Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 29

2022-05-05 14:43:38 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 22


الان پا میشه از من و تو هم سالمتره.
یكدفعه صداي داد بلند شاهین رو شنیدم:
-بهاره، بهتره دهن كثیفت رو ببندي، همه مثل تو نیستن که الكي،
محض جلب توجه غش كنن، ریحانه مشكل قلبي داره.
بعد ساكت شد و انگار شایان رو مخاطب قرار بده گفت:
زنگ زدم اورژانس، تو راهن.
احساس كردم رو جایي گذاشتنم و زیر سرم بالشت گذاشتن، شاهین
نشست كنارم و با ناراحتي و نگراني گفت:
-دیدي گفتم طاقت حرفاشونو نداري!
بغض كرده، موهام رو از صورتم زد كنار و گفت:
-بعد قرني، یه خواهر پیدا كردیم كه اونم نميتونیم درست مراقبش
باشیم.
صداي شایان اومد:
-اروم داداش، نميذاریم اتفاقي براش بياوفته، نميذاریم.
صداي عمو اومد كه گفت:
-اگر ببینم از بیست فرسخي این دختر رد شدید، از ارث محرومتون
ميكنم و فكر میكنم دیگه هیچ بچهاي ندارم.
شاهین و شایان با هم گفتن:
-اما بابا...
عمو پرید وسط حرفاشون و گفت:
-حرفم رو زدم، خود دانید، اینم زودتر از اینجا ببرید، نميخوام ریختش
رو ببینم.
چند دقیقه بعد، صداي خدمتكارشون اومد كه گفت دكتر رسیده.
من هوشیار بودم ولي ناي باز كردن چشمهام رو نداشتم؛ صداي شاهین
مياومد كه داشت واسه ی دكتر از مشكلم ميگفت و حرفایي كه اون
دكتری که معاینم کرده بود رو بهش گفت، دكتر كه رسید بالای سرم،
حرف شاهینم تموم شد، دكتر گفت:
-اشتباه از شما بوده، باید حتما بعد از اون قضیه، به دكتر ميبردیدش
كه تحت نظر باشه، تا الان اینجوري گیر نیوفتین.
بعد از این حرفش، نبض من رو گرفت و چند باز صدام كرد، بي حس
چشمهام رو باز كردم، پرسید:
-من رو ميبیني؟
سرم رو تكون دادم به معني اره.
-چندتا ميبیني؟
با صداي فوق ضعیفي گفتم:
-یه دونه، مگه چندتایي دكتر؟
خندید و گفت :
-همون یه دونم، كجاهات درد داره الان ؟
_قفسه سینم و دست چپم و پشت كتفم، خیلي درد ميكنه.
-چیزي نیست، الان منتقلت ميكنیم بیمارستان، اونجا یه چكاپ میشي
كه ببینیم دقیق مشكل چیه.
با سر تشكر كردم كه با كمك یكي از همراهاش من رو روی برانكارد
گذاشتن و به سمت بیرون رفتن، شایان و شاهین هم پشت سر من
اومدن و نشستن تو ماشین خودشون و دنبال آمبولانس اومدن.
بعد از چند دقیقه رسیدیم، توی راه ازم چند تا سوال پرسید و گروه
خوني و اینجور چیزها رو هم یادداشت كرد و با رسیدن آمبولانس ، اول
خودش پیاده شد و بعد من رو با برانكارد بردن سمت اورژانس، دستور
براي یكسري كارها داد و من رو بردن سمت یسري اتاق كه نميدونم
مال چي بود.
بعد از كلي اسكن و نوار قلبي و هزارتا چیز دیگه، بردنم سمت بخش و
تو یه اتاق روي تخت گذاشتنم و بعد وصل كردن سرمم و یه دستگاه كه
نوار قلب و ضربانم رو نشون ميداد، رفتن بیرون.
كلافه از دست این بالا و پایین شدن و أعصابي داغون از دست خاندان
پدري، با حرص روي تخت نشستم و به در خیره شدم، بیمارستان
خصوصي بود و اتاق هم خصوصي، كلي پولش ميشد و من اینهمه
پول نداشتم كه بدم.
در اتاق باز شد و شاهین و شایان به همراه یه دكتر جوون، وارد اتاق
شدن، شایان داشت با اخم باهاش بحث ميكرد و من انقدر اعصابم
خورد بود كه متوجه نميشدم چي میگن.
جلوي تخت ایستادن و به من نگاه كردن، با یه اخم بزرگ روي
صورتم و دستایي كه رو سینم قفل كرده بودم، بهشون خیره شده
بودم.؛دكتر حرفش رو تموم كرد و با قیافهاي كه سعي ميكرد خندش
رو نشون نده نگاهم كرد و بعد برگشت سمت شایان و گفت:
-خاندانن اخماتون تو همه یا فقط تو و این خانوم كوچولو اینجوري در
اومدین؟
اخمام و بیشتر كردم توی هم و قبل اینكه شایان بخواد چیزي بگه گفتم:





