Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 26

2022-05-21 14:51:55 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 199

ابروهام رو بیشتر توی هم کشیدم و بی اختیار گفتم:
-اولا ، هیچ وقت خودم و شعورم و مردونگیم رو نمیبرم زیر سوال،
دوما هر کاری هم بکنم یا کرده باشم، انقدر مرد هستم پاش وایسم. ،
بعد هم پشت کردم و رفتم داخل، ریحانه کنار سینا نشسته بود و حرف
میزدن، با وارد شدنم بابا بهم نگاه کرد و اشاره زد برم کنارش، پوف
کلافه ای کشیدم و رفتم سمت بابا، نشستم روی مبل بغل دستش که خم
شد کنارم و آروم گفت:
-دیشب چرا نیومدین اینجا؟
برگشتم به ریحانه نگاه کردم که صورتش از صبح هم گرفته تر بود،
برگشتم سمت بابا و گفتم:
-دیشب حالش خوب نبود!
نفسم رو سنگین دادم بیرون و ادامه دادم:
-دلش هوای مامانش رو کرده بود، میخواست بره خونه.
به بابا نگاه کردم و گفتم:
دلش خیلی گرفته بابا، نمیدونم چیکار کنم؟
الانم که با رفتار مامان و زنعمو بدتر شده، مطمئنم اگر تنها بود تا
الان چشماش از این قرمزتر شده بود.
بابا با این حرفم به ریحانه نگاه کرد و گفت:
-مگه چی گفتن بهش؟
هه!
واقعا باید چه جوابی به بابا میدادم الان من
یکم به بابا نگا کردم که ابروهاش رو داد بالا و گفت:
-نگو که اون چیزی که من فکر میکنم رو گفتن؟
بی اختیار پوزخند زدم و گفتم:
با این کارشون هم به اون توهین کردن و هم شعور من رو بردن زیر سوال، یعنی من انقدر بی بته ام که با یه شب تنها بودن باهاش از خودم
بی خود بشم؟
من رو اینجوری شناختن؟
بابا سری تکون داد و گفت:
-برو پیشش، نزار فکر کنه تنهاس تا منم با مامانت حرف بزنم ببینم
چرا این رفتار رو کرده.
سری تکون دادم و هر دو بلند شدیم، من رفتم سمت سینا و بابا رفت
آشپزخونه، کنار سینا جا گرفتم و به ریحانه نگاه کردم که سرش توی
گوشیش بود و سعی میکرد به کسی توجه نکنه، سینا برگشت طرفم و
گفت:
-ریحانه چشه؟
چشم ازش برنداشتم و گفتم:
-ناراحته و نمیدونم دقیق از چی؟
سری تکون داد که ریحانه سرش رو بلند کرد و چشم تو چشم شدیم،
یکم مکث کرد و گفت:
-میشه من فردا نیام شرکت؟
با تعجب نگاهش کردم که با صدای لرزونی گفت:
-خیلی وقته نرفتم پیش مامان و بابام، میخواستم امروز برم که نشد،
میخوام فردا برم پیششون.
و دوسه قطره اشک از چشمش چکید و لب به دندون گرفت، به سینا
نگاه کردم که ناراحت بهش خیره شده بود، نفس کلافه ای کشید و گفت:
-باشه، فردا نیا.
دلم نمیخواست تنها بره، نگاهش کردم و کفتم:
-منم میام، میخوان برم سر خاک آقا بزرگ و خانوم جون.
با چشمای اشکی نگاهم کرد و کفت:
-مزاحمت نمیشم، خودم میتونم برم.
اخم کردم و گفتم:
-من میام تو هم میگی چشم.
چیزی نگفت و سکوت کرد، بعد از مدتی ماماناینا اومدن و دستور
دادن بلند بشیم بریم خونه ی عروس و داماد.
کلافه نگاهشون کردم و توی دلم گفتم:
-یعنی من صبح عروسیم یکی زنگ خونه ام رو بزنه، خودم دارش
میزنم، والا ، آخه یعنی چی؟
رسمه صبحانه ببریم! خب مگه خودشون فلجن که نتونن صبحانه
درست کنن.
سری تکون دادم و دنبال بقیه راه افتادم بیرون، چون ماشین رو بیرون
پارک کرده بودم قرار شد مامان و زنعمو و ریحانه رو ببرم اونجا و
از اون سمت به آقایون بپیوندم، ریحانه و زنعمو پشت نشستن و مامان
کنار من جا گرفت، از آیینه نگاهی به ریحانه که ساکت سرش رو به
شیشه چسبونده بود، نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم و راه
افتادم.
بعد از مدتی رسیدیم و ماماناینا پیاده شدن و رفتن سمت خونه، منم با
فکری درگیر راه افتادم سمت جایی که با بقیه قرار گذاشته بودیم...


