2022-05-05 14:43:00
─━━━━⊱ ⊰━━━━─
رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم
پارت: 20
رو، اگر نميتونین كاري كه خواستم انجام بدید، خودم یه راهي پیدا
ميكنم، نیازي به این نیست كه شما توی زحمت بياوفتین.
این رو گفتم و تكیهام رو از مبل برداشتم و بهشون نگاه كردم، شاهین
یكم نگاهم كرد و برگشت سمت شایان، شایان یه دست به صورتش
كشید و گفت:
_خیلی خب، اگر این چیزیه كه واقعا ميخواي، نميتونم جلوت رو بگیرم، پس ترجیح میدم ما هم باشیم؛ عمه امشب خونهي ماست، یعني
از عصري میاد، اگه ميخواي بیاي، بلند شو، حاضر شو، بریم.
یه لبخند تشكر آمیز زدم و رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم، یه سارافون
آستین بلند مشكي پوشیدم با یه شلوار استرج مشكي، مانتو مشكي كوتاه
و یه شال مشكي هم سرم كردم.
مامان شال رو یادش به خیر هر وقت لباسهام كلا مشكي ميشد،
سرم ميكشید و یه رنگ دیگه سرم ميكرد؛ یه آه كشیدم و رفتم سمت
كمدم و نامه ها رو برداشتم و گذاشتم توی كیفم.
از اتاق اومدم بیرون كه اونها هم بلند شدن و رفتیم بیرون، توی ماشین
حرفي بینمون رد و بدل نميشد و این خودش اعصاب خورد كن بود.
تازه داشتم به این فكر ميكردم كه من باید اونجا چي بگم؟
بگم شماها كي من ميشید؟
واي خدایا استرس گرفتم، از شیشه، بیرون رو نگاه كردم كه از محله ی
ما به سمت مناطق بالا ميرفت و من تعجبم بیشتر ميشد، درسته از
ماشین و تیپ و قیافه ی پسر عموهام ميتونستم بفهمم خیلي پولدارن، اما
دیگه نه در حد این قصري كه الان جلوش وایسادیم!
شایان یه بوق زد كه سریع در باز شد و ماشین و حركت داد به سمت
داخل، بعد از چند دقیقه ایستاد و قبل از پیاده شدن دوباره به من نگاه
نگراني انداخت و گفت:
-اگر پشیمون شدي برگردیم؟
سرم رو به معني نه تكون دادم و همونجوري كه پیاده ميشدم گفتم:
-تا اینجاش رو اومدم، بقیش رو هم میرم، مگه اخرش چي ميخواد
بشه؟
در ماشین رو بستم و به عمارت رو به روم خیره شدم، دست شاهین
روی كمرم نشست و اروم به جلو ُهلم داد، آب دهنم و با صدا قورت
دادم و راه افتادم سمت عمارت، هر دوشون، دو طرفم راه ميرفتن و
این بهم احساس خوبي ميداد، اینكه تنها نیستم، خودش یه امید بود.
بالاخره رسیدیم و از پله هاي جلوي عمارت بالا رفتیم، جلوي در كه
رسیدیم، یكي در رو باز كرد كه از لباسهاش فهمیدم از خدمه هستش،
سلام كرد و در رو باز نگه داشت تا بریم داخل.
از توی خونه، صداي خنده مياومد، صداي یه دختر بود كه به طرز
وحشتناکی ميخندید؛ بي اختیار اخم كردم، یه نفس عمیق كشیدم و به
شایان و شاهین نگاه كردم، آروم قدم برداشتم و رفتم سمت همون سالن.
با صداي سلام شاهین و شایان، همه ی سرها برگشت سمت ما و نگاه
خیرهی همه رو، روی خودم احساس كردم، سرم رو آوردم بالا و یه
سلام آروم كردم كه بعید ميدونم كسي شنیده باشه.
همه ساكت شده بودن و داشتن فقط به ما نگاه ميكردن، دستپاچه شده
بودم و همش با بند كیفم بازي ميكردم كه شایان خیلي جدي دوباره
سلام كرد و خوش آمد گفت و دستش رو زد پشتم و دوباره ُهلم داد جلو
و با صداي رسائي گفت:
-امروز یه مهمون دیگه هم داریم، شاید شناخته باشیدش، شاید هم نه،
ولي اگر نشناختید، معرفي میكنم!
دستش رو به سمتم به حالت اشاره گرفت و گفت:
-ریحانه، دختر عمو رضاي خدا بیامرز.
صدا از هیچ كسي در نمياومد كه یكدفعه صداي یه زن اومد كه گفت:
-رضا؟ رضا مرده؟ پس...پس چرا...پس چرا كسي به ما خبر نداد؟
به سمت اون زن برگشتم و توی چشمهاش كه كپي چشمهای بابا بود،
نگاه كردم و با صدایي كه از ته چاه در مياومد، گفتم:
-از كل خاندان رضایي، فقط شاهین ميدونست و شاید عمو، شایان هم
بعد از اینکه از سفرش برگشت فهمید.
چشمهای اون زن که حالا میدونستم عمم هست، توی صورتم یكم
گشت که نم اشك رو توی چشمهاش دیدم، اما سریع به خودش مسلط شد
و خیلي بیتفاوت، انگار نه انگار كه تا الان ناراحت بود، گفت:
-بایدم كسي ندونه، كسي كه از خانواده بیرون رفته، یعني دیگه براي
كسي وجود نداره.
و روش رو كرد طرف یه زن دیگه و گفت:
-مگه نه میترا جان؟
اون زن هم یه نگاه به سر تا پاي من انداخت و با تحقیر تمام گفت:
-درسته خواهر جان و همینطور هم جاي بچه اون زن خراب هم
توی این خونه نیست.
با این حرف، احساس كردم خونم منجمد شد، نفس نكشیدم، چطور
تونست به مادر پاكتر از گلم تهمت بزنه؟
چطور تونست؟
@roman_online_667097
19 views11:43