@roman_online_667097
21 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 14:43:19 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 21

سرم كه تا اون مرقع پایین بود رو آوردم بالا و بهش نگاه كردم و گفتم:
-بهتره حد خودتون رو بدونید، بزرگتر هستید و مادرم یادم داده احترام
بزرگتر واجبه، ولي كاري نكنید، حرمت بزرگتریتون رو نگه ندارم،
من اینجام تا به آخرین وصیت پدرم عمل كنم و برم، كاریم به شما
ندارم، با عمه و عموم كار دارم و باید امانتی رو دستشون برسونم، بي
احترامي هم كه به مادرم كردید ندیده ميگیرم.
بعد دستم رو توی كیفم كردم و دوتا پاكت در آوردم و گرفتم دستم.
پاكت عمو رو برداشتم و آروم به سمت مردي كه تا الان ساكت نشسته
بود و نظاره گر بود رفتم، خیلي به پدرم شباهت داشت و این باعث
ميشد قلبم بي قراري كنه، جلوش رسیدم و نفسم رو پر فشار بیرون
دادم و پاكت رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_این آخرین وصیت بابام بود كه این پاكت ها رو بدونه باز شدن به شما بدم و به عمه برسونم، از محتویات داخلش اطلاعي ندارم

و آروم پاكت رو روي میز رو به روییش گذاشتم، لحظه آخر نگاه
یخیش تمام قلبم رو زمستون كرد، رفتم سمت عمه و اونیكي پاكت رو
هم جلوي عمه گذاشتم و رو به جمع گفتم:
-من وظیفم روانجام دادم، همین، با اجازه.
خواستم برم كه شاهین سریع گفت:
-صبر كن، من میرسونمت.
با این حرفش، یكدفعه عمو از جاش بلند شد و توی چند قدمیم ایستاد،
صداش رو برد بالا و گفت:
_سرت رو عین یابو انداختي پایین و اومدي توی خونه ی من، هیچي
بهت نگفتم، زر زر كردي، بازم هیچي نگفتم، اما فكر نكن ميذارم
پسرهام رو خام خودت بكني، هرچند؛ تا الان خوب این كار رو انجام
دادي، تو هم لنگه مادرتي، یه عوضی یه هرزه كه ميخواي پسرهام
رو هم مثل برادرم ازم بگیري، اما كور خوندي دختر جون، من بابام
نیستم كه نفهمم داري چه غلطي ميكني!
شایان به طرف عمو اومد و خواست حرفي بزنه كه عمو داد زد:
_شاهین احمق تو ساكت باش، تو ساكت، فكر ميكردم از این زرنگتر
و منطقیتر باشي، چند دفعه گفتم نزدیك این دختر نشین، اینم لنگه ننش
یه مار هفت خطه
هان؟
چند بار گفتم؟
حالا ميخواي ازش طرفداري هم بكني؟
دیگه چي؟
یكدفعه صداش رو بلندتر كرد و توی صورتم غرید:
-نميذارم بچههام رو ازم بگیري، فكر كردي نميدونم با چه نقشهاي
بهشون نزدیك شدي؟
فكر كردي من انقدر پَپَم؟
فكر كردي مثل داداش بدبختم، پخمم كه گول مظلوم نمایي أمثال تو و
مادرت رو بخورم؟
یه نفس کشید و ادامه داد:
-هي هم عمو عمو نبند به من، من عموي توء یه لا قبا نیستم، الان هم
هري بیرون.
اشكام دیگه اسمش اشك نبود، سیلاب بود، مثل بارون از چشمهام اشك
ميریخت و فقط به حرفهایي كه عمو زده بود فكر ميكردم.
قلبم شروع كرد به تیر كشیدن، دستم و آروم گذاشتم روش، دلم
ميخواست جواب بي احتراميهاش رو بدم؛ دستم روی قفسهی سینم
بود و چشمهاي خیسم رو، توی چشمهاي عصبي عمو دوختم آروم و با
درد گفتم:
مگه من چند سالمه كه از الان بخوام كسي رو خام خودم كنم؟
در ضمن، شاهین و شایان فقط براي من حكم برادر دارن نه چیز
دیگهاي.
یه نفس عمیق كشیدم و دستم رو بیشتر روی قلبم فشار دادم، بد جوري
درد ميکرد.
اما ادامه دادم:
-اومدم اینجا تا آخرین خواسته ی بابام رو انجام بدم، همین، نه قصدم
تور كردن پسراتون بوده، نه هیچ چیز دیگهاي كه تو سرتون ميگذره،
حق توهین به من و مامانم رو ندارید، از خدا بترسین، روزي كه
بفهمین چقدر در مورد من و مادرم اشتباه فكر ميكردین، خودتون
شرمنده ميشید.
احساس ميكردم بازم نميتونم نفس بكشم، چند دفعه تقلا كردم براي
نفس، اما انگار بي فایده بود، داشتم ميخوردم زمین كه دست یكي
دورم حلقه شد و بعد صداي شایان اومد كه داد زد:
-ِد یكي زنگ بزنه اورژانس، از دست رفت.
و چند دفعه صدام كرد، دلم ميخواست بخوابم و اصلا پا نشم، یكدفعه
صداي همون دختر رو شنیدم كه با غیض ميگفت:
-فیلمشه عشقم، تو چرا باورت شده؟





