Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 295 داخل آسانسور می | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 295


داخل آسانسور می شوم. بوی او را حس میکنم، بوی عطر خاصش را، حتماً 
تازه رسیده است. دستم می لرزد. کالسکه را هل می دهم و کلید را درمی اورم. 
واقعاً چه چیزی میان ماست، جز بهار؟ 
در را باز می کنم و زیر لب دعا می خوانم که به خیر بگذرد، هرچه که هست.
میدانم این بار دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست... نخواهد شد. چراغ ها خاموش 
هستند. نفس رها می کنم. بوی او در خانه نیست. به آپارتمان خودش رفته و 
این خوب است، اما نمی دانم چرا چیزی درونم می شکند. قلبم درد می گیرد از 
این نبودن او. اشک هایم سرازیر می شوند و من از درون می شکنم. رحم و تمام 
احساساتم له می شود، مثل همان روز در بیمارستان... حرفهای بهادر عجیب 
روحم را تکه تکه کرد و حال تکه هایش را هم به باد داد. 
بهار بیدار است. ساعت شیرش رسیده و بعداز یک روز پر از فعالیت باید از 
سینه ام شیر بخورد؛ سینه ای که دردناک شده است. نق می زند و من لباس 
عوض می کنم. در کمدش را باز می کنم. هنوز لباس های ارسلانم آویزان است.
– باید برشون داریم ! 
از ترس تهوع میگیرم. به در اتاق تکیه داده، با بلوز و شلواری سیاه رنگ. فقط 
یک طرح از بهادر است. این مرد غریبه فقط صدای او را دارد... لاغر و 
رنگ پریده است. نگاه از او می گیرم. انتظار دارم به سراغ بهار برود. اما فقط از 
همانجا به من خیره شده است.
آخرین بار که در این اتاق بودیم، تنها فریاد می زد. من را به خیانت متهم 
میکرد. آن عکس ها...
– خوبی، گلی؟ 
بغض راه نفسم را می بندد... این را آن روز بعداز به هوش آمدنم باید می پرسید. 
همان روز که رفت و دیگر نیامد. گلی گفتنش فقط بیشتر درد به جانم 
میاندازد، اما سر بلند می کنم. نفس می گیرم.
– بله، خوبم... می شه بیرون باشی؟ باید بهارو شیر بدم، بعد بیا ببینش. 
به نگاه خیره اش توجه نمی کنم. کمی آرامتر شده ام.
– اومدم تو رو ببینم اون فقط یه بچه ست، چیزی نمیفهمه.
باورم نمیشود این حد از بی تفاوتی را.
– واقعاً این جوری فکر می کنی؟ هرچند مهم نیست چی فکر کنی. اگه می شه...
– نامحرم نیستم که... تو شیرت و بده.
بهار گریه می کند. قلبم یخ زده و روحم سر شده است. راست می گویند آدم دو 
بار یک حال را تجربه نمیکند. درد یک زندگی و عشق بی سرانجام، دو بار 
زمینت نمیزند. سخت است، اما بار دوم نفس که می شود کشید. 
– اگه منظورت به اون چندتا جمله ی عربیه که تو قبرستون برامون خوندن که 
سرنوشتش معلومه... لطفاً برو، بهادر. برو . اگه اومدی دخترت و ببینی، تو
پذیرایی بشین؛ اگه نه، برای دیدن من اومدی، خب دیدی، زنده م و زندگی 
میکنم. 
چرا هیچ چیز مثل گذشته نیست، حتی بهادر. 
– حق داری این قدر تلخ باشی، اومدم از اول شروع کنیم، گلی. این بار... دیگه
مثل قبل نیست...
فایده ندارد، نمیرود. شیشه ی تمیز را از ساک بیرون میآورم. درد سینه ام 
به جهنم، شیر خشک را داخل اب می ریزم و به دهانش می گذارم. 
– من خسته م، میدونی حتماً که از صبح بیرون بودم. نه حال بحث دارم، نه 
حرف، بهادر. هرچند واقعاً حرفی ندارم. آدم شاکی حرف داره. آدمی که میخواد 
بحث کنه و انتظاراتش و بگه و نق بزنه، چیزی برای به دست آوردن داره؛ من 
ندارم... تعارف و نازم ندارم...
– ولی ازنظر من این جور نیست. من حرف دارم، توام داری. اشتباه زیاد 
داشتم... اونقدر که حتی روم نمی شه بگم ببخش... ما بچه داریم، مهگل... 
متوجهی یا نه؟ 
بی اراده می خندم؛ شاید از درد، شاید از حرص. شاید هم از سر قلب 
پاره پاره شده ام. هرچه هست، زبانم را باز میکند؛ از سر درد...
– بچه؟ ! بیخیال، بهادر. این هنوز هیچی نمیفهمه. بزرگترم بشه، فکر
میکنی رفتارات و بفهمه، چیکار می کنه؟




@roman_online_667097