Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 7

2022-06-18 14:37:41 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 78

مهناز خانم از بالاى عينكش نگاهى مشكوك به او و موبايل درون دستش بى
اندازد.
نارون كمى خودش را جمع و جور كرد و با چهره اى جدى شده كه سعى
داشت هيجان و اشتياقش را پشت آن قايم كند برايش تايپ كرد.
" موافقم"
بعد از پيامك بعدى كه نوشته بود " خودم ميام دنبالت" با يك موافقت ديگر
چتشان را به پايان رساند.
با نيمچه لبخندى كه هيچ جوره از لبانش كنار نمى رفت به اين فكر مى كرد
كه بعد از سالها بالاخره مردى پيدا شده است كه اگر "همه چى تمام" را
رويش بگذاشت اشتباه نمى كرد.
با به ياد آوردن نگاه خيره و گيراي بختيار از جايش بلند شد و به سمت كمد
لباس هايش رفت.
چشمانش را بست و بوى عطر خاصش را در ذهنش تصور كرد آنقدر قوى كه
يك لحظه آن بوى لعنتى از ذهنش به زير بينى اش رسوخ كرد.
چشمانش را باز كرد و نگاهى به داخل كمد انداخت و با لب و لونچه آويزان
لب زد.
-خدايا من هيچى ندارم؛ حالا بايد چى بپوشم.
بختيار موبايل را درون جيبش گذاشت و صندلى ماشينش را تا جاى ممكن
عقب برد تا بتواند به عنوان تخت خوابى سفت و سخت حداقل از او استفاده
كند.
با شروع ويبره ى تماس با فكر اينكه نارون باشد بدون نگاه كردن به نام تماس
گيرنده به سرعت اتصال را وصل كرد اما بر خلاف تصورش صداى نگران خاتون
از آن ور خط در گوشش پيچيد.
-الو آقا؟ صدام رو دارين؟
خسته لب زد.
-دارم، چى شده خاتون؟
-آقا زهرا خانم حالشون بد شده نه عماد خونه است و نه آقا جمشيد هر چى
هم زنگ مى زنم رو موبايلشون جواب نميدن، خودتون رو برسونيد.
كلافه چشمانش را روى هم فشرد.
-بازىِ جديدِ خاتون؟
صدايى از آن ور خط به گوشش نرسيد و اين سكوت خاتون يعنى نقشه هاى
بچگانه ى زهرا دوباره نقش بر آب شده است.
-باشه من باور كردم، نقشه اتون خيلي حساب شده بود؛ تو راهم دارم ميام.
بدون اجازه دادن به ادامه ى من من هاى خاتون تماس را قطع كرد و با
چشمانى سرخ شده كه مثل هميشه بى خوابى در آن موج مى زد دكمه
استارت ماشين را زد و به سمت عمارت با نهايت سرعتى كه تاريكى شب به
او اجازه مى داد، راند.

ريموت در را زد و ماشين را در پاركينگ جاى داد و بدون آنكه بخواهد توجه
اى به فضاى سبزِ محيط عمارت بى اندازد، وارد خانه شد.
خاتون با چهره اى مضطرب جلويش ظاهر شد.
-سلام آقا؛ بخدا خانم گناه دارند؛ حوصلشون سر ميره خب، همه هم سرگرم
كار خودشونن.
سر جايش سفت و سخت ايستاد و به سمت خاتونى كه با انگشت شصتش
بازى مى كرد چرخيد. نگاه جدى اش با قرمزى چشمانش وحشت خاتون را
بيشتر كرده بود. اما مثل هميشه لحن صدايش خونسرد و آن جديت كلمات
باعث مى شد؛ خاتون براى هزارمين بار ايمان بياورد كه او هرگز عصبانى
نخواهد شد
-ازت توضيح خواستم خاتون؟
با صداى لرزونى پاسخ داد.
-نه آقا.
-پس تو مسئله اى كه به تو مربوط نيست خودت رو دخالت نده و انقدر لى
لى به لالای زهرا نزار كه باعث بشه حرمت موى سفيدت رو بشكنم.
از تهديد بختيار آب دهانش خشك شد. سرش را با شرم پايين انداخت و
چشمى زير لب گفت.
بختيار بى توجه به او راهش را گرفت و به سرعت راهش را تا اتاق خواب زهرا
در پيش گرفت.
بدون آنكه تقى به در بزند وارد شد.
نگاه مشتاق زهرا روى او چرخيد اما با ديدن قرمزى و سختىِ چهره ى بختيار
رنگ نگاهش تغيير كرد.
-به نظر خسته مياى.
بختيار صندلى كنار ميز را برداشت و كنار تخت او گذاشت و روى آن نشست
و بدون آنكه به زهرا نيم نگاهى بى اندازد پا روى پا انداخت و آهسته گفت:
-به نظر عصباني مياى تعبير مناسب ترى نيست زهرا؟
لبخند محوى كه روى لب هاى زهرا جا خوش كرده بود كم كم رنگ باخت.
-عصبانى؟ از من؟
نگاهش را به پاركت هاى براق و تميز كف اتاق دوخت.
-هميشه همين بوده مگه نه؟
سرش را چرخاند و به نگاه منتظر زهرا دوخت و ادامه داد.
-هميشه من اسباب بازيت بودم. يه اسباب بازى كه موقع نياز مى گرفتى
دستت و وقتى ازش خسته ميشدى مثل يه آشغال پرتش مى دادى يه گوشه.