@roman_online_667097
19 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 14:43:00 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 20

رو، اگر نميتونین كاري كه خواستم انجام بدید، خودم یه راهي پیدا
ميكنم، نیازي به این نیست كه شما توی زحمت بياوفتین.
این رو گفتم و تكیهام رو از مبل برداشتم و بهشون نگاه كردم، شاهین
یكم نگاهم كرد و برگشت سمت شایان، شایان یه دست به صورتش
كشید و گفت:
_خیلی خب، اگر این چیزیه كه واقعا ميخواي، نميتونم جلوت رو بگیرم، پس ترجیح میدم ما هم باشیم؛ عمه امشب خونهي ماست، یعني
از عصري میاد، اگه ميخواي بیاي، بلند شو، حاضر شو، بریم.
یه لبخند تشكر آمیز زدم و رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم، یه سارافون
آستین بلند مشكي پوشیدم با یه شلوار استرج مشكي، مانتو مشكي كوتاه
و یه شال مشكي هم سرم كردم.
مامان شال رو یادش به خیر هر وقت لباسهام كلا مشكي ميشد،
سرم ميكشید و یه رنگ دیگه سرم ميكرد؛ یه آه كشیدم و رفتم سمت
كمدم و نامه ها رو برداشتم و گذاشتم توی كیفم.
از اتاق اومدم بیرون كه اونها هم بلند شدن و رفتیم بیرون، توی ماشین
حرفي بینمون رد و بدل نميشد و این خودش اعصاب خورد كن بود.
تازه داشتم به این فكر ميكردم كه من باید اونجا چي بگم؟
بگم شماها كي من ميشید؟
واي خدایا استرس گرفتم، از شیشه، بیرون رو نگاه كردم كه از محله ی
ما به سمت مناطق بالا ميرفت و من تعجبم بیشتر ميشد، درسته از
ماشین و تیپ و قیافه ی پسر عموهام ميتونستم بفهمم خیلي پولدارن، اما
دیگه نه در حد این قصري كه الان جلوش وایسادیم!
شایان یه بوق زد كه سریع در باز شد و ماشین و حركت داد به سمت
داخل، بعد از چند دقیقه ایستاد و قبل از پیاده شدن دوباره به من نگاه
نگراني انداخت و گفت:
-اگر پشیمون شدي برگردیم؟
سرم رو به معني نه تكون دادم و همونجوري كه پیاده ميشدم گفتم:
-تا اینجاش رو اومدم، بقیش رو هم میرم، مگه اخرش چي ميخواد
بشه؟
در ماشین رو بستم و به عمارت رو به روم خیره شدم، دست شاهین
روی كمرم نشست و اروم به جلو ُهلم داد، آب دهنم و با صدا قورت
دادم و راه افتادم سمت عمارت، هر دوشون، دو طرفم راه ميرفتن و
این بهم احساس خوبي ميداد، اینكه تنها نیستم، خودش یه امید بود.
بالاخره رسیدیم و از پله هاي جلوي عمارت بالا رفتیم، جلوي در كه
رسیدیم، یكي در رو باز كرد كه از لباسهاش فهمیدم از خدمه هستش،
سلام كرد و در رو باز نگه داشت تا بریم داخل.
از توی خونه، صداي خنده مياومد، صداي یه دختر بود كه به طرز
وحشتناکی ميخندید؛ بي اختیار اخم كردم، یه نفس عمیق كشیدم و به
شایان و شاهین نگاه كردم، آروم قدم برداشتم و رفتم سمت همون سالن.
با صداي سلام شاهین و شایان، همه ی سرها برگشت سمت ما و نگاه
خیرهی همه رو، روی خودم احساس كردم، سرم رو آوردم بالا و یه
سلام آروم كردم كه بعید ميدونم كسي شنیده باشه.
همه ساكت شده بودن و داشتن فقط به ما نگاه ميكردن، دستپاچه شده
بودم و همش با بند كیفم بازي ميكردم كه شایان خیلي جدي دوباره
سلام كرد و خوش آمد گفت و دستش رو زد پشتم و دوباره ُهلم داد جلو
و با صداي رسائي گفت:
-امروز یه مهمون دیگه هم داریم، شاید شناخته باشیدش، شاید هم نه،
ولي اگر نشناختید، معرفي میكنم!
دستش رو به سمتم به حالت اشاره گرفت و گفت:
-ریحانه، دختر عمو رضاي خدا بیامرز.
صدا از هیچ كسي در نمياومد كه یكدفعه صداي یه زن اومد كه گفت:
-رضا؟ رضا مرده؟ پس...پس چرا...پس چرا كسي به ما خبر نداد؟
به سمت اون زن برگشتم و توی چشمهاش كه كپي چشمهای بابا بود،
نگاه كردم و با صدایي كه از ته چاه در مياومد، گفتم:
-از كل خاندان رضایي، فقط شاهین ميدونست و شاید عمو، شایان هم
بعد از اینکه از سفرش برگشت فهمید.
چشمهای اون زن که حالا میدونستم عمم هست، توی صورتم یكم
گشت که نم اشك رو توی چشمهاش دیدم، اما سریع به خودش مسلط شد
و خیلي بیتفاوت، انگار نه انگار كه تا الان ناراحت بود، گفت:
-بایدم كسي ندونه، كسي كه از خانواده بیرون رفته، یعني دیگه براي
كسي وجود نداره.
و روش رو كرد طرف یه زن دیگه و گفت:
-مگه نه میترا جان؟
اون زن هم یه نگاه به سر تا پاي من انداخت و با تحقیر تمام گفت:
-درسته خواهر جان و همینطور هم جاي بچه اون زن خراب هم
توی این خونه نیست.
با این حرف، احساس كردم خونم منجمد شد، نفس نكشیدم، چطور
تونست به مادر پاكتر از گلم تهمت بزنه؟
چطور تونست؟




