Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 6

2022-06-19 16:02:39 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 84

-گفتى اسمت چيه؟
لبخند مرموز دخترك روى چهره گندمى رنگش نقش بست.
-ياد ندارم آمار داده باشم.
محراب حرصى نفسش را بيرون فرستاد و بى توجه به نگاه پر شيطنت او،
جدى ابرو بالا انداخت.
-ببين خانم دزده من نه عاشق چشم و ابروى نداشته تو شدم و نه دلسوخته
ى وضع زندگيت...اينكه اين وقت شب اومدم دنبالت اصلا سير نكردم كه دارم
ميام دنبال دختر و يا پسر، چيزى كه واسه من مهمه چيزيه كه تو بايد برام
انجامش بدى و ده برابر اين دله دزدى ها بهت مى ماسه، حاليته؟..پس اين
ناز و عشوه هات رو بد جايى دارى بيرون مى ريزى كه من واسه چيز ديگه
اى اومدم.
دخترك چشمانش گرد شد و با ابروانى كه از حيرت بالا پريده بود خنده ى
عصبى به سر داد.
-آره ديگه همه شما بچه پول دارا كه بوى اسكانس خوشگل و خوش تيپتون
مى كنه بايد اينقدر هم از خود راضي باشين...آخه بدبخت تو كى هستى كه
بخوام واست عشوه بيام يه شاهى؟ من اگر قرار به ناز و عشوه با خودم بسته
بودم كه الان وضعم اين نبود و بيوفتم دنبال جيب برى.
با غيض رويش را گرفت و به سمت بيرون ماشين چشم دوخت.
محراب كلافه به او نگريست.
-ببين...اصلا نميدونم اسمت چيه؛ ولى يه كارى هست كه بايد برام انجام بدى،
كارى كه فقط تو جنم تو ديدم؛ حالا كمكم مى كنى؟
شيرين زبانى محراب آخر گرفت. به سمت محراب چرخيد.
-اسمم ستايشه...ولى بايد ببينم اين چه كاريه كه باعث شده بچه پولدارمون
اين وقت شب سوپر من بازى واسمون در بياره، هوم؟
متفكر ستايش را نگاه كرد و بزاق ترشح شده ى دهانش را قورت داد.
-يه كار آسون، خيلي خيلي آسون...يه كارى كه سختيش فقط به مخفى
بودنمون ختم ميشه و تمام.




.



با آنكه نفس هايش يكى در ميان به جانش مى رسيدند اما همچنان با قدرت
ركاب مى زد. حس رقابت توام با شوقى عجيب او را وادار مى كرد كه با جدى
ترين حالتش اين روحيه ى ورزشى سالى يكباره اش را بيرون بريزد.
خوشحال از آنكه از او جلو زده بود و بى توجه به گزگز كردن مچ پا و بى حس
شدن ماهيچه هاى پايش همچنان پر قدرت ركاب مى زد.
دو چرخه سوارى به او ياد مى داد كه از درد ها و آدم هاى حواشى زندگى
عبور كند و آن كس كه لايقش باشد و قلبا او را بخواهد، پا به پاى او ركاب
بزند.
كم كم درد از پشت ساق پايش به ران هايش رسيد و دردى عضلانى و محكم
در سرتاسر پايش كشيده شد.
لبش را گزيد و بى توجه به سنگينى قفسه سينه اش كه از كمبود اكسيژن به
سختى بالا وپايين مى شد و حس مى كرد هر لحظه امكان دارد از جا در بيايد
به ركاب هايى كه حال بى جان شده بودند، ادامه داد.
با عبور باد و تصويرى گنگ از جلويش، مستاصل پاهاى بى جانش روى پايدان
دوچرخه متوقف شد و با نفس نفس زدن هاى پر صدايش، آن شكست يكباره
را پذيرفت.
دوچرخه را كنار پياده رو گذاشت و خودش سر پا ايستاد تا ريتم نفس و
ضربان قلبش منظم تر شود.
صداى سابيدن لاستيك دوچرخه آن هم كنار گوشش باعث شد به نبرد چند
لحظه پيشش فكر كند.
-كارت خوب بود...اما يادت باشه هميشه نبايد تمام انرژيت رو اول كار صرف
كنى بايد تقسيمش كنى.
به سمت قد بلند بختيار چرخيد و با ولع هيكل درشت و مردانه اش را در آن
ست ورزشى سورمه اى كه بيش از بيش جذابش كرده بود، رصد كرد.
شانه اى بالا انداخت.
-واسه كسى كه مدت زيادى ورزش نكرده تقسيم انرژى فرقى به حالش نداره.
بطرى آب خودش را به سمت نارون گرفت.
-بخور برات خوبه.
با نگاهى قدر شناسانه بطرى را گرفت و سر كشيد.