@roman_online_667097
77 views11:37
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 14:37:28 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 77

او اين حرف ها را سالها شنيده بود و از بوى كثافتى كه تا زير بينى اش مى
فهميد، حالت تهوع مى گرفت.
-لازمه كه بيست و چارى بيوفتم دنبال اون دخترهه؛ بعضى كارهاش غير قابل
پيش بينيه؛ از طرفى خيالتون راحت هر كسى كه به اون ساختمون نزديك
ميشه از زير بليط من رد ميشه...همه چى تحت كنترله منه.
لبخند پيروزمندانه اى زد و به اين انديشيد كه به زودى فرد رو به رويش هم
بايد تحت كنترل او باشد.
در بازى قدرت ها هيچ كسى نمى تواند بر روى راس مدت زيادى دوام بياورد.
بالاخره يكى قويتر صاحب آن نوك قله خواهد شد و بختيار به اين فكر مى
كرد بالاخره يك روزى او جاى دايى عزيز كرده اش را آن بالا بالا ها بايد
بگيرد.
همه چى بايد آماده مى شد براى يك جنگ داخلى..تن به تن و خون به خون.
-خوبه...خيلي خوبه. حداقل تو اين بگير و ببند حواست به اين دختره و كاراى
بچگونه اش باشه كه نزنه به كلش بخواد گندِ ما رو از زير اين ساختمون بكشه
بيرون.
سيگار را درون ليوان جلويش خاموش كرد.
-اون ديگه تهديدى نيست؛ ساختمون بالا اومده ديگه به فكر تز هاى معمارى
و ساختمونى نمى يوفته؛ البته بدون اجازه ى من هيچ فكرى نمى تونه از
سرش عبور كنه
چهره خوشحال و لبخند پر افتخار دايى اش را نا ديده گرفت و دستش رفت
تا سيگار ديگرى روشن كند.
-آفرين به تو، نشون دادى كه دست پرورده ى خودمى...خاموش كن اون بى
صاحب رو هى زرت زرت دود مى كنى تو صورت آدم كه چى.
بى توجه به او سيگار را روى لبش گذاشت اما روشنش نكرد.
-اگر ديگه سوال و كارى نيست من برم؟
-خونه؟
تيز نگاهش را به دايى اش دوخت.
-نه.
از جايش بلند شد.
-يا على مدد دايى جمشيد.
صداى جرقه فندك كه بلند شد پك محكمى زد و در را بهم كوبيد و درون
آسانسور جاى گرفت.
ترجيح مي داد دنبال آن دخترك نارون نام مو س موس كند تا آنكه پايش را
در خانه بزارد و حالت هاى منزجر كننده اى از هجوم خاطراتى تلخ را تحمل
كند.
موبايلش را بيرون كشيد و براى اولين بار پيامكى خارج از حيطه ى كارى و
رسمى براى شخصى كه از قضا مونث بود؛ ارسال كرد.
"سلام شب بخير...رسيدى خونه؟ "
نارون همانگونه كه فنجان قهوه را تا نزديك بينى اش بالا برده بود تا آرامش
نسبي را از طريق بو به مغز و استخوانش بفرستد؛ خيره به نوابى شد كه بيخيال
به بازى فوتبالى كه نمى دانست دقيقا كدامشان مربوط به كدام كشور اروپا
است خيره شد.
قلپى از قهوه اش را نوشيد و زير چشمى به مهناز خانمى كه با عينك هاى
مستطيلي شكلش سخت مشغول پاك كردن برنج هاى محلى براى ناهار فردا
بود، نگاهى انداخت.
با صداى پيامك موبايلش از رصد جمع خشك سه نفرشان بيرون كشيد و
موبايلش را از كنارش برداشت.
با ديدن نام حاجى پور با هيجانى كه به قلب و دستانش نشسته بود فورا
محتواى پيام را باز كرد.
لبخندى ناخواسته روى لبش نشست و به سرعت برايش تايپ كرد.
"سلام شب شما هم بخير، آره رسيدم. شما چى؟ "
پيام را سند كرد و منتظر به صفحه موبايلش خيره شد. با بالا آمدن پيام لبش
را از درون گزيد.
"خوبه، مراقب خودت باش...فردا ناهار رو باهم بريم بيرون؟ "
از هيجان زياد متوجه نشده بود كه بختيار جواب سوالش را نداده بود كه با
خواندن پيامش جمله ى " چرا كه نه" را زير لب زمزمه كرد كه باعث شد




@roman_online_667097
63 views11:37
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 14:37:13 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 76

