگاه كردم و شاهین رو دیدم، با
كمكش تا خونه رفتم، در رو كه باز كردم، غم عالم به دلم نشست، یعني
دیگه واقعا نیستن؟
واقعا دیگه ندارمشون؟
خدایا خواهش ميکنم دروغ باشه،خدایا لطفا ، خدایا التماست ميکنم، من
هیچ كسي رو غیر از اونها ندارم.
شاهین كه حال خرابم رو دید، دست انداخت زیر بازوم و من رو به
سمت اتاقم برد، روي تختم نشستم و به پنجره زل زدم، آروم جلوم،
روي پاهاش نشست و دستم رو گرفت، نگاهم رو از پنجره گرفتم و
بهش دوختم، آروم با انگشت شصتش پشت دستم رو نوازش كرد و با
لحن آرومي گفت:
-بیا یكم استراحت كن، بعد بلند شو حاضر شو بریم.
با غم بهش نگاه كردم و با مظلوم ترین حالتي كه از خودم سراغ داشتم،
گفتم:
-یعني من رو تنها گذاشتن؟
یعني دیگه نميبینمشون؟
با این حرفم دوباره اشكهام سرازیر شدن، شاهین كلافه بهم نگاه كرد و
هیچي نگفت؛ بلند شدم و رفتم سمت كمدم و ساك دستي كوچیكم رو از
بالاش آوردم پایین و چندتا لباس برداشتم، درست مثل آدم آهني، یه
مانتو و شلوار و شال مشكي هم گذاشتم بیرون، برگشتم سمت شاهین كه
خیلي آروم بلند شد و رفت بیرون، منم لباسهام رو عوض كردم و در




@roman_online_667097
42 views12:26
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:26:17 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 3


- حالا كه دخترم واسمون گرفته، چرا كه نه، ولي به شرطي كه قول
بده همیشه در دسترس باشه كه ما نگران نشیم.
با این حرف مامان، از ذوق پریدم بالا و گفتم:
- ایول، خدایي فكر نمیکردم قبول كنین.
بابا یه سر به نشونهی تأسف واسم تكون داد و دوباره بلیطها رو نگاه
كرد و رو به مامان گفت :
براي دو روز دیگست.
دیگه حرفي زده نشد، ساعت یازده بود كه بلند شدم و شب به خیری
گفتم و رفتم توی اتاقم و خوابیدم، خیلي خوشحال بودم كه قبول كردن،
روحیهي جفتشون عوض ميشد، با این فكرها به خواب رفتم.


****


دو روز، مثل برق و باد گذشت، بابا گفت با تاكسي بریم تا فرودگاه،
چون من هنوز به سن قانوني نرسیدم که بخوام ماشین رو برگردونم.
زنگ زد آژانس بیاد دنبالمون و خودش هم چمدونها رو برداشت و
رفت سمت در، بعد از خارج شدن من و مامان از خونه و پرسیدن
اینكه من كلید همراهم هست، در رو قفل كرد و با هم به سمت آسانسور
رفتیم.
وقتي رسیدیم پایین، ماشین هم اومده بود، بابا با كمك راننده
چمدونهاشون رو گذاشت صندوق عقب و سوار شد، من و مامان هم
كه سوار شده بودیم، ماشین حركت كرد به سمت فرودگاه.
نميدونم چرا انقدر مضطرب شده بودم، چند دفعه آیتالكرسي خوندم تا
یكم آروم بشم؛ دفعهی اولي بود كه از هر دوشون توی یك زمان دور
ميشدم و این برام یكم سخت بود؛ همیشه اگر بابا نبود، مامان پیشم بود
و اگر مامان نبود، بابا و این دوريها هم بیشتر از دو یا سه روز طول
نمیکشید، ولي خودم رو خوشحال نشون ميدادم.
بالأخره رسیدیم و بابا پول تاكسي رو حساب كرد و راه افتادیم سمت
سالن، تازه داشتن بارگیري ميکردن و بابا رفت كه چمدونها رو
تحویل بده، مامان با بغض نگاهم كرد و گفت:
اي كاش تو هم مياومدی، اینجوري دلم پیشت ميمونه.
و یک قطره اشك از چشمش چكید، سریع بغلش كردم و بهش اطمینان
دادم كه هیچ اتفاقي براي من نميافته و با خیال راحت برن، بابا اومد،
یكم نصیحتهاي پدرانه كرد و آخرشم گفت :
-به پسر عموهات گفتم ما که نیستیم مراقب تو باشن.
از حرف بابا اخمهام رو كردم توی هم و گفتم:
مگه دو سالمه كه به این و اون ميسپری مراقب من باشن؟
و به حالت قهر، روم رو برگردوندم، یكدفعه بغلم كرد و تند تند بوسیدم
و آخرش هم گفت:
-نه بابا جون، همچین چیزي نیست، تو انقدر بزرگ شدي كه مراقب
خودت باشي ، اما تو بذار پاي نگرانيهای پدرانه.
بعد دوباره من رو بوسید؛ پروازشون اعلام شد و با كلي اشکهای
مامان و سفارشهای بابا و قولهای من، بالأخره راهي شدن.
بعد از پروازشون، منم حركت كردم سمت بیرون و یه تاكسي گرفتم و
رفتم خونه.