@roman_online_667097
47 views13:02
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:02:22 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 83

به سمت در چرخيد و در را باز كرد كه صداي محراب باعث شد كلافه
چشمانش را روى هم بفشارد.
-من مثل تو راحت از مسئله حاجى نميگذرم.
در را محكم به هم كوبيد و از شيشه پايين آمده رو به محراب گفت:
-تو بهتره به مسئله خودت برسى...خداحافظ.
به سمت خانه رفت و وارد شدو بعد از سلام و خسته نباشى بدون توجه اى
به نواب به سمت اتاقش رفت و با همان لباس ها خودش را روى تخت پرت
كرد.
سردرد بدى كه حاصل از حرف هاى محراب بود به تنش نشست. همينش
مانده بود كه پاى حاح محمود و خانواده ى او در زندگى و مسائل مربوط به
او باز شود.
حرصى غلتى روى تخت زد و موبايل را به دست گرفت و آدرس را براى محراب
پيامك كرد كه همان موقع گوشى در دستش لرزيد و نام "حاجى پور " نمايان
شد.
متفكر به اسم روى گوشى خيره ماند و موبايل را به گوشه اى پرتاب كرد و
براى هزارمين بار به اين باور رسيد از وقتى كه سر و كله او در زندگي اش
پيدا شده است همه چى در هم پيچيد و با گره هاى كور و سخت زندگى كه
رنگ معما به خود گرفت، بيشتر آشنا شد.
با صداى پيامك موبايلش، كنجكاو به سمت موبايل خيز بر داشت
"وقتى اعصابت خور ده؛ تنها كسى كه نبايد ناديده اش بگيرى منم"
موبايل درون دستش خشك و مردمك چشمانش هراسان روى كلمات باال2 و
پايين شد.
حق با محراب بود. او تا خانه و مغز و روح همه نفوذى داشت.