-منو مسخره مى كنى؟
با كلافگى نفسش را فوت مانند بيرون فرستاد و دكمه استارت ماشين را زد و
به راه افتاد.
-بسلامتی از زيارت برگشتين...خوش اومدين، آب و هوا چطور بود اونجا؟ اما
دايى نمى دونم چرا هر چى فكر مى كنم مى بينم دبى بهترين كشور واسه
زيارته، احسنت به اين انتخاب.
صداى حرصى دايى روى لبش لبخند نشاند.
-اين مسخره بازى ها رو تموم كن و سريع بيا شركت.
با بوق ممتدى كه حاصل از پايان تماس بود، گوشى را كنار گذاشت و لبخند
باد آورده اش را با نفرت جمع كرد.
كف دستانش عرق كرده بود و هجوم خاطراتى تلخ كه بى رحمانه در مغزش
جولان مى دادند او را وادار مى كرد كه پايش را روى پدال گاز بيش از بيش
بفشرد.
صداى گريه هاى تجمعى مردم و ناله و شيون هاى تمام نشدنى و خاكى كه
تا روى گونه هاى لطيفش هم رسيده بود، باعث ميشد بغضى خفيف در گلويش
راه پيدا كند.
مادرش را به ياد آورد كه بر گور سردى شيون به سر داد كه روزگارى تكيه
گاهش بود. روزگارى كه خيلي دير بود.
دستش را روى گونه اش كشيد. انگار كه آن خاك و گل هايى كه روى صورت
متحيرش نشسته بودند، سالها جا خوش كرده اند.
خاك خيالى را از روى چهره اش كنار زد و ماشين را درون پاركينگ
اختصاصى شركت جاى داد.
سوار آسانسور شد و نگاهش را به در آهنى كه در حال بسته شدن بود، قفل
كرد.
كتش را مرتب كرد و بى توجه به سكوت و خلوتى شركت از آسانسور خارج
شد.
هميشه همينطور بود. همه ى قرار و ملاقات هاى مربوط به دايى اش خارج
از تايم ادارى شركت صورت مى گرفت. انگار او هم مى دانست اگر مى خواست
بختيار را پيدا كند بايد فقط در شركت به دنبالش بيايد نه در خانه اى كه
مهر يخبندان رويش زده اند.
تقه اى به در زد و وارد اتاق شد. چشمش كه به هيكل لاغر و قدِ بلند دايى
اش ما بين انبوه ورقه افتاد، اعلام حضور كرد.
-سلام عليكم.
سرش را بالا آورد و به بختيار دوخت كه چگونه بيخال بدون آنكه به سمتش
قدمى بردار و يا رفع دلتنگى و حتى خوش آمد گويى كند به سمت يكى از
مبل هاى راحتى رفت و رويش لم داد و پا روى پا انداخت.
-عليك...ياغى شدى بختيار.
نخ سيگارى روى لب گذاشت و در حالى كه با فندك او را روشن مى كرد
گفت:
-دست پروده ى شماييم دايى جان.
ورقه ها را كنار گذاشت و با چشمان وغ زده اش گفت:
-ياغى شدى كه يادت رفته كى تو رو به اينجا رسونده و دست پرورده كى
هستى.
با بيخيالى دود سيگارش را رو به سقف فرستاد و به اين فكر كرد كه امروز
دوزِ اين نخ هاى پشت سرم هم عجيب از دستش در رفته است. همانگونه كه
به سقف خيره بود گفت:
-من هيچى يادم نميره.
از جايش بلند شد و رو به روى بختيار نشست.
-از اون دختره چه خبر؟
نگاهش را از سقف گرفت و بى توجه به سيگارى كه نياز به تكاندن داشت،
خيلي معمولى گفت:
-اونم تحت كنترله.
-تو قرار بود حواست پى كاراى دخترهه باشه، نه خودش.
سيگار را بالا برد و بدون تكاندن خاكستر هاى به جا نشسته اش در حالى كه
پك محكمى از سيگار روى لبش مى گرفت همانگونه با چشمانى ريز شده به
دايى اش خيره شد.
-اشتباه به عرضت رسوندن دايى جان...من حواسم هيچوقت پىِ زن جماعت
نميره، انگار اينم يادت رفته كه سى و چند و سال آزگار عمرم رو واسه شما و
اين شركت گذاشتم نه واسه خودم.
كمرش را به سمت ميز خم كرد تا فاصله اش با بختيار كمتر شود.
-تو از اين زندگى ناراضى هستى؟ چى كه كم ندارى؟ پول،ماشين، ملك و
املاك و مديريت يكى از بزرگترين شعب شركت هاى من؛ از همه مهم تر
منكه بهت گفتم هر كى رو مى خواى ببر تو رختخوابت و يه شب رو واسه
خودت باش...تو زيادى به خودت سخت مى گيرى.
رويش را از دايى اش گرفت.
-من نمى تونم مثل تو باشم دايى.
-مگه من چطوريم بختيار؟
غضب دايى اش را كه از لحنش حس كرد بحث را عوض كرد.




@roman_online_667097
55 views11:37
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 14:37:01 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 75

-سلام خانم.
لبخند محترمانه اى به لب زد و سرى تكان داد:
-سلام جناب حاجى پور، خوب هستين؟
-شكر، شما چطورين؟
همانطور كه حال و احوال مى كردند به سمت ساختمان به راه افتادند.
شوق و استرسى توام با ديدن ساختمان روياهايش و حضور حاجى درونش به
راه افتاده بود.
راه پله را نشانش داد و با احترام دست جلو كشيد و با سر اشاره كرد كه اول
نارون بالا برود.
نارون تشكر زير لبى كرد و از پله ها بالا رفت.
به طبقه دوم كه رسيد؛ حضور حاجى برايش كمرنگ شد و چشمش فقط
سالنى را ديد كه با نور هاى قرمز و آبى و گچ كارى ساده اما شيك بدجور
خودنمايى مى كردند.
با آنكه هنوز ميز و صندلى يا حتى پرده و دكورى در سالن نبود اما لوستر
هاى كوچك و نگين كارى شده نماى زيبايى را به سالن داده بود.
با خود انديشيد اگر وسايل و ميز و صندلى چيده شود چقدر مى تواند
چشمگير باشد.
به سمت حاجى كه دست در جيب با نگاهى دقيق به او خيره بود چرخيد و
با لبخندى كه هيچ جوره كنار نمى رفت گفت:
-واقعا شيك شده، از اعتمادى كه بهتون كردم پشيمون نيستم.
لبخند محوى روى صورت هميشه ته ريش دارش نشست و قدم كوتاهى
نزديك شد و با لحن ملايمى كه با آن بوى مست كننده اش قاطى شده بود
گفت:
-منم واسه هر كسى اعتماد خرج نمى كنم.
نارون آب دهانش را قورت داد و صدايش را صاف كرد و در حالى كه سعى
مى كرد هر جايى را نگاه كند الا چهره ى بُرنده ى او را گفت:
-ممنون، شما لطف دارين.
حاجى كه متوجه معذب بودن او در آن فضاى تاريك شده بود، لبخند محوى
زد و همانگونه كه به فضاى اطراف سر مى چرخاند بى هوا گفت:
-نظرتون راجب من چيه؟
نارون با اين حرف سر جايش خشك شد و با چشم هايى كه سعى مى كرد
تعجب را درونش مخفى كند به سمت بختيار چرخيد و با يك تاى ابروى بالا
رفته گفت:
-از چه نظر؟
حاجى دستانش را درون جيب شلوارش فرو برد و به آرامى شانه بالا انداخت.
-از همه نظر.
نارون با اعتماد به نفس سر بالا گرفت و در حالى كه سعى مى كرد حرف و
حركت بى فكرى ازش سر نزند گفت:
-خب شما مرد خوبى هستين به قول خودتون با مرام؛ نظر خاصى هم ندارم
و اينكه براى من محترمين.
بختيار با نگاهى نافذ كه حسى از آن بيرون نمى زد، يك دستش را از جيب
بيرون آورد و تك دكمه كتش را باز كرد و بى توجه به ويبره ى موبايل درون
جيبش رو به نارون گفت:
-پس با اين حساب مشكلى نيست اگر بيشتر باهم آشنا بشيم؟
نارون همون حالتش را حفظ كرد و به گونه اى كه انگار به گوش هايش اعتماد
نداشت با لبخند خونسردى كمى سرش را تكان داد.
-چـى؟ متوجه نشدم.
قدمى جلو گذاشت و رو به نارونى كه سعى مى كرد خونسردى و غرور را به
فرد مقابلش با فخر بفروشد گفت:
-مشكلى نيست اگر بيشتر باهم آشنا بشيم؟
نارون به سرعت و عادى گفت:
-نه چه مشكلى آخه.
سريع چشمان خودش از حرفى كه بى هوا از دهانش بيرون زده بود گرد شد.
لبش را گزيد و با خجالت رو به حاجى كه با لبخند محوى به او نگاه مى كرد
گفت:
-منظورم اينه، كه خب..چرا...اصلا ..
حاجى به كمكش آمد و با ملايمت از او چشم گرفت و به سمت راه پله اشاره
كرد.
-به نظرم بهتره زودتر بريد منزل، دير وقته.
نارون خجالت زده سر پايين انداخت و با اخرين سرعتى كه از خودش سراغ
داشت به سمت ماشينش رفت و با خداحافظي سر سرى از حاجى جدا شد.
بختيار به آن طرف خيابان رفت و همانگونه كه درون لندكروز مشكى رنگش
جاى گرفت، يك نخ سيگار از جعبه فلزى رنگش بيرون كشيد و با تق جرقه
فندك او را روشن كرد.
نگاه يخ زده اش را به ساختمان سر نبش خيابان دوخت كه از لحاظ ارزش
گذارى به خاطر سه نبش آزاد بودنش، ارزش بالاىی نسبتا به تمام ساختمان
و مغازه هاى اين خيابان داشت.
پكى زد و بى توجه به بالا بودن شيشه هاى ماشين دودش را بيرون فرستاد.
حرصى از ويبره ى تمام نشدنىِ موبايلش تماس را برقرار كرد و صداي كسى
كه انتظارش را داشت در گوشش پيچيد.
-هنوز ياد نگرفتى تا اسم من مى يوفته رو موبايلت حتى اگر سر نماز هم
باشى بايد نمازت رو بشكنى و جواب من رو بدى؟هان؟
نفس عميقش را درون سينه حبس كرد و مثل هميشه با خونسرديي كه
چاشنى تمسخر داشت؛ پاسخ داد:
-عليك سلام دايى جان..من نماز نمى خونم، يادت رفته؟




