Get Mystery Box with random crypto!

─━━━━⊱ ⊰━━━━─ رمان ِ #تنهایی_های_من نویسنده : ریحانه علی ک | رمان های آنلاین

─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 2

تا رفتم توی آشپزخونه، از صحنهاي كه دیدم اولش شكه شدم و با دهن
باز به مامان و بابا نگاه كردم كه عاشقانه هم رو میبوسن، بعد سریع
به خودم اومدم و دستم رو گذاشتم روی چشمهام و صدام رو بلند کردم:
- بابا جان رعایت كنید، خیر سرم یه دختر نوجوون عذب توی خونه
دارین.
با صداي خنده بابا، چشمهام رو باز كردم، از دیدن لپهای گل
انداختهی مامان و اون لبخند محوش و خندهی از ته دل بابا، حسابي
ذوق كردم و یه لبخند دندون نما زدم، بابا دستهاش رو دو طرفش باز
كرد و به من اشاره كرد برم توی بغلش، منم كه از خدا خواسته، بدو
بدو رفتم توی آغوش بي منت بابام، روي موهام رو بوسید و گفت :
- به مادرت كمك كن وسایل شام رو بیاره كه دلم از گشنگي ضعف
كرد.
منم با خنده ازش جدا شدم و گونش رو بوسیدم و یک »چشم« گفتم و
رفتم كمك مامان.
با كمك هم میز رو چیدیم؛ قرمه سبزي مامان پز خوشمزه رو، روی
میز گذاشتیم و نشستیم، شام توی سكوت همیشگي كه موقع صرف غذا
همراهمون بود خورده شد.
جزو آداب خاندان رضایي بود كه موقع صرف غذا، به جز صداي
قاشق و چنگال، نباید صداي دیگهاي بیاد، وگرنه من و ساكت نشستن
اصل با هم جور در نمیایم.
غذامون تموم شد و با تشكري كه بابا كرد و از سر میز بلند شد، ما هم
بلند شدیم تا میز رو جمع کنیم.
دیدم مامان خسته شده و همش توی آشپزخونه بوده، گفتم من جمع
ميکنم و به اصرار فرستادمش پیش بابا و خودم وسایلها رو جمع
كردم و بردم توی آشپزخونه و برگشتم ، میز رو دستمال كشیدم و
دوباره رفتم توی آشپزخونه و ظرفها رو شستم.
ظرفها تموم شد و سه تا چایي ریختم و رفتم توی سالن، پیش مامان
اینا نشستم، داشتن تلوزیون میدیدن، آروم روی مبل تكي، كنار بابا
نشستم و بي اختیار بهش زل زدم، برگشت طرف من و گفت:
-چي شده عشق بابا اینجوري من رو نگاه ميکنی؟
لبخندی زدم و گفتم :
-هیچي، ميخوام دلتنگ نشم.
از این حرف من، مامان با تعجب نگام كرد و گفت :
-مگه كجا ميخوای بري؟
با خنده به مامان نگاه كردم و گفتم:
من نه، ولي شما دو تا چرا.
بعد بلند شدم و رفتم توی اتاق و بلیطهایی كه براشون گرفته بودم از
پولي كه بابا هفتگي بهم میداد، رو آوردم، دوباره برگشتم سر جاي قبلیم
و به مامان و بابا نگاه كردم، عاشقشون بودم، از ته دل دعا كردم خدا
سالم نگهشون داره.
بلیطها رو گذاشتم جلوشون و گفتم:
- پیشاپیش سالگرد ازدواجتون مبارك، ببخشید دیگه، قابل شما رو
نداره.
و یه لبخند دندون نما هم زدم.
بابا بلیطها رو برداشت و نگاه كرد و با تعجب گفت:
-یه هفته برم كیش چیكار كنم؟
با خنده گفتم :
-هیچي، بدون سر خر.
و با دست به خودم اشاره كردم:
-برید با عیال محترم خوش گذروني و عشق و حال.
بابا یكم نگاهم كرد و گفت:
- اونوقت تو چیكار ميکنی یه هفته؟
در كمال خونسردي گفتم:
- من که كلاس زبان و شنا دارم، اون هم یك روز در میون، پس با این
حساب وقت سر خواروندن هم ندارم، جایي رو هم ندارم كه برم،
دوست درست حسابي هم ندارم، در نتیجه مثل دخترهای خوب، میمونم
خونه، فقط میرم كلاس و میام.
مامان ُمَردَد نگاهم كرد و گفت:
-اونوقت غذا چیكار ميکنی؟
با خنده نگاهش كردم و گفتم:
-دختر دست پروردت رو دست كم گرفتي؟
این همه پیشت وایسادم، غذا یاد گرفتم، واسهی اینجور وقتها دیگه.
بابا یكم به من و یكم به مامان نگاه كرد و گفت:
نظر شما چیه خانم؟
مامان یكم ِمن و ِمن كرد و یكم من رو نگاه كرد كه با اطمینان، چشمهام
رو، روی هم فشردم و باز كردم، لبخندی زد و گفت:





@roman_online_667097