**
ریحانه:

از دستشون دلخور بودم، حالا بگیم شهربانو خانوم من رو نمیشناسه،
سوگل جون هم من رو نشناخته که اینجوری حرف زد.
با بغض جلوی در وایسادم و ظرفی که نمیدونم چی توش بود رو دستم
گرفته بودم و با بغض به در خونه خیره بودم.
هعی خدا!
بالاخره در رو باز کردن و رفتیم داخل، من که واقعا دلم نمیخواست
امروز بیام و مزاحمشون بشم ولی وقتی سوگل جون اون همه اصرار
کرد، مجبور شدم قبول کنم.
از آسانسور پیاده شدیم و با قیافهی خوابآلود شایان جلوی در رو به
رو شدیم، انقدر مظلوم وایساده بود که خودم به شخصه دلم براش
ضعف رفت، با لبخند رفتم جلو که متقابل بهم لبخندی زد و بغلم کرد،
ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم، یه تیشرت سرمه ای تنش بود با یه
شلوار ورزشی سفید با راههای سرمه ای، عزیز دلم همیشه خوش تیپ
بود!
گونهاش رو بوسیدم که خندید و لپم رو کشید و یه ”شیطون“ نثارم کرد،
رفتم داخل و همونجور که شال و مانتوم رو در میآوردم گفتم:
-سوگند کو؟ خوابه؟
یکم پشت سرش رو نمایشی خاروند و گفت:
-خوابه هنوز.




@roman_online_667097
44 views11:51
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 14:51:36 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 198

