Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 74


در با تيكى باز شد و محراب با قدم هايى كه مثل هميشه بلند و استوار نبود؛
سنگ فرش حياط خانه را طى كرد و به داخل خانه رفت كه مثل هميشه
طاهره خانم اولين نفر به استقبالش آمد و محراب از اين استقبالى كه بهانه
اى در آستين نداشت، مضطرب شد.
-سلام گل پسرم خسته نباشى.
با سردرگمى با طاهره خانمى كه با لبخند و منتظر به او خيره مانده بود خيره
شد.
-ممنونم مادر...سلامت باشى.
همانگونه رو به درب ورودى منتظر به طاهره خانم چشم دوخت تا از او سوالى
بپرسيد و يا با دلهره او را نگاه كند.
اما طاهره خانم مثل هميشه عادىِ عادى بود.
-از ديشب تا حالا خيلي اذيت شدى نه؟ من به محمود گفتم انقدر اين بچه
رو نفرست تو اين پايگاه و مسجدا، گوشش بدهكار نيست. ميگه خودش دوست
داره .
به دنبال طاهره خانمى كه تا اتاق خواب رفته بود به راه افتاد و با چهره اى
متعجب گفت:
-چى؟
طاهره خانم به سمتش برگشت و لبخند مهربانى به روى چهره ى خسته و
درمانده ى محراب زد
-من قربونت برم كه انقدر پاك و با خدايى...خدايا شكرت؛ حتى به من كه
مادرشم نميگه كه ديشب تا حالا رفتى بودى مدرسه هاى روستا رو جهادى
رنگ كنى...خدايا هزار مرتبه شكر.
خودش را به چهار چوب در تكيه زده بود كه از زور تعجب و سردرگمى پس
نيوفتد.
اخر سر به سمت طاهره خانم رفت و با ابرويى كه از حيرت بالا پريده بود
گفت:
-كى اينا رو به شما گفت؟ حاج بابا؟
طاهره خانم خنده ى محجوبى به سر داد و گونه محراب را كشيد و بوسه اى
به دستش زد.
-اره، ديشب سر شب حاج فتح الله زنگ زد خبر داد، مثل اينكه موبايلت
خاموش شده بود. با اينكه محمود راضى نبود كه شب بيرون بمونى اما خب
به خاطر حاج فتح الله چيزى نگفت.
نگاه محراب از چهره چروكيده طاهره خانم به روى تلفن خانه به ارامى كشيده
شد.
دستى به گلويش كشيد تا خفگى خيالىِ را از خودش دور كند.
آن مرد كه بود؟ برايش هزار و يك معما از آن مرد قد بلند به تشويش نشسته
بود.
كسى كه آمار لحظه به لحظه او را داشت فقط به خاطر آنكه از آدم هايش
مشت هاى ناجوانمردانه خورده بود. اصلا نمى توانست چنين شخصيتى را
درك كند.
آب دهانش را محكم قورت داد و به برق چشمان مرد حاجى نام فكر كرد كه
با آن چشمان پر از اعتماد به نفسِ خاصش حرف هاى مشكوكى را حواله اش
كرده بود.
نفسى عميق كشيد و همانگونه كه به سمت تلفن خانه مى رفت در افكارش
غوطه ور بود.
دستى به تلفن قهوه اى و هميشه تميز خانه كشيد و با خود انديشيد كه آن
مرد كيست كه حتى تا خانه و حريمشان هم نفوذ كرده است.







چند روزى از ماجراى نواب گذشته بود و اين بيخيالى و پرو بازى نواب حسابى
روى مغزش خش انداخته بود.
لب برچيد و همانگونه كه به جاده چشم دوخته بود به پسرحاجى فاميل يعنى
محراب انديشيد كه چگونه با سر به زيرى و ذكر هاى نسبتا بلندش روى همه
كلاه انداخته بود، هر چند او از همان ابتدا مى دانست كه همه آنها سياه بازى
است؛ حتى چندبارى هم علناً به خود نارون اعتراف كرده بود اما هرگز فكرش
را نمى كرد در اين حد پيش رفته باشد و كلاهى به بزرگى يك دروغ روى
سر همه انداخته و به ريششان بخندد.
الحق كه زاده ى حاج محمود از اين بهتر نمى شد. لبانش را با نفرت جمع
كرد و ماشين را گوشه اى نگهه داشت و رو به ساختمان روياهايش ايستاد.
سر بلند كرد و به ساختمان بالا آمده با آن نماى تراشيده و موقرش قند در
دلش آب شد.
به خواست بختيار تا تكميل شدن ساختمان سرى به او نزد هر چند سخت
بود اشتياق و كنجكاوى اش را نسبت به ساختمان نگهه دارد و تا تكميل او
صبر كند اما آنقدر خواسته او جدى و محكم بود كه نتوانست روى خواسته
اش پا بذارد.
لبخندى ملايم زد كه شيرينى اش تا برق درون چشمانش كشيده شد.
اينكه قرار بود با او وارد ساختمان شود شايد حس شوق درون قلبش مى
نشست اما خودش مى دانست كه منطق حكم مى كند با شريكى كه يكهو
سر از او زندگى اش در آورده، محتاط تر عمل كند.
با چيزى كه از پسر عمويش محراب و يا نزديك تر؛ برادرش نواب ديده بود
براى هزارمين بار به اين نتيجه رسيد كه از هيچ كس هيچ چيز بعيد نيست.
با تك بوقى كه از پشت سر به گوشش رسيد چشم از كاشى هاى كار شده ى
نماى ساختمان گرفت و به پشت سرش دوخت كه حاجى بختيار نام از
لندكروز مشكى رنگش بيرون آمد و در حالى كه دكمه تك كتش را مى بست
به او نزديك شد.
به او رسيد و نفس عميقى كشيد و مثل هميشه مودب و با آن نگاه نافذش
كه نارون دوست داشت هر جايى را نگاه كند الا چشمان او، سلام كرد.



@roman_online_667097