Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 1



مقدمه:

تنهایی حصار زندگی من شد.
تنهایی که جنسش از بغض است.
صدایم را گم کرده ام درپس ناله هایی که فرشته های زندگیم را صدا
میزند؛
تا رها نکنند مرا در تنگنای این زندگی پر از ترس!
اما زندگی ترس را به تن نحیفم نزدیک کرد و داغ دار میکند، روح و
روانم را و تا ابد بغض نشسته ته گلویم را ماندگار!
چشمهایم، اشک تلخ را مهمان همیشگی میدانند.
دلم غم را هم آغوشی گس و خسته میداند.
من؛
دخترک خستهی این داستانم !
قصهام پر از غصه است و نگاهم سردتر از عصر زمستان و قندیل
بسته وجودم از ترس سرمای بیکسی...
از سر خاك بلند شدم، لباسم رو تكوندم تا خاكها از روش پاك بشن، به
سنگ سردی كه سه ساله شده محرم و هم دردم نگاه ميکنم، با خطی
خوش روش نوشتن.
پدر و مادری كه سه ساله ندارمشون، سه سالی كه از سی سال برام
سختتر گذشت، مخصوصا وقتهایی که كسی رو نداشتم تا بهم كمك
كنه یا دلداریم بده.
هه!
از جام تكون میخورم و به سمت تاكسيها پا تند ميکنم، داره دیر وقت
میشه و باید خودم رو سریعتر به خونه برسونم.
سوار تاكسی میشم و دربستش ميکنم و با دادن آدرس، ماشین حركت
ميکنه.
سرم رو به شیشه تكیه میدم و به هوای گرم تیر ماه یكم فحش میدم،
چشمهام رو ميبندم و تمام روزهای نبودنشون رو جلوي چشمم میارم.
هوف، بیخیال، سعي ميکنم بخوابم، چشمهام رو میبندم و به عالم
بيخبری میرم.

***

با صداي راننده چشمهام رو باز ميکنم، یكم گنگم كه راننده میگه
رسیدیم، به اطراف نگاه ميکنم و خونه رو ميبینم، پول تاكسی رو
حساب ميکنم و از ماشین پیاده میشم، دستم رو داخل كیفم ميکنم و
كیلیدها رو در میارم، ولي قبل از اینكه من در رو باز كنم، در باز
میشه و خانوم حجري جلوی در نمایان میشه، طبق معمول همیشه یک
لبخند روی لبش هست و بهم نگاه میکنه، مثل تمام این سالها كه
مادرانه بهم كمك كرده.
لبخندهاش رو دوست دارم، یكم نگاهم ميکنه و چشمهاش رو چشمهای
پف كرده و قرمزم ثابت ميمونه، اخم ظریفي ميکنه و دستم رو
ميگیره و میبره داخل ساختمون.
همینجوري كه داره راه میره، زیر لب شروع ميکنه به غر زدن:
آخه من از دست تو چیكار كنم؟ یهو غیب میشی، یهو ظاهر میشی، وقتي هم که ظاهر میشی، لباسهات خاكیه، چشمهات پف كرده و
قرمزه، معلوم نیست كجا بودي كه این حالته؟
یکهو ميایسته، بر ميگرده طرفم و چشمهای سبزش، باروني میشه،
نميفهمم چي میشه ولي یك دفعه ميبینم توی آغوششم و اون هم داره
گریه ميکنه، حرفهاش رو میشنوم:
- بمیرم براي دلت كه تنگ بوده، بمیرم كه یادم نبود امروز
سالگردشونه، ببخش دختركم، ببخش كه حواسم نبود.
من رو از آغوشش دور ميکنه و بهم خیره میشه؛ یك قطره اشك از
چشمم ميچکه روی گونم.
هیچي نمیگم؛ مثل تمام وقتهایی كه ناراحتم و سكوت میکنم، فاطمه
جون كه حال خرابم رو میبینه، اروم پیشونیم رو ميبوسه و میگه برم
خونهي اونها، ولي امروز عجیب دلم ميخواد تنها باشم، با سر بهش
میگم نه و آروم از آغوشش بیرون میام، بهش نگاه میکنم؛ شاید تنها
كسي باشه كه این روزها، از ناراحتي من ناراحت میشه، اروم گونش
رو میبوسم و راهم رو به سمت آسانسور كج میکنم، سوار میشم و
قبل بسته شدن در، نگاه غمگینش رو میبینم، در بسته میشه و آسانسور
راه میافته، به طبقه چهار كه رسید ميایسته.
میام بیرون و با شونههاي افتاده میرم سمت راست و جلوي در خونه
توقف ميکنم.
یک لحظه دلم ميگیره، یك لحظه یاد مادرم ميافتم كه هر وقت از
مدرسه مياومدم، جلوي در خونه بود و انتظارم رو میکشید و وقتي
ميرسیدم منو سخت در آغوش ميگرفت و ميگفت:
-وقتي نیستي، انگار خونه، خونهی ارواحه.
هه!
حالا كجاس ببینه كه این خونه واسه منم بي اونها شده خونهی ارواح.
كلید رو تو قفل ميچرخونم و وارد میشم، یه خونهی دو خوابه، شاید
صد و شصت، صد و هفتاد متري باشه، دقیق نمیدونم، فقط ميدونم
چهار سال پیش، بابا آخرین قسطش رو پرداخت كرده بود.
آخ بابا، بابا جونم كجایي ببیني چي به روز عزیز دردونت اومده،
همونجا، پشت در، ُسر ميخورم و روی زمین ميشینم، چشمهام دوباره
خیس میشن، به یاد سه سال پیش كه توی همچین روزی دنیام سیاه
شد...

**
فلش بك (سه سال پیش)

با خنده از اتاقم اومدم بیرون و راهي آشپزخونه شدم تا به مامان كمك
كنم میز رو بچینه، دو روز دیگه سالگرد ازدواجشونه و فكري كه من
كردم، براشون بهترین سورپرایز میشه.




@roman_online_667097