محراب ماشين را در پاركينگ شهردارى پارك كرد و به سمت مقصدى نامعلوم
كه در پستوى ذهنش بيش از حد معلوم بود، شروع به حركت كرد.
شب بود و عقربه هاى ساعت بيش اندازه قصد نزديكى به عدد دوازده را داشتند
اما اين موضوع باعث نشد كه همانند گذشته با ترس و اضطراب به سمت خانه
پا تند كند.
با دستانى در جيب و فكرى مشغول سنگ فرش هاى خيابان را طى مى كرد
و در حالى كه شش دانگ حواسش به اطراف و مردى قد كوتاه و لاغر اندام
كه از ابتداى مسير پشت سر او لنگ لنگان و آهسته قدم بر مى داشت، بود.
پوزخندى زد و صداى حاجى در سرش اكو شد.
" آدم هايى كه تا دويست مترى شعاع من رد بشن و وايسن؛ ميشن جزو
حريمم...تا اخر عمر آب بخورن، بخندن و حتى پارتى هاى شبانه ى مسخره
برند؛ قبل از خودشون خبرش زير دست منه...حواست باشه كه من رو توى
مغزت نگه دارى و از زبونت دور...يا على. "
پس او وارد دويست مترى شعاع آن فرد مرموز شده بود و خودش خبر نداشت.
شانه اى بالا انداخت و سر جايش ايستاد. صداى قدم هاى پشت سرش آهسته
تر و كاملا محو شد.
از سمت راست شانه كمى سرش را كج كرد و به سايه اى كه اين روزها
همراهش بود و به او اعلام مى كرد كه وارد آن دويست متر ناقابل شده است،
چشم دوخت.
نفسى عميق كشيد و خودش را به هويجى كه مى دانست بعضى وقتها ضرورى
است تبديل كرد و به راه افتاد.
فعلا دور دورِ حاجى بود اما به خودش قول داد با همان كالبد هويجى از همه
چى سر در بياورد و آن دور دور كردن هاى او را پايان دهد.
يك لحظه نگاهش به سر كوچه و دويدن هاى پر شتاب جسمى كوچك خشك
شد. چشمانش را ريز كرد و بى توجه به تاريكى پر ستاره اى كه نور كمى را
براى ديدن او باز گذاشته بود، به سمت او شروع به دويدن كرد.
پشت سرش كه رسيد كتف دستش را اسير كرد و با خود به سمت راه آمده
اش كشاند و به طرف پاركينگى كه ماشين را آنجا پارك كرده بود، شروع به
دويدن كردند.
هر دو با شتاب سوار ماشين شدند و محراب پا روى گاز گذاشت و از آنجا
خارج شد.
صداى هن هن نفس هاى هر دويشان در سكوت ماشين طنين انداز شده بود.
به خودش آمد و با حيرت به سمت محراب چرخيید
-تو منو تعقيب مى كنى؟
محراب چشم در حدقه چرخاند و به تمسخر گفت:
-واى خداى من تو چقدر باهوشى؟ از كجا فهميدى؟
تمسخر كلام محراب را كه گرفت كمى در جايش ول خورد و با بيخيالى شانه
بالا انداخت.
-حدس زدم.
محراب سرى از تاسف تكان داد كه جرقه اى شد در سر دخترك.
-خب آخه اين وقت شب تو محله ى ما به غير از من با كى مى تونى كار
داشته باشى؟
محراب سرعت ماشين را كم كرد و او را گوشه اى از خيابان نگه داشت.
-اره باهات كار داشتم ولى تعقيبت نكردم دختر جون...باز دله دزدى كردى؟
با كف دست آب سرازير نشده بينى اش را پاك كرد و پاسخ محراب را داد.
-نه بابا...يه سرى بى ناموس افتاده بودن دنبالم...فهميده بودن دخترم...خب
واسشون افت داشت يه دختر اينقدر حرفه اى گوش برى كنه...مردن ديگه؛
يه مشت عقده اى.
بى توجه به نگاه چپ چپ محراب، كلاهش را از سرش در آورد و گيره از سر
باز كرد و موهاى مواجش را به دور خودش ريخت.
محراب نفسي عميق كشيد و كامل به سمتش چرخيد.




@roman_online_667097
48 views13:02
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:02:06 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 82