@roman_online_667097
19 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 14:42:47 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 19

وسایلش، رفت سمت در كه منم باز تأكید كردم حتما كاري رو كه گفتم
انجام بده و ازش خداحافظي كردم و رفتم توی خونه و در رو بستم.
بعد از تعویض لباس و جا به جایي وسایلهام، آخر شب بود كه بالاخره
رفتم خوابیدم.


**


چند روزي گذشته بود از اون روز و هنوز شاهین بهم خبر نداده بود،
تنها اتفاق خوب این چند وقته ریختن پول بیمه عمر بابا بود كه همون
روز كه ریختن من كمي ازش برداشتم و یه مبلغ تقریبا زیادیش رو كه
مونده بود، حساب باز كردم و گذاشتم توی حساب كه ماه به ماه سودش
رو بگیرم و بتونم ازش استفاده كنم.
كل روزها خیلي بد ميگذره، هیچ كاري ندارم انجام بدم، گوشیم دستم
بود و داشتم به صفحش نگاه ميكردم كه هاله یكي از همكلاسيهام
زنگ زد.
متعجب به شمارش نگاه كردم و جواب دادم:
-جانم؟
سلام ریحانه جون، خوبي؟ اوضاعت رو به راهه؟
-سلام عزیزم، ممنون ، ميگذره.
-خداروشكر، ایشالا خدا بهت صبر بده، من خیلي ناراحت شدم شنیدم.
_مرسي عزیزم، لطف داري، واقعا خدا واسه هیچكس نخواد.
_ایشالا ، ریحانه جان زنگ زدم بهت بگم، امروز میاي براي ثبت نام
مدرسه؟ آخه تا آخر مرداد بیشتر وقت نداریم، منم نميدونستم، مامانم بهم گفت كه بهت خبر بدم
حتما بیاي، وگرنه ثبت نامت نميكنن دیگه.
_واي عزیزم دستت درد نكنه كه خبرم كردي، منم نميدونستم، ببینم چي میشه، حالا تو این هفته ایشالا میرم براي ثبت نام، از مادرت هم
تشكر كن، خیلي لطف كرد كه گفت به من خبر بدي.
_نه عزیزم، این چه حرفیه، بالاخره دوستي مال همین روزهاس دیگه عزیزم من دیگه مزاحمت نمیشم، مراقب خودت باش، چیزي خواستي
تعارف نكن تورو خدا، من هستم.
-خیلي ممنون عزیزم، حتما ، مراحمي، بازم تشكر كه یاد آوري كردي،
روز خوش، خداحافظ.
_خداحافظ
گوشي رو قطع كردم و رفتم توی فكر، حالا كه مامان اینا نیستن، من با كي برم ثبت نام؟
باز بغض كردم، چرا من هیچكسي رو ندارم؟
بلند شدم و یكم غذائي كه از دیروز مونده بود رو داغ كردم و خوردم،
یه روز غذا درست ميكردم به اندازهی دو وعدم ميشد، مني كه اگر
غذا اضافه مياومد، شب نميخوردم، الان غذاي مونده رو دوباره داغ
ميكنم و ميخورم.
ای بابا!
بیخیال؛ ظرفهام رو گذاشتم توی سینك ظرفشویي و اومدم بیرون و
دوباره روی مبل ولو شدم؛ خیلي كسل بودم، بلند شدم و رفتم یه دوش
پنج دقیقهاي بگیرم، ولي از حموم كه اومدم بیرون، صداي زنگ گوشیم
و آیفون با هم قاطي شده بود؛ همونجور كه به سمت آیفون ميرفتم به
ساعت نگاه كردم، اوه اوه اوه اوه، نیم ساعت بیشتر توی حمومم.
رفتم سمت آیفون که شاهین و شایان رو با هم دیدم، سریع جواب دادم:
-بله؟
صداي نفس راحتي كه كشیدن اومد و بعد صداي جدي شایان:
-باز كن دختر عمو، كارت داریم، مردیم از نگراني، انقدر زنگ زدیم
جواب ندادي.
درو زدم و در بالا رو هم نیمه باز گذاشتم و دویدم توی اتاقم تا لباس
عوض كنم و در رو قفل كردم؛ صداي در خونه اومد و بعدش صداي
پسرها كه صدام ميزدن، از توی اتاق داد زدم:
-اینجام، دارم لباس عوض ميكنم.
بعد از چند دقیقه از اتاق اومدم بیرون و به سمت پذیرایي رفتم،
جفتشون روي مبلهاي تكی توي پذیرایي نشسته بودن، تا من اومدم،
بلند شدن، صورتاشون نگران بود و این رو خوب احساس ميكردم،
سلام كردم و گفتم بشینن، خواستم برم شربت درست كنم كه شایان
گفت:
-بیا بشین، واسه خوردن نیومدیم، باید یه چیزي بهت بگیم.
رفتم و نشستم رو مبل رو به روشون و كنجكاو بهشون نگاه كردم.
شایان كلافه دستي توی موهاش كشید و گفت:
-شاهین گفته ميخواي با بابام و عمه حرف بزني، اره؟
سرم رو به معني آره تكون دادم، كلافه تر از قبل گفت:
-اونا اصلا قرار نیست باهات خوب رفتار كنن، ریحان، از خر شیطون
بیا پایین، شونزده سال ندیدیشون، از این به بعد هم روش.
یكم بهش نگاه كردم و گفتم:
من نميدونم آقاجون و آقا بزرگ براي چي مامان و بابام رو از خانواده طرد كردن، فعلا هم علاقه اي به دونستنش ندارم، الان فقط
چیزي كه بهم محول شده رو ميخوام انجام بدم، آخرین وصیت بابام