*

امروز یک هفتهی كسالت بار من تموم میشه،
واقعا انگار مامان و بابا نیستن انگار هیچكس نیست، تا چند ساعت دیگه مامان اینا پرواز دارن.
این چند روز، روزي چهار، پنج دفعه با مامان اینا حرف زدم، مامان
ميگفت كلي واسم سوغاتي خریده و من كلي ذوق كرده بودم.
داشتم حاضر میشدم برم فرودگاه كه گوشیم زنگ خورد، پیش شمارهی
كیش بود، حتما مامانه، ميخواد بگه دارن راه ميافتن، سریع جواب
دادم و گفتم:
جونم ماماني؟
اما صدایي كه از پشت خط اومداصلا آشنا نبود:
-سلام ، خانوم رضایي؟
با تعجب به گوشي نگاه كردم و گفتم :
بله، خودم هستم، شما؟
چند لحظه بعد با حرفي كه زد سقوط كردم روي زمین، حرفهاش رو
نميفهمیدم، این امكان نداره، داره دروغ میگه، گوشي از دستم افتاد.
صداي »الو، الو« گفتن اون مرد مياومد، اما من فقط حرفهاش توی
سرم ميچرخید:
متأسفانه باید بهتون یه خبر بد رو بدم، پدر و مادرتون توی سانحه‌ای رانندگي كشته شدن، داشتن مياومدن سمت فرودگاه و ماشیني كه حامل
اونها بوده منحرف میشه و تصادف ميکنن.
نه، نه، نمیشه، حرفش مسخرس، مامان و باباي من سالمن، الان باید
توی هواپیما باشن، آره، آره ، این یارو دروغ میگه، دوباره گوشیم
زنگ خورد و همون شماره بود، با دستهای لرزون جواب دادم که
گفت :
-باید براي تحویل گرفتن جنازهها به اینجا بیاید.




@roman_online_667097
46 views12:26
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:26:05 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 2