_نارون بيا تو ماشين باهات حرف دارم.
پوزخند نارون پر رنگتر شد.
-من با رگ و ريشه شما هيچ حرفى ندارم.
صبر محراب سرازير شد.
-تو هم از همين رگ و ريشه اى...يالا بيا تو ماشين.
اخم هاى نارون در هم نشست و انگشت اشا ره اش تهديد وار جلوى محراب
قد علم كرد.
-دفعه اخرى باشه اينطورى با من صحبت مى كنى، فهميدى؟ هر چى هيچى
بهت نمى گم پرو تر ميشى، خجالت بكش...حالا هم راهت رو بكش برو؛ ساقى
هات رو منتظر نذار.
نارون با حرص پشت به او كرد و كليد را رو به قفل در گرفت كه با حرف
محراب از حركت ايستاد و كليد را سر جايش گذاشت.
-اين حاجى كيه كه تو هر گوشى زندگيمون داره سرك مى كشه؟ هان؟
زيپ كيفش را بست و خيلي خونسرد به طرف ماشين محراب كه آنطرف جاده
بود پا تند كرد.
-در ماشين كه بازه آره؟
محراب نفس عميقش را با خوشحالي بيرون فرستاد و با حالت دو به سمت
ماشين رفت و پشت فرمان جاى گرفت و منتظر به نارون كه به سمت شاگرد
مى نشست خيره شد.
-خب؟
آب دهانش را محكم قورت داد.
-نارون اين حاجى كيه كه از جيك و پوكمون خبر داره ها؟ اون حتى تا خونه
و آگاهى هم نفوذى داره.
چهره نارون سخت شد.
-نفوذى هاى حاجى به ما ربطي نداره محراب.
كامل به سمت نارون چرخيد.
-تو باهاش رابطه اى دارى دختر عمو؟
با چشمانى گرد شده پاسخ را داد.
-معلومه كه نه.
اينبار محراب بود كه نيشخندى روى لب نشاند.
-شوخى مى كنى يا واقعا خنگى؟ چرا يه آدم بايد از قدرت و وقتتش واسه
كسى مثل من و تو مايه بزاره؟ جدا از اينكه يه مسئله مرموز و بو دارى اين
وسط هست؟
نارون نگاهش را گرفت. بدون آنكه تعجبى كند و يا ذره اى ترديد در دلش به
وجود بيايد به رو به رويش خيره شد.
او بيشتر از محراب به اين مسئله فكر مى كرد و اين مرد با ادعا كه با حس
معرفت و نوع دوستى پا جلو گذاشته بود را در ذهنش رمز گشايى كرد اما هر
بار ارور مغزي اش باعث ميشد كه او بيشتر عصبي شود و راهى به جز نزديك
شدن به او و سر در آوردن از كارهايش پيدا نكند.
-من خودم به اندازه كافى مشغله دارم محراب، لطفا تو واسم شاخ نشو...بخدا
نمى كشم.
محراب مشتى روى فرمان ماشين كوبيد. و با حرص زمزمه كرد:
-نمى فهمى، نمى فهمى...هر آدمى رو تو زندگيت راه نده.
بى حوصله به طرف محراب چرخيد.
-باشه چشم هر چى تو بگى...
پوزخندى زد و ادامه داد...آخه تو كى هستى
كه من رو نصحيت مى كنى؟ يه نگاه به خودت بنداز، كجاى زندگى خودت
ايستادى؟ اون ذكر هات رو باور كنيم يا قهقه هاى تو پارتيت رو؟ كدومش
تويى؟ هان؟
پوف كلافه محراب نشان مى داد كه نارون براى عوض كردن بحث موفق بوده
است.
-نارون خواهش مى كنم، من اشتباه كردم درست اول از همه به خودم و
زندگيم بد كردم درست؛ اما راهى به جز اين نداشتم..نه مى تونستم رو خانوادم
چشم ببندم و نه رو اشتياق و علاقم ...خودمم گير كردم بينِ همه چى.
نارون سرى از تاسف تكان داد و بند انگشتش را جلوى چشم محراب گرفت.
-اينقدر محراب، فقط اينقدر نياز به شجاعت داشتى كه بشى همون چيزى
كه هستى...اما عين يه بزدل پشت خودت قايم شدى...من صلاح تو رو مى
خوام پسر جون...حيفى...حيفي كه از دو طرف رونده و مونده بشى...يكم به
فكر حودت باش...تا كى؟ ماه هيچوقت پشت ابر نمى مونه،از رسوايي و آبرويى
كه تيكه تيكه با اين دو رويى بازى هات جمع كردى نمى ترسى كه
هيچ...حداقل از خدا بترس.
محراب دستى در موهايش كشيد. نمى توانست روى حرف هاى نارون تمركز
كند. انگار موقع خوبى را براى بحث حاجى اين روزها انتخاب نكره بود.
-ممنون دختر عمو وقتت رو هم گرفتم...آدرس مطب يا كلينيك رو بفرست
مى خوام يكى رو بفرستم پيشت.
خنده نارون به لب نشست.
-قشنگ دارى در ميرى هاا..باشه پيامك مى كنم واست. من ديگه برم. كمك
خواستى خبرم كن.
-ممنون شبت بخير.




@roman_online_667097
48 views13:02
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:01:40 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 81