@roman_online_667097
21 views11:42
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 14:42:31 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 18

نگاهش كردم و گفتم:
خرید كه دارم، ولي با تو نمیام.
و نیشم رو تا بناگوشم كش دادم، با ابروهاي بالا رفته نگاهم كرد و
گفت:
اونوقت چرا؟
_چون كه حتما نميذاري خودم حساب كنم و از این كار خوشم نمیاد، تا الانم حسابي بهت زحمت دادم، دیگه نميخوام خرجمم بياوفته گردن
تو.
بهم نگاه كرد و گفت:
-خب باشه، اگر اینجوري راحتي، بیا خودت حساب كن، منم وسایل
خودم رو حساب ميكنم، موافقي؟
مشکوک بهش نگاه كردم و گفتم:
-قول؟
خندید و گفت:
از دست تو، باشه بابا، قول، حالا پاشو حاضر شو.
بلند شدم و رفتم حاضر شدم و دوباره رفتم توی اتاق مامان اینها و از
كشوي بابا، پول برداشتم و اومدم بیرون.
این چند وقته چون نه بیرون رفته بودم، نه خریدي كرده بودم، پول
هنوز تو كشو بود و خداروشكر كردم كه دست نزدم، وگرنه آبروم
میرفت.
رسیدم به پذیرایي و شاهین كه دید من حاضرم، بلند شد و از خونه
اومدیم بیرون و بعد از قفل كردن در به سمت آسانسور رفتیم،؛بعد از
سوار شدن ماشین حركت كردیم و بعد چند لحظه شاهین گفت:
-اگر آهنگ بذارم ناراحت میشي؟ اخه كلا حرف نمیزني توی راه، منم
هم حوصله ام سر میره.
_نه، ناراحت نمیشم، بذار.
دستش به سمت سیستم رفت و یه آهنگ خارجي گذاشت، تو طول
مسیر، كلا آهنگ خارجي گوش كردیم، رسیدیم و بعد از پارك كردن
ماشین پیاده شدیم و راه افتادیم سمت فروشگاه، هر كدوم یه سبد
برداشتیم و راه افتادیم سمت قفسهها.
بعد از اینكه چیزهایي كه لازم داشتیم رو برداشتیم، رفتیم سمت
صندوق؛ اول من رفتم توی صف و شاهینم پشت من ایستاد، بعد از
اینكه همه رو زد و قیمت رو گفت؛ یه لحظه جا خوردم، همهی پولي
كه همراهم بود رو باید ميدادم و هیچي برام نميموند، اما به روي
خودم نیاوردم و پول رو از تو كیفم در آوردم و حساب كردم و وسایلي
كه خریده بودم رو توی كیسه گذاشتم و رفتم كنار و منتظر شاهین شدم،
اونم بعد از چند دقیقه كارش تموم شد و اومد.
با هم اومدیم سمت ماشین و من خریدهام رو گذاشتم روی صندلي
پشت و نشستم صندلي جلو، شاهین هم خریدهاش رو گذاشت توی
صندوق عقب و اومد نشست و راه افتادیم؛ بعد از چند دقیقه گفت:
-دختر عمو، بریم شام؟
نگاهش كردم و شونه اي بالا انداختم و گفتم:
-هر جور راحتي، فقط خریدها خراب نشن؟!
از آینه به خریدهاب من نگاه كرد و گفت:
-تو وسایل من كه خراب شدني نیست، براي تو هست؟
-آره، گوشت و اینجور چیزها گرفتم، خراب میشه.
-باشه، پس بریم وسایلها رو بذاریم خونه، بعد بریم.
یكم نگاهش كردم و توی دلم گفتم اي كاش یه برادر مثل شاهین داشتم،
حداقل الان انقدر تنها نبودم، تنها حامیم نميشد پسر عمویي كه سالي به
دوازده ماه نميدیدمش و حالا همهي كارهام افتاده روی دوشش.
توی همین فكرها بودم و نفهمیدم چند دقیقس همینجوري بهش خیره
شدم، برگشت طرفم و با لحن بامزهاي گفت:
-باشه، حالا من رو نخور، ميدونم جذابم ولي دیگه نه تا این حد.
و خودش هم زد زیر خنده؛ نتونستم جلوي لبخندم رو بگیرم، یكدفعه،
بي اختیار، بهش گفتم:
-ممنونم ازت.
جا خوردنش رو حس كردم، یكم نگاهم كرد و گفت:
-چرا؟
نفس عمیقی كشیدم و گفتم:
-چون پشتم رو خالي نكردي، چون مثل برادرم مراقبم بودي، مرسي كه
حواست به من هست.
و لبخندی بهش زدم، برگشت سمتم و ماشین رو نگه داشت و گفت:
-اول اینكه وظیفمه كه مراقب خواهرم باشم، بعدشم كه پیاده شو خریدها
رو ببریم كه رسیدیم.
اول گنگ موندم ولي بعدش كه روم رو برگردوندم، دیدم جلوي
ساختمونیم، جفتمون وسیله ها رو برداشتیم و رفتیم بالا ، شاهین
خریدهاي خودش رو هم آورده بود، ميگفت یهو خراب میشه.
همه رو جا به جا كردم و دوباره رفتیم پایین و رفتیم شام، شام رو توی
یه باغ رستوران و روي تخت خوردیم، خیلي قشنگ بود و آرامش
خوبي داشت، بعد از شام من رو گذاشت خونه و بعد از برداشتن