@roman_online_667097
54 views11:37
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 14:36:45 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 74


در با تيكى باز شد و محراب با قدم هايى كه مثل هميشه بلند و استوار نبود؛
سنگ فرش حياط خانه را طى كرد و به داخل خانه رفت كه مثل هميشه
طاهره خانم اولين نفر به استقبالش آمد و محراب از اين استقبالى كه بهانه
اى در آستين نداشت، مضطرب شد.
-سلام گل پسرم خسته نباشى.
با سردرگمى با طاهره خانمى كه با لبخند و منتظر به او خيره مانده بود خيره
شد.
-ممنونم مادر...سلامت باشى.
همانگونه رو به درب ورودى منتظر به طاهره خانم چشم دوخت تا از او سوالى
بپرسيد و يا با دلهره او را نگاه كند.
اما طاهره خانم مثل هميشه عادىِ عادى بود.
-از ديشب تا حالا خيلي اذيت شدى نه؟ من به محمود گفتم انقدر اين بچه
رو نفرست تو اين پايگاه و مسجدا، گوشش بدهكار نيست. ميگه خودش دوست
داره .
به دنبال طاهره خانمى كه تا اتاق خواب رفته بود به راه افتاد و با چهره اى
متعجب گفت:
-چى؟
طاهره خانم به سمتش برگشت و لبخند مهربانى به روى چهره ى خسته و
درمانده ى محراب زد
-من قربونت برم كه انقدر پاك و با خدايى...خدايا شكرت؛ حتى به من كه
مادرشم نميگه كه ديشب تا حالا رفتى بودى مدرسه هاى روستا رو جهادى
رنگ كنى...خدايا هزار مرتبه شكر.
خودش را به چهار چوب در تكيه زده بود كه از زور تعجب و سردرگمى پس
نيوفتد.
اخر سر به سمت طاهره خانم رفت و با ابرويى كه از حيرت بالا پريده بود
گفت:
-كى اينا رو به شما گفت؟ حاج بابا؟
طاهره خانم خنده ى محجوبى به سر داد و گونه محراب را كشيد و بوسه اى
به دستش زد.
-اره، ديشب سر شب حاج فتح الله زنگ زد خبر داد، مثل اينكه موبايلت
خاموش شده بود. با اينكه محمود راضى نبود كه شب بيرون بمونى اما خب
به خاطر حاج فتح الله چيزى نگفت.
نگاه محراب از چهره چروكيده طاهره خانم به روى تلفن خانه به ارامى كشيده
شد.
دستى به گلويش كشيد تا خفگى خيالىِ را از خودش دور كند.
آن مرد كه بود؟ برايش هزار و يك معما از آن مرد قد بلند به تشويش نشسته
بود.
كسى كه آمار لحظه به لحظه او را داشت فقط به خاطر آنكه از آدم هايش
مشت هاى ناجوانمردانه خورده بود. اصلا نمى توانست چنين شخصيتى را
درك كند.
آب دهانش را محكم قورت داد و به برق چشمان مرد حاجى نام فكر كرد كه
با آن چشمان پر از اعتماد به نفسِ خاصش حرف هاى مشكوكى را حواله اش
كرده بود.
نفسى عميق كشيد و همانگونه كه به سمت تلفن خانه مى رفت در افكارش
غوطه ور بود.
دستى به تلفن قهوه اى و هميشه تميز خانه كشيد و با خود انديشيد كه آن
مرد كيست كه حتى تا خانه و حريمشان هم نفوذ كرده است.







