Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 81

-درست نيست به احساسات خودم بى احترامى كنم اما...واسه منى كه هميشه
با حساب و كتاب زندگى مى كنم اون عشق و عاشقىِ بى حساب كتاب واقعن
سخت بود و شايد هست.
اخم هاى حاجى در هم شد.
-يعنى هنوز هم اون حس هست؟
قاشق اول را زير نگاه اخم آلود بختيار در دهان گذاشت.
-نميدونم تا حالا بهش فكر نكردم، اما تجربه ى خوبى بود.
سرى تكان داد.
-خب؟ بعدش؟
خنده ى نارون قِل خورد و آن ته ته دلش نشست.
-بعد؟ راستش من عاشق برادر دوستم شدم...مردى كه هيچوقت من رو نديد،
اما من هميشه حواسم بهش بود...حداقل اگر از وجود من خبر داشت شايد
مى تونستم اينقدر خودم رو سر زنش نكنم اما...اون حتى نميدونست دخترى
هم با اشتياق هر روزه منتظره تا بياد دنبال خواهرش بلكه بتونه فقط يه
نگاهش كنه.
قاشق را توى ظرف گذاشت. اعتراف مى كرد سوز و شيفتگى نارون غذا را از
دهانش انداخته بود و اخمى ريز روى ابروانش گذاشت. بحث اشتباهى بود،
خيلي اشتباه.
از ته دلش زمزمه كرد.
-همون بهتر كه هيچوقت نديدت!
زمزمه اش به گوش نارون رسيد و او را متعجب كرد.
-چرا؟
نگاهش را به چشمان عسلىِ نارون دوخت و از گردى و گونه هاى پر او به
روى لبان ماتيك خورده اش نشست و آهسته با لحنى كه براى خودش هم
غريب بود؛زمزمه كرد.
-چون اونوقت من و تو روى اين ميز نمى نشستيم.
نارون خنديد، با صدايى آرام و مدتى طولانى ، حرف حاجى برايش پر از معنا
بود. چيزى كه فقط خودش درك و مى كرد و بازى روزگار.
-قليه اش رو دوست دارم، جاى خوبيه.
بختيار خوشحال شد. خوشحال از اينكه رو به روى زنى قرار گرفته بود كه بى
دور از گذشته و آدم هاى زندگى اش در كنار او انرژى مثبت مى گرفت و
روابطى كه برايش بى رنگ بود، كم كم به سمت آبى مى رفت.
احساس خوب برايش آبى بود.
-بازم ميايم.
-آره حتما بيايم.
سخت بود اما شدنى، بايد به خودش؛ به اين بختيار جديدى كه هم نون را
خواست و هم خرما عادت مى كرد.
بايد همه چيز را به مساوات براي خودش نگه مى داشت هم دايى و آن ثروت
تلنبار شده اش و هم اين دختره از راه رسيده و زيباى رو به رويش.
شايد زندگى با او بد كرده بود اما او دور بر گردان اين زندگى را بلد بود.
نارون سر كوچه پياد ه شد. اصلا دوست نداشت مهناز خانم و يا همسايه اى او
را در آن ماشين مدل بالا ببينند و هزار و يك حرف و فكر خود ساخته را در
ذهناش از جانب نارون ترشح كنند.
شب بود و صداي تق تق پاشنه هاى كفشش بر روى آسفالت قديمى كوچه
طنين انداز شده بود. لبخندى كه به هيچ باره قصد عقب نشينى را نداشت او
را بيش از بيش شاد كرده بود.
شب خوبى بود. مرور خاطراتى كه چند ماهى برايش زنده شده و با تلنگر
بختيار در حال فوران بود. سرى تكان د اد. دوست نداشت؛ گذشته اش روى
آينده خط بى اندازد.
بايد مثل اين چند ماه از اول شروع مى كرد. از اول خاطره سازى مى كرد و
از نبش قبر گذشته ها بيرون مى آمد. تصميم درستى بود. بايد شروع مى كرد
از همان ابتداى شب، آن هم رو به روى مردى كه فقط خودش مى دانست
هنوز سفته اى در دستش دارد و نيمى از ساختمان ارزوهايش به نامش خورده
است.
او بايد نقطه آغاز را از خودش و نگهه دارى از ميراثش ثبت مى كرد، دقيقا
جايى كه فرد حاجى نام حضور داشت.
به سمت در خانه رفت و در كيفش به دنبال دسته كليد سر خم كرد
-نارون؟
سرش را بالا نياورد و با ابرويى بالا رفته سر جايش ايستاد.
پوزخندى روى لب نشاند و به سمت منبع صدا چرخيد.
-به به پسر حاجىِ فاميل؛ احوال شما؟...چه عجب يادى از ما غرق شده هاى
تو گناه كردى؟
محراب قدمى جلو گذاشت و نگاهش را از كفش هاى پاشنه بلند نارون به
شلوار پارچه اى مشكى نسبتا كوتاه و مانتوى كرمى او، گرداند و به چهره
بشاشش دوخت.
-باهات حرف دارم.
نگاه نارون از تيپ هميشه مرتب و محجوب محراب بر روى ريش هاى بلند
شده اش نشست و با نيش گفت:
-گناه نشه يه وقت؟
محراب محكم پلك روى هم فشرد و نفس عميقي كشيد.
بدون شك اينجا شهر قاضى ها بود. جايى كه همه همديگه را قضاوت مى
كردند و با نيش نگاه و طعنه هاى زبانشان با قصد حكم هاى انفرادى را به
چكش مى كوبيدند، بدون آنكه بدانند در چهار سوى آن دل چه قتل هاى
خاموشى در حال رخ دادن است.
چه خودكشى هاى مرموزى كه درون آدم ها در حال اتفاق است. تقصير
هيچكس نيست. اينجا شهر قاضى ها بود



@roman_online_667097