@roman_online_667097
23 views11:42
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 14:42:17 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 17

تا من كارم رو بكنم، بعد باید برم بگردم دنبال این دایي و خالهاي كه
حتي نميدونم كجان، فقط یه اسم ازشون دارم و بس.
بهم خیره شد و نفسش رو آه مانند داد بیرون و گفت:
- ميترسم با حرفهاشون اذیتت كنن، دلم نميخواد ناراحت بشي.
سرم رو انداختم پایین و به گلي فرش نگاه كردم و گفتم:
-حرفهاي كسي برام اهمیتی نداره، فقط ميخوام كاري كه بهم گفتن
رو انجام بدم و برگردم، همین.
و خدا میدونه كه چقدر از رفتارشون ميترسیدم.
بعد از یكم مكث، گفت:
-باشه، من هماهنگ ميكنم و بهت خبرش رو میدم، راستي اسم خاله و
داییت رو هم بگو، برات پیداشون ميكنم.
سرم رو آوردم بالا و توی چهره جذابش نگاه كردم و یه »باشه« گفتم
و تشكر كردم.
از جام بلند شدم و رفتم چایي دم كردم و اومدم بیرون كه دیدم سرش
رو به پشتي مبل تكیه داده و چشمهاش رو بسته، نزدیكش شدم و
صداش كردم، چشمهاش رو باز كرد و با خوابآلودگی نگاهم كرد، با
خنده گفتم :
-بلند شو برو توی اون اتاق.
به اتاق خودم اشاره كردم.
-بگیر راحت بخواب، اینجا جاي خوابیدن نیست، بیا بریم لباس راحتي
بهت بدم.
خودم هم بلند شدم و رفتم سمت اتاق مامان اینا و از توی كمد لباسهاي
بابا، یه شلوارك و تیشرت كه تا حالا نپوشیده بود و هنوز ماركش،
بهش بود، برداشتم و رفتم توی پذیرایي كه دیدم نیست.
رفتم سمت اتاق خودم و در زدم، رفتم داخل، كه دیدم روی تخت نشسته
و دكمههای پیراهنش بازه، سرم رو انداختم پایین و لباسها رو گرفتم
طرفش و گفتم:
اینها رو بپوش، تا حالا ازشون استفاده نشده.
از دستم گرفت و تشكر كرد و من هم از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت
آشپزخونه و یه چایي براي خودم ریختم كه صداي در اتاق اومد و بعد
شاهین كه جلوي در آشپزخونه ظاهر شد.
تكیه داد و ُاپن یكم نگاهش كردم كه دیدم لباسش رو عوض كرده
گفت:
به چایی به من میدی
یه لبخند زدم و لیوان خودم رو، روی كابینت گذاشتم و یه لیوان از
آبچكون برداشتم و براش چایي ریختم، دادم دستش و قندون رو هم گذاشتم نزدیكش،
بي حرف روی صندليهاي اُ پن نشستیم و چاییمون رو
خوردیم، تشكر كرد و رفت سمت اتاق و گفت:
دختر عمو، اگر بیدار بودي، پنج و نیم بیدارم كن، دیشب نخوابیدم.
یه باشه گفتم و اون رفت اتاق من، منم رفتم توی اتاق بابا اینا، رفتم
سمت تخت و روش دراز كشیدم، خوابم گرفته بود پس ساعت رو روي
پنج تنظیم كردم و خوابیدم.