آرش:
دیروز هم خیلی خوب بود و هم خیلی بد، خوب بود چون ریحانه کنارم
بود، همه جا همراه خودم داشتمش و انقدر زیبا شده بود که جرات
نمیکردم از خودم جداش کنم.
و بد بود چون سوگند رفت، خواهر کوچولوی من، کسی که از بچگی
چون تک دختر خاندان بود توی ناز نعمت بود، همه هوای رو داشتیم،
چون از همه کوچیکتر بود همه بهش توجه میکردیم و دیشب
سپردیمش دست یکی دیگه که مراقبش باشه.
با صدای ریحانه چشمام رو باز کردم:
-آرش، بیدار نمیشی؟
سوگل جون رنگ زد گفت بریم اونجا
چشمام رو آروم باز کردم و نگاهش کردم که ازم رو گرفت و رفت
سمت در و گفت:
-بلند شو، تا یه آب به دست و صورتت بزنی منم صبحانه رو حاضر
میکنم.
نیم خیز شدم که رفت بیرون، نفسم رو کلافه دادم بیرون و بلند شدم
نشستم روی تخت، یکم اینور و اونور رو نگاه کردم و تیشرتی که
ریحانه دیشب داده بود رو پوشیدم و از در رفتم بیرون، دو تا در بود،
که تا حالا بازشون نکرده بودم، در بغل اتاق ریحانه رو باز کردم که
دیدم دستشویی، رفتم داخل و بعد از انجام کارهام اومدم بیرون و رفتم
سمت آشپزخونه، ریحانه داشت چایی میریخت، رفتم سمتش که
برگشت طرفم، از چیزی که دیدم شکه شدم، چشماش به شدت پف کرده
بود و قرمز بود، با تعجب نگاهش کردم و رفتم سمتش، رو ازم گرفت
و گفت:
-بشین صبحانه بخوریم.
با اخم دست گذاشتم زیر چونهاش و مجبورش کردم بهم نگاه کنه،
سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد، چشماش هنوزم نم اشک داشت،
دستم رو کشیدم روی چشماش که دستم خیس شد و ریحانه بغضش رو
قورت داد.
بی اختیار کشیدمش توی بغلم، شاید آروم بشه، پیراهنم خیس شد که
خودش رو ازم جدا کرد و نگاهم کرد و با همون چشمای اشکیش گفت:
-بریم صبحانه بخوریم، باید بریم خونه ی عموت.
نگاهش کردم و بازوش رو کشیدم طرف خودم و گفتم:
-چی شده؟ چرا گریه کردی؟
سری تکون داد و گفت:
هیچی، چیز خاصی نیست، بیا بشین دیگه.
نگاهش کردم و با هم نشستیم پشت میز، صبحانه رو که خوردیم ریحانه
رفت حاضر بشه، منم تلویزیون رو روشن کردم و نشستم روی مبل.
نگاهم به تلویزیون بود ولی حواسم شش دنگ پیش ریحانه بود، واقعا
چرا انقدر گریه کرده بود؟
نفسم رو کلافه دادم بیرون که ریحانه اومد، نگاهش کردم و دیدم
حاضر شده، بلند شدم و رفتم توی اتاقش و لباسام رو پوشیدم و گوشی
و سویچم رو هم برداشتم و رفتم بیرون، دم در منتظرم وایساده بود،
چراغ رو خاموش کردم و رفتم سمتش، کفشم رو پوشیدم و رفتیم
بیرون.
تو کل مسیر چیزی نگفت و فقط به بیرون خیره شده بود، نمیدونستم
چی بگم که آروم بشه، نمیدونستم چی شده که انقدر ریخته به هم.
رسیدیم به خونه ی عمو و پیاده شدیم، میدونستم الان از همه یه دور
تیکه میشنوم ولی خب برام مهم نبود.
زنگ رو زدم و در باز شد، به ساعت نگاه کردم که ده و خوردهای
بود، ای خدا، این زنعموی ما هم قاطی کرده.
رفتیم داخل که مامان و زنعمو جفتی دست به کمر منتظر ما وایساده
بودن، اوه اوه، فکر کنم رسما باید فاتحه ی خودمون رو بخونم!
رسیدیم بهشون که مامان یه چشم غرهی اساسی بهم رفت که بی اختیار
آب دهنم رو با صدا قورت دادم، با این کارم ریحانه که تا الان سرش
پایین بود، سرش رو بلند کرد و وقتی مامان اینا رو دید، لبش رو کشید
زیر دندونش و آروم سلام کرد، مامان یکم نگاهش کرد و صورتش
رفت تو هم.
یا خود خدا، الان یه فکر دیگه میکنه، ای خدا آخه من چرا انقدر
بدبختم؟
مامان و زن عمو سریع اومدن سمتش و تند تند میگفتن:
چی شده؟ خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
ریحانه هم دقیقا هنگ کرده نگاهشون میکرد، ولی بعد به خودش اومد
و اخم کرد و آروم گفت:
-من رو نمیشناسید؟
قبول، به پسر خودتون هم شک دارید؟
بعد سری تکون داد و اضافه کرد:
-من فقط دیشب گریه کردم، چون دلم گرفته بود و درست هم نخوابیدم،
وگرنه مشکلی ندارم.
و آروم از کنارشون رد شد و رفت داخل، منم اخم کرده بودم و دست
به سینه به در ورودی تکیه داده بودم و نگاهشون میکردم، یعنی
واقعا؟
انقدر من رو سست عنصر تصور کردن؟
حالا قبول، باشه، من دوستش دارم ولی دلیل نمیشه بخوام غلط اضافه
بکنم.
همونجوری که اخمام توی هم بود و به ماماناینا نگاه میکردم که
برگشتن سمتم و دستاشون رو دوباره زدن به کنارشون که خندهام
گرفت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم، مامان تهدیدوار اومد سمتم
و انگشتش رو جلوم تکون داد و گفت:
-وای به حالت آرش، وای به حالت اگر بفهمم دست از پا خطا کردی!



