Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 80

فصل ٤


نگاهش را از ساعت رولكس روى دستان بزرگ و مردانه ى او گرفت و زل زد
به چشمان سياهش.
هميشه با خودش فكر مى كرد وقتى مى گويند چشمان فلانى سگ دارد
حتما آن مردمك هاى سگ دار جزو رنگى پنگى هاى دنياست اما با ديدن او
و سياهى شبش ايمان آورد سگ ها در تاريكى هم مى توانند بدجور پاچه
قلب و روان آدم را به دندان بگيرند.
لامصب ؛ چشمان مشكى اش سگ داشت.
صدايش را صاف كرد و منتظر بود كه او بحثي بى اندازد و اين سكوت مسخره
را بشكند اما انگار به جز خيره شدن به اجزاى صورتش قصد كار ديگرى را
نداشت.
لبش را گزيد شايد بهتر بود؛ خودش شروع مى كرد.
-شغلتون چيه؟
سريع جوابش را داد.
-نياز نيست جمعم ببندى...همانطور كه ميدونى شركت تجارى دارم..كارم
آزاده...بعدى؟
لبخند لرزونى زد؛ خوب دستش را خوانده بود.
-سن؟
-سى و چهار سال
-تحصيلات ؟
-ليسانس عمران
كمى به او نگاه كرد. ياد مسابقه هاى اطلاعات عمومى اى كه در تايم محدودى
برگزار ميشد، افتاد. او مى پرسيد و بختيار زودتر از او جواب مى داد.
-تا حالا عاشق شدى؟
نگاهش از موبايل كنارش در يك جهت به سمت صورت نارون چرخيد. انتظار
اين سوال را نداشت. فهميده بود با وجود اين دختر قرار است بعضى وقت ها
غافلگير شود اما فكر نمى كرد به اين زودى و به اين سادگى باشد.
سى و چهار سال داشت و از جوابى كه مى خواست بگويد حالش بهم مى
خورد.
عقش مى گرفت از زندگى سى و چهار ساله اش كه براى خودش نبود.
هيچوقت نشد كه باشد.
صورتش سخت بود اما چيزى به روز نداد، هرچند چشمانش كه رد يخبندان
در آن نشست باعث نشد نارون از سوالش پشيمان شود.
-نه.
جوابش به دل نارون ننشست. او دوست داشتن را لازمه ى زندگى هر شخصى
مى دانست.
منتظر به او نگاه كرد. از ساعت رولكسى كه روى دستان مو كركىِ او نشسته
بود تا كت راه راهى كه عجيب به او مى آمد، چشمان منتظرش را مى چرخاند؛
اما حاضر نبود به چشمانش نگاه كند. طاقت دندان هاى تيز سگِ نگاهش را
نداشت
-چـ..چرا؟
نفس عميقى كشيد. اين سوال و بحث پوچى زندگيش را چكش وار بر سرش
مى كوبيد. چرا؟ خنده دار بود كه بگويد "وقت نداشتم" شايد ترحم برانگيز
كه به تمام زندگيش در چهارچوب فدايى دايى جمشيدش مى گذشت.
دست پرورده اى كه بوى عقده و حسرت هايش كم كم به مشام نارون هم
مى رسيد، بويى كه خودش از او فرارى است.
-پيش نيومد...تو چى؟
بهترين راه براى خلاصى از اين خفقان پاس دادن توپ به زير پاى نارون بود،
هوشمندانه و سريع.
نارون آب دهانش را قورت داد و گره روسرى اش را محكم تر كرد. سعى كرد
اشتياق درون نگاهش را مخفى كند اما به ياد آوردن آن چشمان مشكى خانه
خراب كن، نتوانست زياد موفق باشد.
با لبخندى به بختيار زل زد.
-آره، عاشق شدم...خيلي مسخره و بى منطق.
گارسون كه غذا را آورد سكوتى بينشان نشست. حال بختيار كنجكاو شده بود.
-چرا مسخره؟
شانه اى بالا انداخت.



@roman_online_667097