Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 73

نارونى كه با حضورش آن هم با آن شكل و شمايل آشفته در آن مهمانى
معايى بزرگ تر از آن مرد خوش صداى كنارش شده بود.
به خودش كه آمد رو به روى حاجى نشسته بود. حاجى كه با دم هاى عميق
قل قل قليان را به راه انداخته بود و دود غليظي از دماغ و دهانش به بيرون
مى فرستاد.
خوب او را بر انداز كرد از شانه هاى پهنش كه با آن كت مشكى رنگ پهن تر
به نظر مى رسيد تا چشمان دقيق و براقش را از نظر گذراند.
دستاش را مشت كرد و زير لب آهسته گفت:
-ممنونم.
دوباره صداى قل قل بلندِ قليان به راه افتاد.
-صبحانه ات رو بخور.
با حرف حاجى نگاهش به املت و چاى روى ميز افتاد. چشمانش را بست و با
نفس عميقى؛ چشم گشود.
-چرا من رو آزاد كردى؟
حاجى ابرويى بالا انداخت.
-بهت حق ميدم؛ تو اين دوره زمونه كسى كه واسه آدم مرام خرج كنه نابه؛
اما قرار نيست هر مرامى هدف و علتى پشتش باشه.
نى قليان را نزديك دهانش برد.
-جنس من با شما حاجى نماها فرق داره پسر جون.
محراب پوزخندى زد و با تمسخر گفت:
-حتما تو اصلى؟
قليان را كنار گذاشت و تكيه اش را از ميز گرفت.
-اونقدراصل كه تا تو شناسنامه ام هم رسوخ كرده.
محراب بى توجه به او نگاهى به پشت سر حاجى انداخت و بدون آنكه به چهره
ى نافذ او چشم بدوزد گفت:
-ربطت به نارون چيه؟
-ربط؟هه...ربطتم از تو بيشترهه؛ پى اين ربط نباش كه هيچ جوره به تو ربطى
نداره.
زبانش را با حرص در دهان چرخاند و از اعتماد به نفسى كه در حركات و
حرف هاى حاجى بود؛ كم كم رنگ تسليم به خود گرفت.
-نمى دونم بايد ازت ترسيد يا ممنون بود. طورى رفتار مى كنى آدم به خودش
هم شك مى كنه.
حاجى لبخند ريزى كه بيشتر شبيه پوزخند بود به لب زد و گفت:
-از من كه نه اما بايد از آدم هايى كه هر لحظه زندگيشون رو با صحنه تاتر
اشتباه مى گيرن بترسى..چون خودِ واقعيشون قِل مى خوره زير پوسته اى كه
از خودشون نيست...صبحانه ات رو بخور.
-ممنون به اندازه كافى ازت تكيه خوردم.
محراب فنجان چاى را بالا برد و با لبخند ملايمى كه نشان از لذت اين بحث
بود ادامه داد:
-ولى به نظرم بايد ترسيد.
نگاه حاجى دقيق و منتظر ادامه حرف محراب شد.
-اينكه آدم ها رو مديون خودت مى كنى، هم شگرد قشنگيه و هم ترسناك.
لبان حاجى از هم باز شد و كم كم به خنده اى كوتاه و مردانه مبدل شد.
-تعبير قشنگى بود...نظرم راجبت عوض شد؛ اونقدرا هم كه به نظر مياد هويج
نيستى...باهوشى.
بى توجه به او از جايش بلند شد.
-بازم ممنون بابت كمكت...مديونت شدم حسابى.
نگاه حاجى تا بالا در درون مردمك هاى عسلي محراب كشيده شد.
-بيشتر از من به خودت مديونى...خودى كه هيچوقت نداشتيش.
حرف حاجى رو ناديده گرفت و خواست از كنارش بگذرد كه با حرف او در
سر جايش ميخكوب شد.
-آدم هايى كه تا دويست مترى شعاع من رد بشن و وايسن؛ ميشن جزو
حريمم...تا اخر عمر آب بخورن، بخندن و حتى پارتى هاى شبانه ى مسخره
برند؛ قبل از خودشون خبرش زير دست منه...حواست باشه كه من رو توى
مغزت نگه دارى و از زبونت دور...يا على.
محراب يه قدم به او نزديك شد و پشت سرش ايستاد و از پشت سر دست به
روى شانه او گذاشت و محكم فشرد.
-از يه هويج نترس حاجى جان...ما هويجا ميدونيم تا كى بايد سرمون زير گِل
بمونه و كى ها بايد سر بياريم بالا ...يا على مدد.
سر جاده ايستاد و براى اولين تاكسى دست تكان داد.
قسمت سخت ماجرا تازه شروع شده بود. غيبت شبانه آن هم براى اولين بار
در خانه اى كه حضور و غياب قبل از ده شب زده ميشد.
بايد فكرش را جمع مى كرد تا بهانه ى مناسبى بتراشد. سرش را به پشتى
تكيه داد. خسته بود از اين بهانه هاى هر روزه كه مغزش را مى تراشيدند.
شايد حق با حاجى بود، او سالها به خودش مديون است. مديون به خودش
بودن.
خسته با لباسى چروكيده و چشمانى كه از بى خوابى سرخ و گود افتاده شده
بود، به دنبال توجيحى مى گشت كه منطقش براى اهل خانه جور در بيايد.
رو به روى در خانه ايستاد و با دستانى كه لرزش خفيفى را به دنبال داشت،
زنگ خانه را فشرد.
غيبت و حضور الانش يك طرف؛ نبود ماشينش هم يك طرف...همه و همه او
را وادار مى كرد كه به دروغى متوسل شود كه از چشم خانواده اش نيوفتد.



@roman_online_667097