@roman_online_667097
54 views11:51
باز کردن / نظر دهید
2022-05-13 10:25:08 رمان: #در_امتداد_باران
نویسنده: Sara
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
تعداد صفحات رمان: ۱۳۹۵

خلاصه:
صدرا وکیل جوان و موفقی که با یک پیشنهاد عجیب برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه می‌شود. او در همان ابتدای داستان متوجه می‌شود که این دختر را می‌شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است. (این رمان برداشتی آزاد از یک اتفاق واقعی است)




@roman_online_667097
114 views07:25
باز کردن / نظر دهید
2022-05-13 06:39:07
هيچ روزی تکرار نمی‌شود
روزها، همه زودگذرند
چرا ترس؟
اين همه اندوه بی‌دليل برای چيست؟
هيچ چيزی هميشگی نيست
فردا كه بيايد، امروز فراموش شده است

صبح آدینه تون بخیر



@roman_online_667097
121 views03:39
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 19:37:30 .

‏شما تو زندگى مجبور نيستى به هيچكى راجع به چيزى جواب پس بدى به غير از وجدانت؛ اينو هيچوقت يادت نره.


شبتون بخیر



@roman_online_667097
121 views16:37
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 14:39:46 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 122

-بیا، بغلشون ميكنیم ميبریمشون داخل، گناه دارن، بیدارشون نكن!
با چشماي گرد نگاهم كرد كه همون موقع در رو باز كردم و گفتم:
-سینا تو سوگند رو ببر، منم ریحانه رو میارم!
ُمَردَد نگاهم كرد و گفت:
-مطمئني؟
-آره بابا، مگه چقدره وزنشون؟
همونجور كه سوگند رو بغل ميكرد جوابم رو داد:
-بیدار بشن پوستمون رو ميكنن!
بعد خندید و گفت:
-البته پوست تو رو ميكنه، من كه خواهرمه!
اخم كردم و همونجور كه خم ميشدم سمت ریحانه گفتم:
-كم حرف بزن!
سوگند رو توي بغلش جا به جا كرد و در رو با پاش بست و گفت:
-خداییش بهت خوش گذشته ها، هي این طفل معصوم رو بغل ميكني!
بي اختیار بهش تشر زدم و گفتم:
سینا تمومش ميكني یا نه؟
من از این دختر حداقل ده سال بزرگترم، مغز منحرفت رو جمع كن
خواهشا!
بعد هم با قدمهاي محكم رفتم سمت خونه، در سالن رو باز كردم و راه
افتادم سمت آسانسور، سینا هم پشتم مياومد.
توي بغلم جا به جاش كردم و بعد از سوار شدن سینا، دكمه رو با
سختي زدم و راه افتاد، بعد از ایستادنش پیاده شدیم و هر كدوم رفتیم
سمت اتاقشون، در رو باز كردم و وارد شدم.
آروم گذاشتمش روي تخت و كفشاش رو در آوردم، كیفش رو هم
گذاشتم روي پاتختي و یكم نگاهش كردم كه چقدر مظلوم و آروم
خوابیده، نگاهم به موهاش افتاد كه هنوز بسته بود، مطمئن بودم با اون
همه سنجاق، صبح بلند بشه سر درد ميگیره.
رفتم سمتش و خیلي آروم و با احتیاط كامل سعي كردم سنجاقها رو از
سرش در بیارم، اكثرشون رو باز كردم، بعضي وقتها تكونهاي
ریزي ميخورد ولي بیدار نميشد!
خلاصه‌ بعد از باز كردن اونا، روش یه ملحفه كشیدم و رفتم سمت در
اتاق و ازش خارج شدم، رفتم توي اتاق خودم و بعد از در آوردن
لباسام، روي تخت دراز كشیدم و بي اختیار به امروز فكر كردم، دستم
رو آوردم بالا و بهش خیره شدم، چند بار انگشتام رو باز و بسته كردم،
نميدونم چرا بین اون همه دختري كه باهاشون رقصیدم، همش رقصم
با ریحانه جلوي چشمام مياومد!
چشماي قشنگش، نگاهش، خجالت كشیدنش، ناواردیش توي رقص،
همه و همه برام جذاب بود، یه جورایي زیادي بكر بود!
نفسم رو كلافه دادم بیرون و بلند شدم رفتم سمت دستشویي، بعد از
انجام كارام اومدم بیرون و رو به روي پنجرهي اتاق ایستادم، كمي به
باغ نگاه كردم، روزهایي كه با بچه ها اینجا بازي ميكردیم جلوي
چشمم مياومدن!
پرده رو كشیدم و رفتم سمت تخت و خزیدم زیر پتو، طبق عادت
دَمر خوابیدم و دستام رو كردم زیر بالشتم، سرماي بالشت و
تشك حس خوبي بهم داد و كم كم خوابم برد.....