چند روزى از ماجراى نواب گذشته بود و اين بيخيالى و پرو بازى نواب حسابى
روى مغزش خش انداخته بود.
لب برچيد و همانگونه كه به جاده چشم دوخته بود به پسرحاجى فاميل يعنى
محراب انديشيد كه چگونه با سر به زيرى و ذكر هاى نسبتا بلندش روى همه
كلاه انداخته بود، هر چند او از همان ابتدا مى دانست كه همه آنها سياه بازى
است؛ حتى چندبارى هم علناً به خود نارون اعتراف كرده بود اما هرگز فكرش
را نمى كرد در اين حد پيش رفته باشد و كلاهى به بزرگى يك دروغ روى
سر همه انداخته و به ريششان بخندد.
الحق كه زاده ى حاج محمود از اين بهتر نمى شد. لبانش را با نفرت جمع
كرد و ماشين را گوشه اى نگهه داشت و رو به ساختمان روياهايش ايستاد.
سر بلند كرد و به ساختمان بالا آمده با آن نماى تراشيده و موقرش قند در
دلش آب شد.
به خواست بختيار تا تكميل شدن ساختمان سرى به او نزد هر چند سخت
بود اشتياق و كنجكاوى اش را نسبت به ساختمان نگهه دارد و تا تكميل او
صبر كند اما آنقدر خواسته او جدى و محكم بود كه نتوانست روى خواسته
اش پا بذارد.
لبخندى ملايم زد كه شيرينى اش تا برق درون چشمانش كشيده شد.
اينكه قرار بود با او وارد ساختمان شود شايد حس شوق درون قلبش مى
نشست اما خودش مى دانست كه منطق حكم مى كند با شريكى كه يكهو
سر از او زندگى اش در آورده، محتاط تر عمل كند.
با چيزى كه از پسر عمويش محراب و يا نزديك تر؛ برادرش نواب ديده بود
براى هزارمين بار به اين نتيجه رسيد كه از هيچ كس هيچ چيز بعيد نيست.
با تك بوقى كه از پشت سر به گوشش رسيد چشم از كاشى هاى كار شده ى
نماى ساختمان گرفت و به پشت سرش دوخت كه حاجى بختيار نام از
لندكروز مشكى رنگش بيرون آمد و در حالى كه دكمه تك كتش را مى بست
به او نزديك شد.
به او رسيد و نفس عميقى كشيد و مثل هميشه مودب و با آن نگاه نافذش
كه نارون دوست داشت هر جايى را نگاه كند الا چشمان او، سلام كرد.



@roman_online_667097
54 views11:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 14:36:31 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 73

نارونى كه با حضورش آن هم با آن شكل و شمايل آشفته در آن مهمانى
معايى بزرگ تر از آن مرد خوش صداى كنارش شده بود.
به خودش كه آمد رو به روى حاجى نشسته بود. حاجى كه با دم هاى عميق
قل قل قليان را به راه انداخته بود و دود غليظي از دماغ و دهانش به بيرون
مى فرستاد.
خوب او را بر انداز كرد از شانه هاى پهنش كه با آن كت مشكى رنگ پهن تر
به نظر مى رسيد تا چشمان دقيق و براقش را از نظر گذراند.
دستاش را مشت كرد و زير لب آهسته گفت:
-ممنونم.
دوباره صداى قل قل بلندِ قليان به راه افتاد.
-صبحانه ات رو بخور.
با حرف حاجى نگاهش به املت و چاى روى ميز افتاد. چشمانش را بست و با
نفس عميقى؛ چشم گشود.
-چرا من رو آزاد كردى؟
حاجى ابرويى بالا انداخت.
-بهت حق ميدم؛ تو اين دوره زمونه كسى كه واسه آدم مرام خرج كنه نابه؛
اما قرار نيست هر مرامى هدف و علتى پشتش باشه.
نى قليان را نزديك دهانش برد.
-جنس من با شما حاجى نماها فرق داره پسر جون.
محراب پوزخندى زد و با تمسخر گفت:
-حتما تو اصلى؟
قليان را كنار گذاشت و تكيه اش را از ميز گرفت.
-اونقدراصل كه تا تو شناسنامه ام هم رسوخ كرده.
محراب بى توجه به او نگاهى به پشت سر حاجى انداخت و بدون آنكه به چهره
ى نافذ او چشم بدوزد گفت:
-ربطت به نارون چيه؟
-ربط؟هه...ربطتم از تو بيشترهه؛ پى اين ربط نباش كه هيچ جوره به تو ربطى
نداره.
زبانش را با حرص در دهان چرخاند و از اعتماد به نفسى كه در حركات و
حرف هاى حاجى بود؛ كم كم رنگ تسليم به خود گرفت.
-نمى دونم بايد ازت ترسيد يا ممنون بود. طورى رفتار مى كنى آدم به خودش
هم شك مى كنه.
حاجى لبخند ريزى كه بيشتر شبيه پوزخند بود به لب زد و گفت:
-از من كه نه اما بايد از آدم هايى كه هر لحظه زندگيشون رو با صحنه تاتر
اشتباه مى گيرن بترسى..چون خودِ واقعيشون قِل مى خوره زير پوسته اى كه
از خودشون نيست...صبحانه ات رو بخور.
-ممنون به اندازه كافى ازت تكيه خوردم.
محراب فنجان چاى را بالا برد و با لبخند ملايمى كه نشان از لذت اين بحث
بود ادامه داد:
-ولى به نظرم بايد ترسيد.
نگاه حاجى دقيق و منتظر ادامه حرف محراب شد.
-اينكه آدم ها رو مديون خودت مى كنى، هم شگرد قشنگيه و هم ترسناك.
لبان حاجى از هم باز شد و كم كم به خنده اى كوتاه و مردانه مبدل شد.
-تعبير قشنگى بود...نظرم راجبت عوض شد؛ اونقدرا هم كه به نظر مياد هويج
نيستى...باهوشى.
بى توجه به او از جايش بلند شد.
-بازم ممنون بابت كمكت...مديونت شدم حسابى.
نگاه حاجى تا بالا در درون مردمك هاى عسلي محراب كشيده شد.
-بيشتر از من به خودت مديونى...خودى كه هيچوقت نداشتيش.
حرف حاجى رو ناديده گرفت و خواست از كنارش بگذرد كه با حرف او در
سر جايش ميخكوب شد.
-آدم هايى كه تا دويست مترى شعاع من رد بشن و وايسن؛ ميشن جزو
حريمم...تا اخر عمر آب بخورن، بخندن و حتى پارتى هاى شبانه ى مسخره
برند؛ قبل از خودشون خبرش زير دست منه...حواست باشه كه من رو توى
مغزت نگه دارى و از زبونت دور...يا على.
محراب يه قدم به او نزديك شد و پشت سرش ايستاد و از پشت سر دست به
روى شانه او گذاشت و محكم فشرد.
-از يه هويج نترس حاجى جان...ما هويجا ميدونيم تا كى بايد سرمون زير گِل
بمونه و كى ها بايد سر بياريم بالا ...يا على مدد.
سر جاده ايستاد و براى اولين تاكسى دست تكان داد.
قسمت سخت ماجرا تازه شروع شده بود. غيبت شبانه آن هم براى اولين بار
در خانه اى كه حضور و غياب قبل از ده شب زده ميشد.
بايد فكرش را جمع مى كرد تا بهانه ى مناسبى بتراشد. سرش را به پشتى
تكيه داد. خسته بود از اين بهانه هاى هر روزه كه مغزش را مى تراشيدند.
شايد حق با حاجى بود، او سالها به خودش مديون است. مديون به خودش
بودن.
خسته با لباسى چروكيده و چشمانى كه از بى خوابى سرخ و گود افتاده شده
بود، به دنبال توجيحى مى گشت كه منطقش براى اهل خانه جور در بيايد.
رو به روى در خانه ايستاد و با دستانى كه لرزش خفيفى را به دنبال داشت،
زنگ خانه را فشرد.
غيبت و حضور الانش يك طرف؛ نبود ماشينش هم يك طرف...همه و همه او
را وادار مى كرد كه به دروغى متوسل شود كه از چشم خانواده اش نيوفتد.