-درست نيست به احساسات خودم بى احترامى كنم اما...واسه منى كه هميشه
با حساب و كتاب زندگى مى كنم اون عشق و عاشقىِ بى حساب كتاب واقعن
سخت بود و شايد هست.
اخم هاى حاجى در هم شد.
-يعنى هنوز هم اون حس هست؟
قاشق اول را زير نگاه اخم آلود بختيار در دهان گذاشت.
-نميدونم تا حالا بهش فكر نكردم، اما تجربه ى خوبى بود.
سرى تكان داد.
-خب؟ بعدش؟
خنده ى نارون قِل خورد و آن ته ته دلش نشست.
-بعد؟ راستش من عاشق برادر دوستم شدم...مردى كه هيچوقت من رو نديد،
اما من هميشه حواسم بهش بود...حداقل اگر از وجود من خبر داشت شايد
مى تونستم اينقدر خودم رو سر زنش نكنم اما...اون حتى نميدونست دخترى
هم با اشتياق هر روزه منتظره تا بياد دنبال خواهرش بلكه بتونه فقط يه
نگاهش كنه.
قاشق را توى ظرف گذاشت. اعتراف مى كرد سوز و شيفتگى نارون غذا را از
دهانش انداخته بود و اخمى ريز روى ابروانش گذاشت. بحث اشتباهى بود،
خيلي اشتباه.
از ته دلش زمزمه كرد.
-همون بهتر كه هيچوقت نديدت!
زمزمه اش به گوش نارون رسيد و او را متعجب كرد.
-چرا؟
نگاهش را به چشمان عسلىِ نارون دوخت و از گردى و گونه هاى پر او به
روى لبان ماتيك خورده اش نشست و آهسته با لحنى كه براى خودش هم
غريب بود؛زمزمه كرد.
-چون اونوقت من و تو روى اين ميز نمى نشستيم.
نارون خنديد، با صدايى آرام و مدتى طولانى ، حرف حاجى برايش پر از معنا
بود. چيزى كه فقط خودش درك و مى كرد و بازى روزگار.
-قليه اش رو دوست دارم، جاى خوبيه.
بختيار خوشحال شد. خوشحال از اينكه رو به روى زنى قرار گرفته بود كه بى
دور از گذشته و آدم هاى زندگى اش در كنار او انرژى مثبت مى گرفت و
روابطى كه برايش بى رنگ بود، كم كم به سمت آبى مى رفت.
احساس خوب برايش آبى بود.
-بازم ميايم.
-آره حتما بيايم.
سخت بود اما شدنى، بايد به خودش؛ به اين بختيار جديدى كه هم نون را
خواست و هم خرما عادت مى كرد.
بايد همه چيز را به مساوات براي خودش نگه مى داشت هم دايى و آن ثروت
تلنبار شده اش و هم اين دختره از راه رسيده و زيباى رو به رويش.
شايد زندگى با او بد كرده بود اما او دور بر گردان اين زندگى را بلد بود.
نارون سر كوچه پياد ه شد. اصلا دوست نداشت مهناز خانم و يا همسايه اى او
را در آن ماشين مدل بالا ببينند و هزار و يك حرف و فكر خود ساخته را در
ذهناش از جانب نارون ترشح كنند.
شب بود و صداي تق تق پاشنه هاى كفشش بر روى آسفالت قديمى كوچه
طنين انداز شده بود. لبخندى كه به هيچ باره قصد عقب نشينى را نداشت او
را بيش از بيش شاد كرده بود.
شب خوبى بود. مرور خاطراتى كه چند ماهى برايش زنده شده و با تلنگر
بختيار در حال فوران بود. سرى تكان د اد. دوست نداشت؛ گذشته اش روى
آينده خط بى اندازد.
بايد مثل اين چند ماه از اول شروع مى كرد. از اول خاطره سازى مى كرد و
از نبش قبر گذشته ها بيرون مى آمد. تصميم درستى بود. بايد شروع مى كرد
از همان ابتداى شب، آن هم رو به روى مردى كه فقط خودش مى دانست
هنوز سفته اى در دستش دارد و نيمى از ساختمان ارزوهايش به نامش خورده
است.
او بايد نقطه آغاز را از خودش و نگهه دارى از ميراثش ثبت مى كرد، دقيقا
جايى كه فرد حاجى نام حضور داشت.
به سمت در خانه رفت و در كيفش به دنبال دسته كليد سر خم كرد
-نارون؟
سرش را بالا نياورد و با ابرويى بالا رفته سر جايش ايستاد.
پوزخندى روى لب نشاند و به سمت منبع صدا چرخيد.
-به به پسر حاجىِ فاميل؛ احوال شما؟...چه عجب يادى از ما غرق شده هاى
تو گناه كردى؟
محراب قدمى جلو گذاشت و نگاهش را از كفش هاى پاشنه بلند نارون به
شلوار پارچه اى مشكى نسبتا كوتاه و مانتوى كرمى او، گرداند و به چهره
بشاشش دوخت.
-باهات حرف دارم.
نگاه نارون از تيپ هميشه مرتب و محجوب محراب بر روى ريش هاى بلند
شده اش نشست و با نيش گفت:
-گناه نشه يه وقت؟
محراب محكم پلك روى هم فشرد و نفس عميقي كشيد.
بدون شك اينجا شهر قاضى ها بود. جايى كه همه همديگه را قضاوت مى
كردند و با نيش نگاه و طعنه هاى زبانشان با قصد حكم هاى انفرادى را به
چكش مى كوبيدند، بدون آنكه بدانند در چهار سوى آن دل چه قتل هاى
خاموشى در حال رخ دادن است.
چه خودكشى هاى مرموزى كه درون آدم ها در حال اتفاق است. تقصير
هيچكس نيست. اينجا شهر قاضى ها بود