پارت بعدی مون از زبان امیر گفته میشه
به نظرتون امیر اون شخصیتِ جدیدِ رمان مون هستش که قراره دل ریحانه رو ببره؟!
همراهمون باشین تا ببینیم سرنوشت ریحانه به کدوم یک از پسرای قصه مون گره میخوره




پارت گذاری هر روز جز ایام تعطیل ساعت 16 الی 18



@roman_online_667097
129 viewsedited  11:39
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 14:39:19 ─━━━━⊱ ⊰━━━━─

رمان ِ #تنهایی_های_من
نویسنده : ریحانه علی کرم

پارت: 121

خندیدم و چیزي نگفتم، دیدم چشمش به شهاب كه با یه دختر دیگه داره
ميرقصه، ميدونستم این خانم كوچولو چند ساله كه دلش رو به این
كوه غرور باخته ولي جرأت نداشت چیزي بگه.
یه نگاه به دختري كه بغل شهاب بود انداختم و دیدم پریساس، دختر
یكي از صمیميترین دوستاي مامانم و زن عمو بود، به آرام كه با
حسرت نگاه ميكردشون، نگاه كردم در یك حركت كامل قافلگیرانه،
رفتم سمتشون رو به شهاب گفتم:
عوض؟
نگاه كرد و وقتي دید آرام، لبخند زد و دست پریسا رو سمت من گرفت
و دست آرام كه سمتش گرفته بودم رو گرفت و شروع كرد رقصیدن،
منم با پریسا ادامه دادم، دیدم با ذوق خاصي داره نگاهم ميكنه كه زدم
توی پرش و گفتم:
ميخواستم اون دوتا حسرت این رو نخورن که چرا با هم نرقصیدن!
كلا پنچر شد، خندم گرفت ولي خودم رو كنترل كردم و كامل جدي به
رقص ادامه دادم، چند لحظه بعد پریسا جاش رو با یه دختر دیگه
عوض كرد، بي اختیار چشم گردوندم و اول سوگند رو دیدم كه همچنان
با شایان بود و ریحانه...
چشم گردوندم و شاهین رو دیدم كه با معاون یكي از شركتهایي كه
باهاش همكاري داشتیم، داشت ميرقصید، دقیقتر نگاه كردم و دیدم با
امیر ميرقصه، ابروهام رو دادم بالا و بي اختیار مسیر حركتمون رو
به اون سمت تغییر دادم، دوست داشتم باهاش برقصم و خودم هم
نميدونستم چرا؟
وقتي به خودم اومدم دیدم جاي اون دختره، ریحانس، آروم تكون
خوردیم كه نمیدونم با كدوم عقلي بهش گفتم:
-لباست خیلي بهت میاد!
جا خورد، من بدتر از اون، سرش رو انداخت پایین و یه "ممنون"
گفت، سعي كردم به روي خودم نیارم و روي رقصم تمركز كنم،
نميدونم چي شد كه یهو حس كردم ریحانه داره ميخوره زمین و تنها
كاري كه ازم بر مياومد این بود كه دستم رو دورش محكم كنم كه این
حركتم باعث شد جفتمون خم بشیم و من دقیقا مماس صورت ریحانه
قرار بگیرم، جوري نزدیك به هم بودیم كه نفساش رو روي صورتم