@roman_online_667097
53 views11:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 14:36:19 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 72

-خدايا...
نمى دانست چه بگويد. غمگين شد كه تا حالا با خداى خودش آنگونه كه بايد
نبود. غمگين شد كه حالا نمى دانست به تنها ريسمانش چگونه چنگ بى
اندازد.
نفسش را پر حرص بيرون فرستاد و به نماز صبحى كه در جوار حاج بابا جانش
مى خواند و نماز ظهرش را در آغوش دوست دخترش مى گذراند فكر كرد.
صداى باز شدن در كه روى مويرگ به مويرگش كشيده شد، لرزه به تنش
انداخت.
محكم تر از قبل چشمانش را روى هم فشرد و به سرعت زمزمه ى نيمه
تمامش را تمام كرد.
-خدايا آبروم رو بخر؛ بندگى مى كنم برات.
هوفى كشيد و در حالى كه صداى صاف شدن گلوى سرباز همانند ناقوس
مرگ در گوشش اكو شد، چشمانش را باز كرد.
-محراب بارانى.
از صداى آن سرباز لاغر و كوتاه قد متنفر شد. حتى از اسم و فاميلي خودش
هم بيزار شد.
سكسه اش كه از كار افتاد با لرز خفيفي از جايش بلند شد.
-سريع تر.
بى توجه به نهيب سربازى كه به زور تا شانه اش مى رسيد؛ با همان تعلل
خاص خودش روى دو پا قد علم كرد.
_خدايا آبروم.
ناله اش انقدر دردمند بود كه باعث شد با شانه هاى خميده رو به روى سرباز
بايستد و حصار فلزى دستبند را نديد بگيرد.
-حركت كن آقا.
آب دهانش را با ترس و لرز قورت داد و با سرى پايين افتاده؛ تسليم سرنوشت
شد.
از راهرويى كه افراد زيادى در آنجا تردد مى كردند و پر سر و صدا شده بود
گذشتند و پشت درِ كرمى رنگى ايستادند.
صداى قهقه اى كه مى دانست بدون شك از طرف مامور در آن اتاق است به
گوشش رسيد و با رنگى پريده تا مرز سكته رفت كه بى شك آن مامور خوش
خنده، رفيق حاج بابايش از آب در آمده است.
صداى بوم بوم قلبش در آن همهمه هاى آگاهى؛ واضحانه به گوش مى رسيد.
سرباز او را به داخل هل داد كه صداى خنده قطع شد.
بى توجه به كوبش پاهاى سرباز، همچنان سرش را پايين انداخته بود و با
خجالت در سكوتى كه به يكباره در اتاق شكل گرفته بود، غرق شد.
صداى مردى كه مى دانست پشت ميز است بلند شد.
-بفرماييد اينم از گل پسرِ شما...صحيح و سالم.
با اشاره ى سر سرگرد؛ سرباز فورا دست جنباند و دستبند فلزى را از دور
دستان يخ بسته ى محراب باز كرد.
لرزش خفيفي از نوك انگشتان پايش تا كمرش كشيده شد. آماده ى هر اتفاق
ناخوشايندى بود.
با بلند شد فردى كه روى صندلى جلوى ميز نشسته بود، در همان حين نگاه
كنجكاو و خجالت زده ى محراب ثانيه اى بالا آمد و با چشمانى گرد شده
همانطور خشك ماند.
با دهان نيمه باز به او كه با غرور از جايش بلند شد و كمر صاف كرد و سپس
با قدم هايى بلند و بى صدا رو به رويش قرار گرفت، نگاه مى كرد.
چشمان درشت و براقش را به محراب دوخت و با همان صداى مردانه و
خاصش در نزديكى محراب زمزمه كرد:
-بهت گفته بودم به من ميگن حاجى...چون حساب كتابم دقيقِ دقيقه پسر
جون...گفتم اگر حرفى از اون اشتباه نزنى منم برات جبران مى كنم...ديدم
بدجور حرف گوش كنى و حساب كتابت سنگين شد، منم اومدم كه سبكش
كنم.
دست راستش را محكم روى شانه محراب كوبيد كه تكانى بدى خورد.
-الان بى حساب شديم، پسر حاجى نما.
به سمت نگاه كنجكاو سر گرد بر گشت و با طمانيه سرى تكان داد و با
لبخندى محو گفت:
-ممنونم سرگرد، اين لطفتون در خاطرم مى مونه.
سرگرد از جايش بلند شد و با خنده به سمتش آمد و به او دست داد.
-اين حرف ها چيه آقاى حاجى پور..از شما به ما زياد رسيده.
با احترام از او خداحافظى كرد و محراب مات شده را با خودش به بيرون
كشيد.
محراب اما به چند ماه پيش پرت شده بود، دقيقا همان روزى كه براى
جاسوسى نارون پا به او رستوران گذاشته بود و حسابى سياه و كبود شد و
همان فرد حاجى نام وقتى متوجه شد كه او را اشتباه گرفته است، با يك
تهديد شيرين كه به زبان خوش بيان شده بود او را به سكوت دعوت كرد؛
سكوتى كه خودش مى دانست بهترين گزينه است. چرا كه او آدمى نبود كه
به دنبال دردسر به راه بى افتد.
هيچوقت فكرش را نمى كرد آن سكوت و فراموشى كتك هايى كه خورده بود
يك روزى در چنين جايى به كمكش بيايد.
اما چيزى كه اين وسط، ما بين اين خوش شانسى و خوش حالى كمى اذيتش
مى كرد؛ رابطه ى دختر عمويش با آن فرد حاجى نامِ مرموز بود. هيچ جوره
نمى توانست حضور چنين فردى را در زندگى ساده و مقتدرانه نارون هضم
كند.