**


با زنگ گوشیم چشمهام رو باز كردم و كم كم فهمیدم چه خبره؛ ساعت
رو قطع كردم و بلند شدم، رفتم سمت سرویس و بعد از انجام كارهام،
یه آب به صورتم زدم و اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه و دوباره
زیر كتري رو روشن كردم.
ساعت رو نگاه كردم كه پنج و ده دقیقه رو نشون ميداد، پس هنوز
وقت داشتم واسه بیدار كردنش؛ تا آب جوش اومد و چایي دم كردم،
ساعت شد نزدیک پنج و نیم، رفتم سمت اتاقم و در زدم و آروم در رو
باز كردم.
طاق باز روي تخت خوابیده بود و آروم نفس ميكشید، چه باحاله، خور
خور نميكرد؛ رفتم سمت تخت و آروم صداش كردم، ولي عكسالعملي
نشون نداد، دوباره صداش كردم كه باز هم بي جواب موند، آروم
شونش رو تكون دادم كه سریع چشمهاش باز شد و با گیجي نگاهم
كرد، با خجالت نگاهش كردم و گفتم:
-گفتي پنج و نیم صدأت كنم، ببخشید كه اینجوري بیدارت كردم، هر
چي صدات كردم، بیدار نشدي.
یه نفس عمیق كشید و دستش رو روي موهاش كشید و گفت:
اشكالي نداره، مرسي كه بیدارم كردي.
یه لبخند زدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه و دو تا
چایي ریختم و با ته موندهي شكلات و آبنبات و بیسكوییتهایي كه تو
خونه پیدا كرده بودم، یه ظرف كوچیك چیدم و گذاشتم روی میز
پذیرایي و چایيها رو هم گذاشتم كنارش.
بعد از چند دقیقه شاهین هم لباس پوشیده اومد توی پذیرایي و با دیدن
چایی و بیسكوییتها، یه لبخند زد و اومد كنارم نشست و چاییش رو
برداشت و آروم با چندتا بیسكوییت و شكلات خورد، بعد تشكر كرد و
گفت:
-اگه خریدي چیزي داري لباس بپوش بریم، چون من هم باید واسه
خونه خرید كنم.




@roman_online_667097
26 views11:42
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 14:42:02 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 16


دوباره برگشتم سمت غذام و وقتي دیدم حاضره، تو بشقاب ریختم و یكم
گوجه خورد كردم، نشستم خوردم و به این فكر كردم كه چجوري به
شاهین بگم؟
حتما باید بهش زنگ ميزدم فردا.
با همین فكرها، غذام تموم شد و رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز
كشیدم، یكم اینور و اونور شدم و كم كم خوابم برد.

