Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 83

به سمت در چرخيد و در را باز كرد كه صداي محراب باعث شد كلافه
چشمانش را روى هم بفشارد.
-من مثل تو راحت از مسئله حاجى نميگذرم.
در را محكم به هم كوبيد و از شيشه پايين آمده رو به محراب گفت:
-تو بهتره به مسئله خودت برسى...خداحافظ.
به سمت خانه رفت و وارد شدو بعد از سلام و خسته نباشى بدون توجه اى
به نواب به سمت اتاقش رفت و با همان لباس ها خودش را روى تخت پرت
كرد.
سردرد بدى كه حاصل از حرف هاى محراب بود به تنش نشست. همينش
مانده بود كه پاى حاح محمود و خانواده ى او در زندگى و مسائل مربوط به
او باز شود.
حرصى غلتى روى تخت زد و موبايل را به دست گرفت و آدرس را براى محراب
پيامك كرد كه همان موقع گوشى در دستش لرزيد و نام "حاجى پور " نمايان
شد.
متفكر به اسم روى گوشى خيره ماند و موبايل را به گوشه اى پرتاب كرد و
براى هزارمين بار به اين باور رسيد از وقتى كه سر و كله او در زندگي اش
پيدا شده است همه چى در هم پيچيد و با گره هاى كور و سخت زندگى كه
رنگ معما به خود گرفت، بيشتر آشنا شد.
با صداى پيامك موبايلش، كنجكاو به سمت موبايل خيز بر داشت
"وقتى اعصابت خور ده؛ تنها كسى كه نبايد ناديده اش بگيرى منم"
موبايل درون دستش خشك و مردمك چشمانش هراسان روى كلمات باال2 و
پايين شد.
حق با محراب بود. او تا خانه و مغز و روح همه نفوذى داشت.





محراب ماشين را در پاركينگ شهردارى پارك كرد و به سمت مقصدى نامعلوم
كه در پستوى ذهنش بيش از حد معلوم بود، شروع به حركت كرد.
شب بود و عقربه هاى ساعت بيش اندازه قصد نزديكى به عدد دوازده را داشتند
اما اين موضوع باعث نشد كه همانند گذشته با ترس و اضطراب به سمت خانه
پا تند كند.
با دستانى در جيب و فكرى مشغول سنگ فرش هاى خيابان را طى مى كرد
و در حالى كه شش دانگ حواسش به اطراف و مردى قد كوتاه و لاغر اندام
كه از ابتداى مسير پشت سر او لنگ لنگان و آهسته قدم بر مى داشت، بود.
پوزخندى زد و صداى حاجى در سرش اكو شد.
" آدم هايى كه تا دويست مترى شعاع من رد بشن و وايسن؛ ميشن جزو
حريمم...تا اخر عمر آب بخورن، بخندن و حتى پارتى هاى شبانه ى مسخره
برند؛ قبل از خودشون خبرش زير دست منه...حواست باشه كه من رو توى
مغزت نگه دارى و از زبونت دور...يا على. "
پس او وارد دويست مترى شعاع آن فرد مرموز شده بود و خودش خبر نداشت.
شانه اى بالا انداخت و سر جايش ايستاد. صداى قدم هاى پشت سرش آهسته
تر و كاملا محو شد.
از سمت راست شانه كمى سرش را كج كرد و به سايه اى كه اين روزها
همراهش بود و به او اعلام مى كرد كه وارد آن دويست متر ناقابل شده است،
چشم دوخت.
نفسى عميق كشيد و خودش را به هويجى كه مى دانست بعضى وقتها ضرورى
است تبديل كرد و به راه افتاد.
فعلا دور دورِ حاجى بود اما به خودش قول داد با همان كالبد هويجى از همه
چى سر در بياورد و آن دور دور كردن هاى او را پايان دهد.
يك لحظه نگاهش به سر كوچه و دويدن هاى پر شتاب جسمى كوچك خشك
شد. چشمانش را ريز كرد و بى توجه به تاريكى پر ستاره اى كه نور كمى را
براى ديدن او باز گذاشته بود، به سمت او شروع به دويدن كرد.
پشت سرش كه رسيد كتف دستش را اسير كرد و با خود به سمت راه آمده
اش كشاند و به طرف پاركينگى كه ماشين را آنجا پارك كرده بود، شروع به
دويدن كردند.
هر دو با شتاب سوار ماشين شدند و محراب پا روى گاز گذاشت و از آنجا
خارج شد.
صداى هن هن نفس هاى هر دويشان در سكوت ماشين طنين انداز شده بود.
به خودش آمد و با حيرت به سمت محراب چرخيید
-تو منو تعقيب مى كنى؟
محراب چشم در حدقه چرخاند و به تمسخر گفت:
-واى خداى من تو چقدر باهوشى؟ از كجا فهميدى؟
تمسخر كلام محراب را كه گرفت كمى در جايش ول خورد و با بيخيالى شانه
بالا انداخت.
-حدس زدم.
محراب سرى از تاسف تكان داد كه جرقه اى شد در سر دخترك.
-خب آخه اين وقت شب تو محله ى ما به غير از من با كى مى تونى كار
داشته باشى؟
محراب سرعت ماشين را كم كرد و او را گوشه اى از خيابان نگه داشت.
-اره باهات كار داشتم ولى تعقيبت نكردم دختر جون...باز دله دزدى كردى؟
با كف دست آب سرازير نشده بينى اش را پاك كرد و پاسخ محراب را داد.
-نه بابا...يه سرى بى ناموس افتاده بودن دنبالم...فهميده بودن دخترم...خب
واسشون افت داشت يه دختر اينقدر حرفه اى گوش برى كنه...مردن ديگه؛
يه مشت عقده اى.
بى توجه به نگاه چپ چپ محراب، كلاهش را از سرش در آورد و گيره از سر
باز كرد و موهاى مواجش را به دور خودش ريخت.
محراب نفسي عميق كشيد و كامل به سمتش چرخيد.




@roman_online_667097