تا رفتم توی آشپزخونه، از صحنهاي كه دیدم اولش شكه شدم و با دهن
باز به مامان و بابا نگاه كردم كه عاشقانه هم رو میبوسن، بعد سریع
به خودم اومدم و دستم رو گذاشتم روی چشمهام و صدام رو بلند کردم:
- بابا جان رعایت كنید، خیر سرم یه دختر نوجوون عذب توی خونه
دارین.
با صداي خنده بابا، چشمهام رو باز كردم، از دیدن لپهای گل
انداختهی مامان و اون لبخند محوش و خندهی از ته دل بابا، حسابي
ذوق كردم و یه لبخند دندون نما زدم، بابا دستهاش رو دو طرفش باز
كرد و به من اشاره كرد برم توی بغلش، منم كه از خدا خواسته، بدو
بدو رفتم توی آغوش بي منت بابام، روي موهام رو بوسید و گفت :
- به مادرت كمك كن وسایل شام رو بیاره كه دلم از گشنگي ضعف
كرد.
منم با خنده ازش جدا شدم و گونش رو بوسیدم و یک »چشم« گفتم و
رفتم كمك مامان.
با كمك هم میز رو چیدیم؛ قرمه سبزي مامان پز خوشمزه رو، روی
میز گذاشتیم و نشستیم، شام توی سكوت همیشگي كه موقع صرف غذا
همراهمون بود خورده شد.
جزو آداب خاندان رضایي بود كه موقع صرف غذا، به جز صداي
قاشق و چنگال، نباید صداي دیگهاي بیاد، وگرنه من و ساكت نشستن
اصل با هم جور در نمیایم.
غذامون تموم شد و با تشكري كه بابا كرد و از سر میز بلند شد، ما هم
بلند شدیم تا میز رو جمع کنیم.
دیدم مامان خسته شده و همش توی آشپزخونه بوده، گفتم من جمع
ميکنم و به اصرار فرستادمش پیش بابا و خودم وسایلها رو جمع
كردم و بردم توی آشپزخونه و برگشتم ، میز رو دستمال كشیدم و
دوباره رفتم توی آشپزخونه و ظرفها رو شستم.
ظرفها تموم شد و سه تا چایي ریختم و رفتم توی سالن، پیش مامان
اینا نشستم، داشتن تلوزیون میدیدن، آروم روی مبل تكي، كنار بابا
نشستم و بي اختیار بهش زل زدم، برگشت طرف من و گفت:
-چي شده عشق بابا اینجوري من رو نگاه ميکنی؟
لبخندی زدم و گفتم :
-هیچي، ميخوام دلتنگ نشم.
از این حرف من، مامان با تعجب نگام كرد و گفت :
-مگه كجا ميخوای بري؟
با خنده به مامان نگاه كردم و گفتم:
من نه، ولي شما دو تا چرا.
بعد بلند شدم و رفتم توی اتاق و بلیطهایی كه براشون گرفته بودم از
پولي كه بابا هفتگي بهم میداد، رو آوردم، دوباره برگشتم سر جاي قبلیم
و به مامان و بابا نگاه كردم، عاشقشون بودم، از ته دل دعا كردم خدا
سالم نگهشون داره.
بلیطها رو گذاشتم جلوشون و گفتم:
- پیشاپیش سالگرد ازدواجتون مبارك، ببخشید دیگه، قابل شما رو
نداره.
و یه لبخند دندون نما هم زدم.
بابا بلیطها رو برداشت و نگاه كرد و با تعجب گفت:
-یه هفته برم كیش چیكار كنم؟
با خنده گفتم :
-هیچي، بدون سر خر.
و با دست به خودم اشاره كردم:
-برید با عیال محترم خوش گذروني و عشق و حال.
بابا یكم نگاهم كرد و گفت:
- اونوقت تو چیكار ميکنی یه هفته؟
در كمال خونسردي گفتم:
- من که كلاس زبان و شنا دارم، اون هم یك روز در میون، پس با این
حساب وقت سر خواروندن هم ندارم، جایي رو هم ندارم كه برم،
دوست درست حسابي هم ندارم، در نتیجه مثل دخترهای خوب، میمونم
خونه، فقط میرم كلاس و میام.
مامان ُمَردَد نگاهم كرد و گفت:
-اونوقت غذا چیكار ميکنی؟
با خنده نگاهش كردم و گفتم:
-دختر دست پروردت رو دست كم گرفتي؟
این همه پیشت وایسادم، غذا یاد گرفتم، واسهی اینجور وقتها دیگه.
بابا یكم به من و یكم به مامان نگاه كرد و گفت:
نظر شما چیه خانم؟
مامان یكم ِمن و ِمن كرد و یكم من رو نگاه كرد كه با اطمینان، چشمهام
رو، روی هم فشردم و باز كردم، لبخندی زد و گفت:





@roman_online_667097
49 views12:26
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 15:25:22 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 1



مقدمه:

تنهایی حصار زندگی من شد.
تنهایی که جنسش از بغض است.
صدایم را گم کرده ام درپس ناله هایی که فرشته های زندگیم را صدا
میزند؛
تا رها نکنند مرا در تنگنای این زندگی پر از ترس!
اما زندگی ترس را به تن نحیفم نزدیک کرد و داغ دار میکند، روح و
روانم را و تا ابد بغض نشسته ته گلویم را ماندگار!
چشمهایم، اشک تلخ را مهمان همیشگی میدانند.
دلم غم را هم آغوشی گس و خسته میداند.
من؛
دخترک خستهی این داستانم !
قصهام پر از غصه است و نگاهم سردتر از عصر زمستان و قندیل
بسته وجودم از ترس سرمای بیکسی...
از سر خاك بلند شدم، لباسم رو تكوندم تا خاكها از روش پاك بشن، به
سنگ سردی كه سه ساله شده محرم و هم دردم نگاه ميکنم، با خطی
خوش روش نوشتن.
پدر و مادری كه سه ساله ندارمشون، سه سالی كه از سی سال برام
سختتر گذشت، مخصوصا وقتهایی که كسی رو نداشتم تا بهم كمك
كنه یا دلداریم بده.
هه!
از جام تكون میخورم و به سمت تاكسيها پا تند ميکنم، داره دیر وقت
میشه و باید خودم رو سریعتر به خونه برسونم.
سوار تاكسی میشم و دربستش ميکنم و با دادن آدرس، ماشین حركت
ميکنه.
سرم رو به شیشه تكیه میدم و به هوای گرم تیر ماه یكم فحش میدم،
چشمهام رو ميبندم و تمام روزهای نبودنشون رو جلوي چشمم میارم.
هوف، بیخیال، سعي ميکنم بخوابم، چشمهام رو میبندم و به عالم
بيخبری میرم.

