Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 76

-منو مسخره مى كنى؟
با كلافگى نفسش را فوت مانند بيرون فرستاد و دكمه استارت ماشين را زد و
به راه افتاد.
-بسلامتی از زيارت برگشتين...خوش اومدين، آب و هوا چطور بود اونجا؟ اما
دايى نمى دونم چرا هر چى فكر مى كنم مى بينم دبى بهترين كشور واسه
زيارته، احسنت به اين انتخاب.
صداى حرصى دايى روى لبش لبخند نشاند.
-اين مسخره بازى ها رو تموم كن و سريع بيا شركت.
با بوق ممتدى كه حاصل از پايان تماس بود، گوشى را كنار گذاشت و لبخند
باد آورده اش را با نفرت جمع كرد.
كف دستانش عرق كرده بود و هجوم خاطراتى تلخ كه بى رحمانه در مغزش
جولان مى دادند او را وادار مى كرد كه پايش را روى پدال گاز بيش از بيش
بفشرد.
صداى گريه هاى تجمعى مردم و ناله و شيون هاى تمام نشدنى و خاكى كه
تا روى گونه هاى لطيفش هم رسيده بود، باعث ميشد بغضى خفيف در گلويش
راه پيدا كند.
مادرش را به ياد آورد كه بر گور سردى شيون به سر داد كه روزگارى تكيه
گاهش بود. روزگارى كه خيلي دير بود.
دستش را روى گونه اش كشيد. انگار كه آن خاك و گل هايى كه روى صورت
متحيرش نشسته بودند، سالها جا خوش كرده اند.
خاك خيالى را از روى چهره اش كنار زد و ماشين را درون پاركينگ
اختصاصى شركت جاى داد.
سوار آسانسور شد و نگاهش را به در آهنى كه در حال بسته شدن بود، قفل
كرد.
كتش را مرتب كرد و بى توجه به سكوت و خلوتى شركت از آسانسور خارج
شد.
هميشه همينطور بود. همه ى قرار و ملاقات هاى مربوط به دايى اش خارج
از تايم ادارى شركت صورت مى گرفت. انگار او هم مى دانست اگر مى خواست
بختيار را پيدا كند بايد فقط در شركت به دنبالش بيايد نه در خانه اى كه
مهر يخبندان رويش زده اند.
تقه اى به در زد و وارد اتاق شد. چشمش كه به هيكل لاغر و قدِ بلند دايى
اش ما بين انبوه ورقه افتاد، اعلام حضور كرد.
-سلام عليكم.
سرش را بالا آورد و به بختيار دوخت كه چگونه بيخال بدون آنكه به سمتش
قدمى بردار و يا رفع دلتنگى و حتى خوش آمد گويى كند به سمت يكى از
مبل هاى راحتى رفت و رويش لم داد و پا روى پا انداخت.
-عليك...ياغى شدى بختيار.
نخ سيگارى روى لب گذاشت و در حالى كه با فندك او را روشن مى كرد
گفت:
-دست پروده ى شماييم دايى جان.
ورقه ها را كنار گذاشت و با چشمان وغ زده اش گفت:
-ياغى شدى كه يادت رفته كى تو رو به اينجا رسونده و دست پرورده كى
هستى.
با بيخيالى دود سيگارش را رو به سقف فرستاد و به اين فكر كرد كه امروز
دوزِ اين نخ هاى پشت سرم هم عجيب از دستش در رفته است. همانگونه كه
به سقف خيره بود گفت:
-من هيچى يادم نميره.
از جايش بلند شد و رو به روى بختيار نشست.
-از اون دختره چه خبر؟
نگاهش را از سقف گرفت و بى توجه به سيگارى كه نياز به تكاندن داشت،
خيلي معمولى گفت:
-اونم تحت كنترله.
-تو قرار بود حواست پى كاراى دخترهه باشه، نه خودش.
سيگار را بالا برد و بدون تكاندن خاكستر هاى به جا نشسته اش در حالى كه
پك محكمى از سيگار روى لبش مى گرفت همانگونه با چشمانى ريز شده به
دايى اش خيره شد.
-اشتباه به عرضت رسوندن دايى جان...من حواسم هيچوقت پىِ زن جماعت
نميره، انگار اينم يادت رفته كه سى و چند و سال آزگار عمرم رو واسه شما و
اين شركت گذاشتم نه واسه خودم.
كمرش را به سمت ميز خم كرد تا فاصله اش با بختيار كمتر شود.
-تو از اين زندگى ناراضى هستى؟ چى كه كم ندارى؟ پول،ماشين، ملك و
املاك و مديريت يكى از بزرگترين شعب شركت هاى من؛ از همه مهم تر
منكه بهت گفتم هر كى رو مى خواى ببر تو رختخوابت و يه شب رو واسه
خودت باش...تو زيادى به خودت سخت مى گيرى.
رويش را از دايى اش گرفت.
-من نمى تونم مثل تو باشم دايى.
-مگه من چطوريم بختيار؟
غضب دايى اش را كه از لحنش حس كرد بحث را عوض كرد.




@roman_online_667097