@roman_online_667097
52 views13:01
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:00:18 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 80

فصل ٤


نگاهش را از ساعت رولكس روى دستان بزرگ و مردانه ى او گرفت و زل زد
به چشمان سياهش.
هميشه با خودش فكر مى كرد وقتى مى گويند چشمان فلانى سگ دارد
حتما آن مردمك هاى سگ دار جزو رنگى پنگى هاى دنياست اما با ديدن او
و سياهى شبش ايمان آورد سگ ها در تاريكى هم مى توانند بدجور پاچه
قلب و روان آدم را به دندان بگيرند.
لامصب ؛ چشمان مشكى اش سگ داشت.
صدايش را صاف كرد و منتظر بود كه او بحثي بى اندازد و اين سكوت مسخره
را بشكند اما انگار به جز خيره شدن به اجزاى صورتش قصد كار ديگرى را
نداشت.
لبش را گزيد شايد بهتر بود؛ خودش شروع مى كرد.
-شغلتون چيه؟
سريع جوابش را داد.
-نياز نيست جمعم ببندى...همانطور كه ميدونى شركت تجارى دارم..كارم
آزاده...بعدى؟
لبخند لرزونى زد؛ خوب دستش را خوانده بود.
-سن؟
-سى و چهار سال
-تحصيلات ؟
-ليسانس عمران
كمى به او نگاه كرد. ياد مسابقه هاى اطلاعات عمومى اى كه در تايم محدودى
برگزار ميشد، افتاد. او مى پرسيد و بختيار زودتر از او جواب مى داد.
-تا حالا عاشق شدى؟
نگاهش از موبايل كنارش در يك جهت به سمت صورت نارون چرخيد. انتظار
اين سوال را نداشت. فهميده بود با وجود اين دختر قرار است بعضى وقت ها
غافلگير شود اما فكر نمى كرد به اين زودى و به اين سادگى باشد.
سى و چهار سال داشت و از جوابى كه مى خواست بگويد حالش بهم مى
خورد.
عقش مى گرفت از زندگى سى و چهار ساله اش كه براى خودش نبود.
هيچوقت نشد كه باشد.
صورتش سخت بود اما چيزى به روز نداد، هرچند چشمانش كه رد يخبندان
در آن نشست باعث نشد نارون از سوالش پشيمان شود.
-نه.
جوابش به دل نارون ننشست. او دوست داشتن را لازمه ى زندگى هر شخصى
مى دانست.
منتظر به او نگاه كرد. از ساعت رولكسى كه روى دستان مو كركىِ او نشسته
بود تا كت راه راهى كه عجيب به او مى آمد، چشمان منتظرش را مى چرخاند؛
اما حاضر نبود به چشمانش نگاه كند. طاقت دندان هاى تيز سگِ نگاهش را
نداشت
-چـ..چرا؟
نفس عميقى كشيد. اين سوال و بحث پوچى زندگيش را چكش وار بر سرش
مى كوبيد. چرا؟ خنده دار بود كه بگويد "وقت نداشتم" شايد ترحم برانگيز
كه به تمام زندگيش در چهارچوب فدايى دايى جمشيدش مى گذشت.
دست پرورده اى كه بوى عقده و حسرت هايش كم كم به مشام نارون هم
مى رسيد، بويى كه خودش از او فرارى است.
-پيش نيومد...تو چى؟
بهترين راه براى خلاصى از اين خفقان پاس دادن توپ به زير پاى نارون بود،
هوشمندانه و سريع.
نارون آب دهانش را قورت داد و گره روسرى اش را محكم تر كرد. سعى كرد
اشتياق درون نگاهش را مخفى كند اما به ياد آوردن آن چشمان مشكى خانه
خراب كن، نتوانست زياد موفق باشد.
با لبخندى به بختيار زل زد.
-آره، عاشق شدم...خيلي مسخره و بى منطق.
گارسون كه غذا را آورد سكوتى بينشان نشست. حال بختيار كنجكاو شده بود.
-چرا مسخره؟
شانه اى بالا انداخت.