حس ميكردم و بیني هامون دقیقا مماس هم بودن، چشمام توي چشماش
ثابت شده بود و نميدونستم چرا اینجوري میشه؟
به خودم اومدم و راست ایستادم و ریحانه رو هم با خودم كشیدم كه
صاف بشه، نگاه همه روي ما بود، اما برام ذره اي اهمیت نداشت.
بعد از چند لحظه خواست از بغلم بیاد بیرون كه بي اختیار به كمرش
چنگ زدم و گفتم:
-بمون!
بعد از چند ثانیه گفتم:
-اونجوري فقط اوضاع رو خرابتر ميكردي!
سرش رو آورد بالا و نگاهم كرد و گفت:
-دوست ندارم، همه دارن ما رو نگاه ميكنن!
بغض كرد و ادامه داد:
-تقصیر من نبود كه اینجوري شد!
یكم به خودم نزدیكش كردم و گفتم:
-گور باباشون، بذار نگاه كنن، ما كاري نكردیم، پس دلیلي نداره بغض
كني!
بعد هم یه لبخند بهش زدم كه همون موقع آهنگ تموم شد و ازم فاصله
گرفت ولي قبل از این كه دستش رو از دستم در بیاره، دستش رو
آوردم بالا و روش رو یه بؤسه ی آروم زدم و سریع ازش جدا شدم،
حس ميكردم قلبم داره توي حلقم میزنه!
اصلا نميدونستم چرا این كار رو كردم؟
رفتم سمت سینا و دانیال كه اونجا ایستاده بودن، اصلا دلم نميخواست
راجع به اتفاق افتاده حرف بزنم، پس تا خواستن دهنشون رو باز كنن و
چیزي بگن، گفتم:
حرفي در این رابطه نشنوم!
انقدر جدي گفتم كه هر دو ساكت شدن، به دعوت عمو همه رفتن سر
میز شام، من هم به همراه پسرا رفتم و براي خودمون غذا كشیدیم و
برگشتیم دور یه میز نشستیم كه امیر هم بهمون اضافه شد.
شام رو با مسخره بازیاي همیشگي خودمون خوردیم، بعد از تموم شدن
شام دیگه همه خورد خورد خداحافظي كردن و رفتن، امیر قبل از
رفتنش گفت كه یه قرار بذاریم، بریم بیرون كه همه موافقت كردیم و
اونم بعد از خداحافظي رفت.
حالا فقط تقریبا خودمون مونده بودیم، عمو اشكان هم خداحافظي كردن
و با دانیال رفتن خونه، زنعمو هم گفت كه كار داره و ما بریم خونه،
با دخترا اومدیم بیرون و اونا خواستن سوار ماشین شایان بشن كه سینا
گفت با ما بیان، قیافه ی جفتشون خیلي بامزه شده بود، خوابشون
مياومد و چشماشون تقریبا بسته بود!
خلاصه‌ بعد از كلي تعارف تیكه پاره كردن واسه هم، دخترا نشستن
توی ماشین و بشمار سه خوابشون برد، با سینا به هم نگاه كردیم و
سري از تاسف تكون دادیم!
نشستیم و راه افتادیم سمت خونه، وقتي رسیدیم سینا خواست بیدارشون
كنه كه نگاهم افتاد بهشون كه چقدر مظلوم خوابیدن، همونجور كه پیاده
ميشدم به سینا گفتم:





@roman_online_667097
102 views11:39
باز کردن / نظر دهید