2022-05-21 14:51:36
─━━━━⊱ ⊰━━━━─
رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم
پارت: 198
آرش:
دیروز هم خیلی خوب بود و هم خیلی بد، خوب بود چون ریحانه کنارم
بود، همه جا همراه خودم داشتمش و انقدر زیبا شده بود که جرات
نمیکردم از خودم جداش کنم.
و بد بود چون سوگند رفت، خواهر کوچولوی من، کسی که از بچگی
چون تک دختر خاندان بود توی ناز نعمت بود، همه هوای رو داشتیم،
چون از همه کوچیکتر بود همه بهش توجه میکردیم و دیشب
سپردیمش دست یکی دیگه که مراقبش باشه.
با صدای ریحانه چشمام رو باز کردم:
-آرش، بیدار نمیشی؟
سوگل جون رنگ زد گفت بریم اونجا
چشمام رو آروم باز کردم و نگاهش کردم که ازم رو گرفت و رفت
سمت در و گفت:
-بلند شو، تا یه آب به دست و صورتت بزنی منم صبحانه رو حاضر
میکنم.
نیم خیز شدم که رفت بیرون، نفسم رو کلافه دادم بیرون و بلند شدم
نشستم روی تخت، یکم اینور و اونور رو نگاه کردم و تیشرتی که
ریحانه دیشب داده بود رو پوشیدم و از در رفتم بیرون، دو تا در بود،
که تا حالا بازشون نکرده بودم، در بغل اتاق ریحانه رو باز کردم که
دیدم دستشویی، رفتم داخل و بعد از انجام کارهام اومدم بیرون و رفتم
سمت آشپزخونه، ریحانه داشت چایی میریخت، رفتم سمتش که
برگشت طرفم، از چیزی که دیدم شکه شدم، چشماش به شدت پف کرده
بود و قرمز بود، با تعجب نگاهش کردم و رفتم سمتش، رو ازم گرفت
و گفت:
-بشین صبحانه بخوریم.
با اخم دست گذاشتم زیر چونهاش و مجبورش کردم بهم نگاه کنه،
سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد، چشماش هنوزم نم اشک داشت،
دستم رو کشیدم روی چشماش که دستم خیس شد و ریحانه بغضش رو
قورت داد.
بی اختیار کشیدمش توی بغلم، شاید آروم بشه، پیراهنم خیس شد که
خودش رو ازم جدا کرد و نگاهم کرد و با همون چشمای اشکیش گفت:
-بریم صبحانه بخوریم، باید بریم خونه ی عموت.
نگاهش کردم و بازوش رو کشیدم طرف خودم و گفتم:
-چی شده؟ چرا گریه کردی؟
سری تکون داد و گفت:
هیچی، چیز خاصی نیست، بیا بشین دیگه.
نگاهش کردم و با هم نشستیم پشت میز، صبحانه رو که خوردیم ریحانه
رفت حاضر بشه، منم تلویزیون رو روشن کردم و نشستم روی مبل.
نگاهم به تلویزیون بود ولی حواسم شش دنگ پیش ریحانه بود، واقعا
چرا انقدر گریه کرده بود؟
نفسم رو کلافه دادم بیرون که ریحانه اومد، نگاهش کردم و دیدم
حاضر شده، بلند شدم و رفتم توی اتاقش و لباسام رو پوشیدم و گوشی
و سویچم رو هم برداشتم و رفتم بیرون، دم در منتظرم وایساده بود،
چراغ رو خاموش کردم و رفتم سمتش، کفشم رو پوشیدم و رفتیم
بیرون.
تو کل مسیر چیزی نگفت و فقط به بیرون خیره شده بود، نمیدونستم
چی بگم که آروم بشه، نمیدونستم چی شده که انقدر ریخته به هم.
رسیدیم به خونه ی عمو و پیاده شدیم، میدونستم الان از همه یه دور
تیکه میشنوم ولی خب برام مهم نبود.
زنگ رو زدم و در باز شد، به ساعت نگاه کردم که ده و خوردهای
بود، ای خدا، این زنعموی ما هم قاطی کرده.
رفتیم داخل که مامان و زنعمو جفتی دست به کمر منتظر ما وایساده
بودن، اوه اوه، فکر کنم رسما باید فاتحه ی خودمون رو بخونم!
رسیدیم بهشون که مامان یه چشم غرهی اساسی بهم رفت که بی اختیار
آب دهنم رو با صدا قورت دادم، با این کارم ریحانه که تا الان سرش
پایین بود، سرش رو بلند کرد و وقتی مامان اینا رو دید، لبش رو کشید
زیر دندونش و آروم سلام کرد، مامان یکم نگاهش کرد و صورتش
رفت تو هم.
یا خود خدا، الان یه فکر دیگه میکنه، ای خدا آخه من چرا انقدر
بدبختم؟
مامان و زن عمو سریع اومدن سمتش و تند تند میگفتن:
چی شده؟ خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
ریحانه هم دقیقا هنگ کرده نگاهشون میکرد، ولی بعد به خودش اومد
و اخم کرد و آروم گفت:
-من رو نمیشناسید؟
قبول، به پسر خودتون هم شک دارید؟
بعد سری تکون داد و اضافه کرد:
-من فقط دیشب گریه کردم، چون دلم گرفته بود و درست هم نخوابیدم،
وگرنه مشکلی ندارم.
و آروم از کنارشون رد شد و رفت داخل، منم اخم کرده بودم و دست
به سینه به در ورودی تکیه داده بودم و نگاهشون میکردم، یعنی
واقعا؟
انقدر من رو سست عنصر تصور کردن؟
حالا قبول، باشه، من دوستش دارم ولی دلیل نمیشه بخوام غلط اضافه
بکنم.
همونجوری که اخمام توی هم بود و به ماماناینا نگاه میکردم که
برگشتن سمتم و دستاشون رو دوباره زدن به کنارشون که خندهام
گرفت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم، مامان تهدیدوار اومد سمتم
و انگشتش رو جلوم تکون داد و گفت:
-وای به حالت آرش، وای به حالت اگر بفهمم دست از پا خطا کردی!
@roman_online_667097
54 views11:51