@roman_online_667097
54 views11:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 14:36:06 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 71

-من نمى خوام واسه ى كنكور بخونم تا شما رو خوشحال كنم..ثبت نام هاى
بهمن شروع شده، مى خوام برم دانشگاه كه خودم رو خوشحال كنم.
نارون كه انگار صحبت كردن را با او بى فايده مى شمرد با حرص سرش را
روى فرمان ماشين گذاشت و ناله مانند زمزمه كرد.
-پسره ى كم عقل، پسره ى كم عقل...آخه من بايد چيكار كنم با تو.
در حالى كه از حرص پلكش مى پريد؛ سرش را بلند كرد و همانگونه كه
ماشين را استار مى زد با يك بيخياليه محض كه يكباره در وجودش نشسته
بود؛ گفت:
-ديگه تو به من مربوط نيستى...هر غلطى دوست دارى بكن.
نواب از اين خشم به يكباره فرو نشسته و عقب نشينىِ نارونِ هميشه لجباز
ممنونى زير لب زمزمه كرد كه باعث شد نفس هاى حرص دار نارون از بينى اش به سرعت خارج
شود.
محراب گوشه اى كز كرده بود و با چهره ى مات شده نگاهش را به افرادى
كه كنارش بودند دوخت. سرى تكان داد. انگار تمركز و حواسش از بين رفته
بود و تمام ياخته هاى عصبى اش خاكستر شده بودند.







حتى نمى توانست بشمارد كه چند نفر هستند. چند نفر در يك سلولِ
سيمانى و نسبتا تاريك. اصلن او آنجا چه مى كرد. در آن سلول سرد و تاريك.
اين چيزى نبود كه او مى خواست. اين پچ پچ هاى مرموز درون سلول..آن
بوى گند عرق و مشروب...آن ترس و آن ترس و اضطرابى كه تا زير بينى اش
لشكر كشى كرده بود را نمى توانست هضم كند.
بى توجه به سكسه اى كه باعث تمسخر و انزجار او شده بود؛ دستانش را
مشت كرد. بغضى خفيف در نيمه هاى جانش در حال بالا و پايين بود. مغزش
كار نمى كرد اما دلش اصلا گواه خوبى نمى داد.
انگار كم كم با گذشت زمان و اكو شدن خاطرات داشت به سكسكه اش افزون
تر مى شد.
بعد از غيب شدن نارون كه خودش يك معماى بزرگ برايش محسوب مى
شد؛ از خجالت و خشم پيك پشت پيك بى امان بالا برده بود. و نفهميد كه
چطور در آن همهمه و شلوغى به خواب رفته بود.
هميشه همينطور بود؛ وقتى الكل كل بدنش را تسخير مى كرد، غرق خواب
مى شد.
از ته دلش آرزو مى كرد كه اى كاش مى خوابيد و هيچوقت بيدار نمى شد
نه آنكه با ضرب دستِ مامور آگاهى از خوابِ خوش مستى اش بلند شود و
گيج و منگ درون يك ون همراه بقيه؛ چپيده شود.
پشت پلكش لرزيد. اصلا انتظار اين پايان شاهين را براى محراب نداشت. نمى
دانست بعد از اين قرار است چه شود و مطمئن بود ديگر حاج بابا تف هم به
رويش نمى اندازد.
آرزويش بود كه خودش راهش را انتخاب كند و بشود همان چيزى كه مى
خواد، محرابى كه آزاد بود و طورى زندگى مى كرد كه خودش دوست داشت
نه بقيه...اما هيچوقت جرات آن را نداشت كه خودش باشد، نه مى توانست از
حمايت هاى مالى حاج بابا بگذرد و نه مى توانست قربان صدقه هاى طاهر ه
خانم را براى قد و بالا ى تك پسرش را ناديده بگيرد.
و حالا مابين اين همه كشمكش هاى زندگي اش؛ درون يك سلول حقارت
افتاده بود. سلولى كه اگر چه كوچك بود اما تغييرى بزرگ را برايش رقم
خواهد زد. تغييرى كه از دستش خارج است.
در آهنين و بزرگ كنار رفت و سربازى لاغر و كوتاه ما بين سياهى هاى در
نمايان شد.
-سياوش حاتمى.
فرد سياوش نام با آن موهاى وز وزى اش با خوشحالى از جايش بلند شد و به
سمت سرباز رفت.
در كه بسته شد از ته دل آرزو كرد كه هرگز اسمش را نخوانند چون او مثل
آن پسرك سياوش نام هرگز از اين در خوشحال بيرون نخواهد رفت.
بى حس و حال سرش را به ديوار سرد پشت سرش تكيه زد و بى توجه به
بغضى كه تا مرز هق هق شدن در حال بالا آمدن بود؛ لبانش را محكم روى
هم فشرد.
در اوج نا اميدى خودش را كنترل كرد و به نور زردى كه تا پشت پلك هايش
برق مى زد، تسليم شد.




