Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 84

-گفتى اسمت چيه؟
لبخند مرموز دخترك روى چهره گندمى رنگش نقش بست.
-ياد ندارم آمار داده باشم.
محراب حرصى نفسش را بيرون فرستاد و بى توجه به نگاه پر شيطنت او،
جدى ابرو بالا انداخت.
-ببين خانم دزده من نه عاشق چشم و ابروى نداشته تو شدم و نه دلسوخته
ى وضع زندگيت...اينكه اين وقت شب اومدم دنبالت اصلا سير نكردم كه دارم
ميام دنبال دختر و يا پسر، چيزى كه واسه من مهمه چيزيه كه تو بايد برام
انجامش بدى و ده برابر اين دله دزدى ها بهت مى ماسه، حاليته؟..پس اين
ناز و عشوه هات رو بد جايى دارى بيرون مى ريزى كه من واسه چيز ديگه
اى اومدم.
دخترك چشمانش گرد شد و با ابروانى كه از حيرت بالا پريده بود خنده ى
عصبى به سر داد.
-آره ديگه همه شما بچه پول دارا كه بوى اسكانس خوشگل و خوش تيپتون
مى كنه بايد اينقدر هم از خود راضي باشين...آخه بدبخت تو كى هستى كه
بخوام واست عشوه بيام يه شاهى؟ من اگر قرار به ناز و عشوه با خودم بسته
بودم كه الان وضعم اين نبود و بيوفتم دنبال جيب برى.
با غيض رويش را گرفت و به سمت بيرون ماشين چشم دوخت.
محراب كلافه به او نگريست.
-ببين...اصلا نميدونم اسمت چيه؛ ولى يه كارى هست كه بايد برام انجام بدى،
كارى كه فقط تو جنم تو ديدم؛ حالا كمكم مى كنى؟
شيرين زبانى محراب آخر گرفت. به سمت محراب چرخيد.
-اسمم ستايشه...ولى بايد ببينم اين چه كاريه كه باعث شده بچه پولدارمون
اين وقت شب سوپر من بازى واسمون در بياره، هوم؟
متفكر ستايش را نگاه كرد و بزاق ترشح شده ى دهانش را قورت داد.
-يه كار آسون، خيلي خيلي آسون...يه كارى كه سختيش فقط به مخفى
بودنمون ختم ميشه و تمام.




.



با آنكه نفس هايش يكى در ميان به جانش مى رسيدند اما همچنان با قدرت
ركاب مى زد. حس رقابت توام با شوقى عجيب او را وادار مى كرد كه با جدى
ترين حالتش اين روحيه ى ورزشى سالى يكباره اش را بيرون بريزد.
خوشحال از آنكه از او جلو زده بود و بى توجه به گزگز كردن مچ پا و بى حس
شدن ماهيچه هاى پايش همچنان پر قدرت ركاب مى زد.
دو چرخه سوارى به او ياد مى داد كه از درد ها و آدم هاى حواشى زندگى
عبور كند و آن كس كه لايقش باشد و قلبا او را بخواهد، پا به پاى او ركاب
بزند.
كم كم درد از پشت ساق پايش به ران هايش رسيد و دردى عضلانى و محكم
در سرتاسر پايش كشيده شد.
لبش را گزيد و بى توجه به سنگينى قفسه سينه اش كه از كمبود اكسيژن به
سختى بالا وپايين مى شد و حس مى كرد هر لحظه امكان دارد از جا در بيايد
به ركاب هايى كه حال بى جان شده بودند، ادامه داد.
با عبور باد و تصويرى گنگ از جلويش، مستاصل پاهاى بى جانش روى پايدان
دوچرخه متوقف شد و با نفس نفس زدن هاى پر صدايش، آن شكست يكباره
را پذيرفت.
دوچرخه را كنار پياده رو گذاشت و خودش سر پا ايستاد تا ريتم نفس و
ضربان قلبش منظم تر شود.
صداى سابيدن لاستيك دوچرخه آن هم كنار گوشش باعث شد به نبرد چند
لحظه پيشش فكر كند.
-كارت خوب بود...اما يادت باشه هميشه نبايد تمام انرژيت رو اول كار صرف
كنى بايد تقسيمش كنى.
به سمت قد بلند بختيار چرخيد و با ولع هيكل درشت و مردانه اش را در آن
ست ورزشى سورمه اى كه بيش از بيش جذابش كرده بود، رصد كرد.
شانه اى بالا انداخت.
-واسه كسى كه مدت زيادى ورزش نكرده تقسيم انرژى فرقى به حالش نداره.
بطرى آب خودش را به سمت نارون گرفت.
-بخور برات خوبه.
با نگاهى قدر شناسانه بطرى را گرفت و سر كشيد.




@roman_online_667097