@roman_online_667097
72 views13:00
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 13:16:23
جا مانده است چیزی، جایی که
هیچگاه دیگر هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد.
نه موهای سیاه و نه دندان های سفید...

-حسین‌پناهی


@roman_online_667097
37 views10:16
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 09:46:30 تولستوی یه جمله قشنگ داره که میگه «همه چیز برای کسی که می داند چگونه صبر کند، به موقع اتفاق می افتد!»

خلاصه که ریلکس باش، ببین، بشنو، بگذر، خرده نگیر و یادت بمونه که گاهی صبر خودِ تلاشه!

درود خوبین؟
صبح و امروزتون بخیر و عافیت
مراقبت از خودتون یادتون نره


#ارسالی ( شهلا )



@roman_online_667097
60 views06:46
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 18:44:11
خدای مهربانم؛سپاس از اینکه همیشه کنارم هستی...



@roman_online_667097
88 views15:44
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 14:37:55 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 79

از لحن خونسردى كه ته مايه ى خشمى خاكسترى در آن نشسته بود، باعث
شد زهرا فقط به سكوتى بلند چنگ بى اندازد و لب باز نكند.
از جايش بلند شد و به سمت قفسه كتاب هاى زهرا رفت و چندتاى آنها را با
كمال خونسردى روى زمين انداخت.
-حوصلت سر رفته بود مگه نه؟ خب كتاب مى خوندى.
به سمت آيپد كنار پا تختى اش رفت و او را گوشه ى اتاق با ضرب پرت كرد.
-آيپد رو گذاشتن واسه چى؟ واسه اينكه اگر حوصلت سر رفت اون رو بگيرى
تو دستت و هى باهاش ور برى تا اون مخت ديگه تاب بر نداره.
سكوت ترسيده ى زهرا باعث مى شد بيشتر ادامه بدهد.
قاب عكس سه نفره ى زهرا و عماد كه دو طرف دايى جمشيد ايستاده بودند
را بلند كرد و جلوى صورت زهرا برد.
-حوصلت كه سر ميره بايد اين قاب رو بردارى و نقشه ات رو روى اين دوتا
تنظيم كنى كه بيان نازت رو بكشن نه من...نـه مـن.
صداى من آخرش كه بيش از حد معمول بلند شده بود باعث شد چشمان
ترسيده ى زهرا بسته شود.
قاب را با ملایمت سر جايش گذاشت و پوزخندى به صميميت سه نفرشان
زد.
نفسي عميق كشيد و با ملایمت روى صندلى چوبى كنار تخت زهرا نشست.
-من همون اسباب بازي پوسيده ايم كه اونقدر اين گوشه خونه موند و گنديد
تا تبديل شد به اسباب قدرت...اسباب رنج. من خودم رو از گندابى كه تو پرتم
كردى نجات دادم...زهرا اين منم...بختيار حاجى پور...كسى كه نه اسباب بازي
تو هست و نه اسباب رقت و ترحم...اين كسى كه جلوت ايستاده خيلي وقته
تو رو دور انداخته...قشنگ نيست؟ من تو رو دور انداختم زهرا نه تو...من.
صداى آرام زهرا با لحنى ترسيده زمزمه وار بلند شد.
-بختيار.
-هيس زهرا،هيس...اسمم رو صدا نزن من فقط براى تو حاجى هستم نه كمتر
و نه بيشتر.
سرش را نزديك صورت رنگ پريده او برد و با پوزخند ادامه داد.
-مگه حوصلت سر نمى رفت هوم؟ پس به حرفام گوش بده تا اگر فرداى