@roman_online_667097
57 views11:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 14:35:53 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 70

نارون با خشم غير قابل وصفش به سرعت به عقب چرخيد و انگشت اشاره
اش را جلوى مرد مقابلش گرفت و غريد.
-دفعه اول و آخرت باشه دست به من ميزنى فهميدى مردكِ يـ...
با ديدن صحنه رو به رويش حرف در دهانش ماسيد و چهره اش رنگ باخت.
با دهانى نيمه باز به فردى كه سرخوشانه پيك بالا مى برد و قهقه مى زد؛
چشم دوخت.
كم مانده بود از تعجب پس بيوفتد. حتى يك دهمِ درصد هم درك صحنه
مقابلش غير ممكن بود.
فرد نيم چرخى سرخوشانه زد و كامل رو به نارون چرخيد كه او هم متقابلن
نگاه مست شده اش را به نارون حيرت زده دوخت
پيك تا نيمه بالا آمده اش را با ترس و تعجب پايين آورد و نگاهش را دزديد.
هيچ راه فرارى نداشت. در مخمصه اى تنگ گير افتاده بود.
نارون با همان حرص و تعجبش پوزخند زد و از همان فاصله بينشان با صداى
سيستم پخش كننده رقابت كرد و با نفرت رو به او فرياد كشيد.
-تو مسجد دنبالت مى گشتم پسر حاجى.
محراب به هل و ولا افتاده بود، هرچه پيك بالا برده بود تا مستى اش را تكميل
كند، همه آنها از سرش پريد.
نمى دانست دقيقا به كدام سوراخ پناه ببرد تا اين ننگ و خجالت را پنهان
كند. بر خلاف انتظارش نارون اصلا به او توجه اى نكرد و با خشم و غضب راه
ديگرى را در پيش گرفت، انگار كه اصلا او را نديده باشد؛ شايد هم مسئله ى
مهم ترى در اين مهمانى پيدا كرده بود كه باعث ميشد او را ناديده بگيرد.
نارون بى توجه به پسرى كه سعى مى كرد او را از مهمانى خارج كند؛ به
دنبال نواب پا تند كرد و با خشم و غضب او را از جمع دوستانش بيرون كشيد.
نواب كه حسابى غافلگير شده بود و انتظار هر چيزى را داشت الا اين يك
مورد را؛ از تعجب و شك زياد خودش را تسليم نارون كرد.
نارون او را از مهمانى بيرون كشيد و درون ماشين جا داد و همانگونه كه با
خشم و سرعت رانندگى مى كرد درون ماشين فرياد كشيد.
-چى رو مى خواى ثابت كنى نواب...هان؟ به خودت و به ما چى رو مى خواى
ثابت كنى؟
نواب كه كم كم از شك خارج شده بود، ميدان را نباخت.
-تو من رو تعقيب مى كنى نارون؟
پوزخند بلند نارون در ماشين اِكو شد.
-تو يه احمقى نواب يه احمق...از تو مى ترسم...از تو و انتخاب هات؛ از آدم
هايى كه وارد زندگيت مى كنى... از اين درو بازى هات كه نشون ميده خونِ
عمو و محراب رو تو رگات دارى...نواب ديگه دارم از تو و اين ترس بالا ميارم
مى فهمى؟
نواب بي حس سرش را به شيشه تكيه زد و تا انتهاى صحبت هاى نارون در
سكوت خودش فرو رفت، بالاخره لب باز كرد.
-منم دارم از شما و انتخاب هايى كه برام مى كنين بالا ميارم...من نمى خوام
نارون؛ نمى خوام اين نوابى باشم كه شما مى خواين...من دوست ندارم اونقدر
درس بخونم كه رشته اى قبول بشم كه شما مى خوايين...دوست ندارم با آدم
هايى بگردم كه شما مى خوايين...نمى خوام تايم بير ون رفتنم اون چيزى
باشه كه شما مى خواين...هر وقت گذاشتين خودم باشم، اون وقت ببين من
ترس دارم يا نه.
فرمان ماشين را ما بين دستانش فشرد و با حرص لب زد.
-از اينكه برادرم عين يك آدم عقده اى واسم سخرانى كنه متنفرم.
نواب به سمتش برگشت و خونسرد گفت:
-مى بينى حتى حرف هام رو گذاشتى پاى عقده؛ چون ازش خوشت
نيومد...ديگه نمى خوام اون نوابى باشم كه پخمه و بچه ننه بارم كنند...نارون
از من بكش بيرون؛ بزار خودم واسه خودم تصميم بگيرم.
نارون در سكوت مى راند و حرف نواب را در سرش تكرار مى كرد.
گوشه اى خلوت و تاريك ماشين را نگه داشت و موبايلش را بيرون كشيد. بعد
از چند بوق كه صداى آن طرف خط را شنيد فورا گفت:
-سلام ، مى خوام آدرس يه پارتى رو بدم كه نه تنها كلى دختر و پسر نوجون
اونجاست و صداى آهنگشون گوش همه رو كر كرده بلكه مشروبات الكى و
مواد مخدر هم تو اون مهمونى پخش مى كنند.
چشمان نواب گرد شد اما نارون با برق پيروزى موبايل را پايين آورد و در
چشمان او زل زد.
-چيكار كردى نارون؟
بى توجه به غم و تعجب نواب كه مى دانست به خاطر حضور دوستانش است،
صحبتشان را ادامه داد.
-اين مهمونى يكى از تصميم هاى تو بود؛ ببين نواب حتى اون قمار و بدهكارى
و هزار و يك كثيف كارى هم تصميم تام تو بود؛ بهم بگو داخل اين تصميماتت
چه نكته مثبتى بود كه الان با اين اعتماد به نفس و حق به جانب از تصميم
و حق واسم دم مى زنى؟ هوم؟ بيا من رو قانع كن نواب.
نواب نفسى عميق كشيد و بى توجه به حرف هاى نارون گفت



@roman_online_667097
72 views11:35
باز کردن / نظر دهید