Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 75

-سلام خانم.
لبخند محترمانه اى به لب زد و سرى تكان داد:
-سلام جناب حاجى پور، خوب هستين؟
-شكر، شما چطورين؟
همانطور كه حال و احوال مى كردند به سمت ساختمان به راه افتادند.
شوق و استرسى توام با ديدن ساختمان روياهايش و حضور حاجى درونش به
راه افتاده بود.
راه پله را نشانش داد و با احترام دست جلو كشيد و با سر اشاره كرد كه اول
نارون بالا برود.
نارون تشكر زير لبى كرد و از پله ها بالا رفت.
به طبقه دوم كه رسيد؛ حضور حاجى برايش كمرنگ شد و چشمش فقط
سالنى را ديد كه با نور هاى قرمز و آبى و گچ كارى ساده اما شيك بدجور
خودنمايى مى كردند.
با آنكه هنوز ميز و صندلى يا حتى پرده و دكورى در سالن نبود اما لوستر
هاى كوچك و نگين كارى شده نماى زيبايى را به سالن داده بود.
با خود انديشيد اگر وسايل و ميز و صندلى چيده شود چقدر مى تواند
چشمگير باشد.
به سمت حاجى كه دست در جيب با نگاهى دقيق به او خيره بود چرخيد و
با لبخندى كه هيچ جوره كنار نمى رفت گفت:
-واقعا شيك شده، از اعتمادى كه بهتون كردم پشيمون نيستم.
لبخند محوى روى صورت هميشه ته ريش دارش نشست و قدم كوتاهى
نزديك شد و با لحن ملايمى كه با آن بوى مست كننده اش قاطى شده بود
گفت:
-منم واسه هر كسى اعتماد خرج نمى كنم.
نارون آب دهانش را قورت داد و صدايش را صاف كرد و در حالى كه سعى
مى كرد هر جايى را نگاه كند الا چهره ى بُرنده ى او را گفت:
-ممنون، شما لطف دارين.
حاجى كه متوجه معذب بودن او در آن فضاى تاريك شده بود، لبخند محوى
زد و همانگونه كه به فضاى اطراف سر مى چرخاند بى هوا گفت:
-نظرتون راجب من چيه؟
نارون با اين حرف سر جايش خشك شد و با چشم هايى كه سعى مى كرد
تعجب را درونش مخفى كند به سمت بختيار چرخيد و با يك تاى ابروى بالا
رفته گفت:
-از چه نظر؟
حاجى دستانش را درون جيب شلوارش فرو برد و به آرامى شانه بالا انداخت.
-از همه نظر.
نارون با اعتماد به نفس سر بالا گرفت و در حالى كه سعى مى كرد حرف و
حركت بى فكرى ازش سر نزند گفت:
-خب شما مرد خوبى هستين به قول خودتون با مرام؛ نظر خاصى هم ندارم
و اينكه براى من محترمين.
بختيار با نگاهى نافذ كه حسى از آن بيرون نمى زد، يك دستش را از جيب
بيرون آورد و تك دكمه كتش را باز كرد و بى توجه به ويبره ى موبايل درون
جيبش رو به نارون گفت:
-پس با اين حساب مشكلى نيست اگر بيشتر باهم آشنا بشيم؟
نارون همون حالتش را حفظ كرد و به گونه اى كه انگار به گوش هايش اعتماد
نداشت با لبخند خونسردى كمى سرش را تكان داد.
-چـى؟ متوجه نشدم.
قدمى جلو گذاشت و رو به نارونى كه سعى مى كرد خونسردى و غرور را به
فرد مقابلش با فخر بفروشد گفت:
-مشكلى نيست اگر بيشتر باهم آشنا بشيم؟
نارون به سرعت و عادى گفت:
-نه چه مشكلى آخه.
سريع چشمان خودش از حرفى كه بى هوا از دهانش بيرون زده بود گرد شد.
لبش را گزيد و با خجالت رو به حاجى كه با لبخند محوى به او نگاه مى كرد
گفت:
-منظورم اينه، كه خب..چرا...اصلا ..
حاجى به كمكش آمد و با ملايمت از او چشم گرفت و به سمت راه پله اشاره
كرد.
-به نظرم بهتره زودتر بريد منزل، دير وقته.
نارون خجالت زده سر پايين انداخت و با اخرين سرعتى كه از خودش سراغ
داشت به سمت ماشينش رفت و با خداحافظي سر سرى از حاجى جدا شد.
بختيار به آن طرف خيابان رفت و همانگونه كه درون لندكروز مشكى رنگش
جاى گرفت، يك نخ سيگار از جعبه فلزى رنگش بيرون كشيد و با تق جرقه
فندك او را روشن كرد.
نگاه يخ زده اش را به ساختمان سر نبش خيابان دوخت كه از لحاظ ارزش
گذارى به خاطر سه نبش آزاد بودنش، ارزش بالاىی نسبتا به تمام ساختمان
و مغازه هاى اين خيابان داشت.
پكى زد و بى توجه به بالا بودن شيشه هاى ماشين دودش را بيرون فرستاد.
حرصى از ويبره ى تمام نشدنىِ موبايلش تماس را برقرار كرد و صداي كسى
كه انتظارش را داشت در گوشش پيچيد.
-هنوز ياد نگرفتى تا اسم من مى يوفته رو موبايلت حتى اگر سر نماز هم
باشى بايد نمازت رو بشكنى و جواب من رو بدى؟هان؟
نفس عميقش را درون سينه حبس كرد و مثل هميشه با خونسرديي كه
چاشنى تمسخر داشت؛ پاسخ داد:
-عليك سلام دايى جان..من نماز نمى خونم، يادت رفته؟




@roman_online_667097