***

با صداي راننده چشمهام رو باز ميکنم، یكم گنگم كه راننده میگه
رسیدیم، به اطراف نگاه ميکنم و خونه رو ميبینم، پول تاكسی رو
حساب ميکنم و از ماشین پیاده میشم، دستم رو داخل كیفم ميکنم و
كیلیدها رو در میارم، ولي قبل از اینكه من در رو باز كنم، در باز
میشه و خانوم حجري جلوی در نمایان میشه، طبق معمول همیشه یک
لبخند روی لبش هست و بهم نگاه میکنه، مثل تمام این سالها كه
مادرانه بهم كمك كرده.
لبخندهاش رو دوست دارم، یكم نگاهم ميکنه و چشمهاش رو چشمهای
پف كرده و قرمزم ثابت ميمونه، اخم ظریفي ميکنه و دستم رو
ميگیره و میبره داخل ساختمون.
همینجوري كه داره راه میره، زیر لب شروع ميکنه به غر زدن:
آخه من از دست تو چیكار كنم؟ یهو غیب میشی، یهو ظاهر میشی، وقتي هم که ظاهر میشی، لباسهات خاكیه، چشمهات پف كرده و
قرمزه، معلوم نیست كجا بودي كه این حالته؟
یکهو ميایسته، بر ميگرده طرفم و چشمهای سبزش، باروني میشه،
نميفهمم چي میشه ولي یك دفعه ميبینم توی آغوششم و اون هم داره
گریه ميکنه، حرفهاش رو میشنوم:
- بمیرم براي دلت كه تنگ بوده، بمیرم كه یادم نبود امروز
سالگردشونه، ببخش دختركم، ببخش كه حواسم نبود.
من رو از آغوشش دور ميکنه و بهم خیره میشه؛ یك قطره اشك از
چشمم ميچکه روی گونم.
هیچي نمیگم؛ مثل تمام وقتهایی كه ناراحتم و سكوت میکنم، فاطمه
جون كه حال خرابم رو میبینه، اروم پیشونیم رو ميبوسه و میگه برم
خونهي اونها، ولي امروز عجیب دلم ميخواد تنها باشم، با سر بهش
میگم نه و آروم از آغوشش بیرون میام، بهش نگاه میکنم؛ شاید تنها
كسي باشه كه این روزها، از ناراحتي من ناراحت میشه، اروم گونش
رو میبوسم و راهم رو به سمت آسانسور كج میکنم، سوار میشم و
قبل بسته شدن در، نگاه غمگینش رو میبینم، در بسته میشه و آسانسور
راه میافته، به طبقه چهار كه رسید ميایسته.
میام بیرون و با شونههاي افتاده میرم سمت راست و جلوي در خونه
توقف ميکنم.
یک لحظه دلم ميگیره، یك لحظه یاد مادرم ميافتم كه هر وقت از
مدرسه مياومدم، جلوي در خونه بود و انتظارم رو میکشید و وقتي
ميرسیدم منو سخت در آغوش ميگرفت و ميگفت:
-وقتي نیستي، انگار خونه، خونهی ارواحه.
هه!
حالا كجاس ببینه كه این خونه واسه منم بي اونها شده خونهی ارواح.
كلید رو تو قفل ميچرخونم و وارد میشم، یه خونهی دو خوابه، شاید
صد و شصت، صد و هفتاد متري باشه، دقیق نمیدونم، فقط ميدونم
چهار سال پیش، بابا آخرین قسطش رو پرداخت كرده بود.
آخ بابا، بابا جونم كجایي ببیني چي به روز عزیز دردونت اومده،
همونجا، پشت در، ُسر ميخورم و روی زمین ميشینم، چشمهام دوباره
خیس میشن، به یاد سه سال پیش كه توی همچین روزی دنیام سیاه
شد...

**
فلش بك (سه سال پیش)

با خنده از اتاقم اومدم بیرون و راهي آشپزخونه شدم تا به مامان كمك
كنم میز رو بچینه، دو روز دیگه سالگرد ازدواجشونه و فكري كه من
كردم، براشون بهترین سورپرایز میشه.




@roman_online_667097
63 views12:25
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 14:36:35
رمان: #تنهایی_های_من
نویسنده: ریحانه علی کرم
ژانر: #عاشقانه #غمگین
تعداد صفحات رمان: ۹۱۹

خلاصه:
ریحانه پدر و مادرش را در یک تصادف از دست می‌دهد. چون خانواده پدری و مادریش، پدر و مادرش را طرد کرده‌بودند، در این شرایط نیز وجود او را نادیده می‌گیرند. او سختی‌های زیادی را متحمل می‌شود ولی آمدن یک دوست، زندگیش را دستخوش تغییرات می‌کند.


پایانِ.....؟!



پارت گذاری هر روز(جز ایام تعطیل) بین ساعت 16 الی 18



@roman_online_667097
72 views11:36
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 10:15:54
پنجره دلتو رو به نور
رو به عشق
رو به زندگی باز کن....


روز خوبی داشته باشین



@roman_online_667097
87 views07:15
باز کردن / نظر دهید