**


صبح ساعت ده بود كه بیدار شدم، یكم به خودم كش و قوص دادم و
بلند شدم و بعد از انجام كارهام رفتم توی آشپزخونه؛ در یخچال رو باز
كردم و دیدم خبري نیست، باید یه خرید هم برم.
یكم توی كابینتها رو گشتم و وقتي دیدم چیزي نیست، بیخیال شدم و
اومدم نشستم تو پذیرایي.
یکدفعه یادم افتاد ميخواستم به شاهین زنگ بزنم، بلند شدم و رفتم
گوشیم رو آوردم و زنگ زدم بهش، بعد از چندتا بوق جواب داد:
-جانم ریحان؟
-سلم پسر عمو، خوبي؟ چه خبر؟
-خوبیم، بد نیستیم، تو چطوري؟ همه چیز رو به راهه؟
-من هم خوبم، خدا رو شكر، یه زحمتي برات داشتم.
-جانم؟ بگو، ميشنوم.
-اگه كاري نداري، ميتوني بیاي اینجا؟
_باشه عزیزم، ناهار ميگیرم میام اونجا، هم غذا بخوریم، هم حرف پشت تلفن نميتونیم
بزنیم، چطوره؟
-نه بابا، ناهار خودم درست ميكنم، نميخواد بگیري.
-نه بابا، لازم نكرده، ميخواي بفرستیمون بیمارستان؟
بعدم خودش شروع كرد خندیدن، خندم گرفت و گفتم:
-لیاقت نداري از دستپخت من بخوري، همون غذات رو بگیر، بیار،
منتظرم.
با خنده، خداحافظي كرد و گفت تا دو اینجاس؛ به ساعت نگاه كردم و
دیدم نزدیک یازده شده، یكم خونه رو نگاه كردم و بلند شدم، جمع و
جور كردن و گردگیري كردن.
خیلي وقت بود دست به خونه نزده بودم و همه جا رو خاك گرفته بود،
كارم كه تموم شد، بي معطلي رفتم توی حموم و یه دوش گرفتم و اومدم
بیرون؛ لباسم رو كه پوشیدم، صداي زنگ آیفون اومد.
رفتم سمت آیفون و در رو باز كردم و در واحد رو هم نیمه باز گذاشتم
و رفتم توی آشپزخونه و به لیوان شربت خنك درست كردم، صداي در
اومد و پشتش صداي شاهین:
صاحب خونه كجایي؟ نیستي؟
رفتم سمت در و سلام كردم و تعارفش كردم بیاد داخل، كیسه هاي
دستش رو گرفت سمتم و گفت :
اینارو بگیر تا من یه دستشویي برم و بیام.
كیسه هارو ازش گرفتم و رفتم سمت میز و غذاها رو در آوردم و
گذاشتم روش، رفتم لیوان و قاشق و چنگال هم آوردم، دوباره برگشتم
آشپزخونه و ظرف یخ رو آوردم و برگشتم برم سر میز كه شاهین هم
اومد.
آشپزخونه شربتي كه درست كرده بودم، برداشتم و از روی اپن دادم
دستش، یه تشكر كرد و یك نفس همه رو سر كشید و گفت بریم سر
میز.
نشستیم و شروع كردیم غذا خوردن، انگار جزء آداب غذا
خوردنمون شده بود كه صدایي ازمون در نمياومد موقع غذا؛ بعد از
تموم شدن ناهار كه مال من نصف بیشترش اضافه اومد و كلي چشم
غره از شاهین دریافت كردم، بلند شدیم و بعد از تمیز كردن میز و
روشن كردن كتری، توی پذیرایي روی مبلها نشستیم كه شاهین گفت:
-خب، حالا چي ميخواستي بگي؟
یكم این دست و اون دست كردم و آخر سر نگاهش كردم و گفتم:
-ميتوني عمه و عمو رو یه جا جمع كني؟ باید امانتي كه بابام گفته رو
بهشون برسونم.
با ابروهاي بالا رفته، گفت:
جدي جدي ميخواي بابام و عمه رو ببیني؟ دختر تو دیوونه اي،
ميدوني چجوري رفتار ميكنن؟ اونها مثل من كه هیچ، حتي مثل
شایانم باهات رفتار نميكنن.
نگاهش كردم و گفتم:
وصیت بابامه كه حتما این امانتيها، دست عمو و عمه برسه، مطمئن باش منم دلم نميخواد آدمهایي كه شونزده سال، حتي یك بار هم
ندیدمشون رو ببینم، اما مجبورم، نميخوام حرف بابام روی زمین
بمونه.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
تازه فقط عمه و عمو نیستن، دایي و خالمم هستن، واقعا كلافم شاهین،باید این كار رو انجام بدم، لطف كن و عمه و بابات رو یه جا جمع كن





@roman_online_667097
34 views11:42
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 12:23:02 خوشا شیراز و فرهنگ غنی‌اش
به آثار قشنگ و دیدنی‌اش
به سعدی و به حافظ، افتخارش
به زیبا باغ و نارنج و بهارش
تمدن دارد و تاریخ دیرین
زبان حافظ و سعدی چه شیرین!
به کاخ تخت جمشید بی‌نظیر است
برای دیدنش هر لحظه دیر است
میان دشت مرو آرام غنوده
به روی مردمان چهره گشوده
خوشا شیراز و خورشید غروبش
گرامی مردمان شاد و خوبش
سلامت شهروندانش همیشه
همه میهمان‌نوار، با اصل و ریشه
سلام من به جمع شاعرانش
به مردان و زنان، پیر و جوانش...

علی اصغر یزدانی

پانزدهم اردیبهشت‌ماه روز شیراز، شهر کاشی‌های هفت رنگ و خانه کاخ‌های تاریخی گرامی باد



@roman_online_667097
50 viewsedited  09:23
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 10:43:36
هیچ برنامه عادلانه‌ای برای جهان وجود ندارد.
بخشی از خوب زیستن این است که
آن را همان‌طور که هست بپذیریم.
روی باغچه خودتان تمرکز کنید،
متوجه زندگی خودتان باشید،
می‌بینید به‌قدر کافی علف هرز وجود دارد که شما را مشغول کند.

رولف دوبلی



@roman_online_667097
55 views07:43
باز کردن / نظر دهید