فردايى خدايى نكرده باز زد به سرت كه من رو خبر كنى تا تو اين خونه
نپوسى به ياد بيارى كه بختيار ديگه سرگرمت نمى كنه بلكه حقيقت زندگيِ
به گه كشيده ات رو عين يه پتك مى كوبه تو سرت. باشه؟
لحن آرام بختيار باعث شد كه زهرا از قالب ترسيده اش بيرون بيايد و با نيمچه
ادعاى شجاعت رو به او بگويد:
-هنوز عقده ى گذشته تو دلته حاجى؟
نگاه تيز بختيار او را از حرفش پشيمان كرد اما لحن خونسردش بدجور با
نگاهش در تضاد بود
-عقده گذشته كه نه؛ اما عقده ى آينده اى كه ازم گرفته شده آره، جا خوش
كرده تو رگ به رگ تنم.
منتظر به زهرا نگاه كرد. مثل همه اين سالها. بيهوده بود؛ اين دختر هرگز
رنگ پشيمانى در چهره اش نمينشست. او نماد يك خودخواهى محض است
و شايد همين غرور و خودبينى اش باعث شده، بيش از بيش از جسم به تخت
نشسته اش براى هميشه فاصله بگيرد.
-اين حرف ها رو واسه كسى كه ميخ شده تو تخت خوابش و حسرت آدم هاى
جديد مونده به دلش رو نزن حاجى...به كسى كه روزگار دست گذاشت دور
گلوش و از جوونى و دلخوشي هاش گرفت و كارى كرد كه با زبون بى زبونش
به عشق زندگيش بگه هرى نزن...نزن حاجى.
آرام از جايش بلند شد. حق با زهرا بود؛ او نمى توانست چيزى را كه مى
خواست از آدمى كه همه چيزش را از دست داده بدست بياورد.
صندلى را جلوى ميز در جاى قبلى گذاشت و به چشمانى كه هنوز سعى مى
كرد غرور و شجاعت خود را حتى با آن وضع جسمانى حفظ كند خيره شد.
-من و تو عين هميم زهرا... تو پا ندارى و از زندگى جا موندى و من پا دارم
و از زندگى جا موندم...ولى ماله من دردش بيشتره، عين يه زندونى كه
سالهاست منتظر حكمشه اما تو...خوش به حالت...خيلي وقته حكمت بريده
شده و تكليفت ميدونى...بلاتكليفى بد درديه.
رويش را گرفت و به سمت در اتاق رفت و همانگونه كه قدم هاى محكمش را
حك مى كرد، صدايش را به گوش رساند.
يا على مدد.
خودش را تو اتاقش كه چند قدمى با اتاق زهرا فاصله داشت؛ انداخت و اجازه
داد بعد از مدت ها طعم تخت گرم و نرمش را بچشد. روحش كه هيچ اما
جسمش را سزاوار اين رنج نمى دانست...حداقل موقع خواب.
چشم كه بست اولين تصويرى كه در آن آشفتگى بازار ذهنش شكل گرفت
چهره هل شده ى يك جفت چشم عسلى وحشى بود.
لبش را روى هم فشرد و سرى تكان داد. فكر كردن به او آن هم بى هوا و در
موقع استراحت چيزى جديد و به دور از انتظار بود.
چرخى زد و روى پهلو خوابيد كه تصوير درون مغزش از آن دو چشم وحشى
به قد و هيكل نسبتا پر و زيبايش كشيده شد.
با خشم روى تخت نشست در حالى كه به دنبال جعبه سيگارش مى گشت
مدام زير لب زمزمه مى كرد.
_استغفرالله ...لعنت بر شيطون....







خب دوستان نظرتون راجبه رمان چیه؟!
میشه به بختیار یا همون حاجی اعتماد کرد؟!
اصلا این حاجی کیه و با چه نیت و سِرّی وارد زندگی نارون و محراب شده ؟!


ص 282 از 637 ص


@roman_online_667097
96 views11:37
باز کردن / نظر دهید