Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 77

او اين حرف ها را سالها شنيده بود و از بوى كثافتى كه تا زير بينى اش مى
فهميد، حالت تهوع مى گرفت.
-لازمه كه بيست و چارى بيوفتم دنبال اون دخترهه؛ بعضى كارهاش غير قابل
پيش بينيه؛ از طرفى خيالتون راحت هر كسى كه به اون ساختمون نزديك
ميشه از زير بليط من رد ميشه...همه چى تحت كنترله منه.
لبخند پيروزمندانه اى زد و به اين انديشيد كه به زودى فرد رو به رويش هم
بايد تحت كنترل او باشد.
در بازى قدرت ها هيچ كسى نمى تواند بر روى راس مدت زيادى دوام بياورد.
بالاخره يكى قويتر صاحب آن نوك قله خواهد شد و بختيار به اين فكر مى
كرد بالاخره يك روزى او جاى دايى عزيز كرده اش را آن بالا بالا ها بايد
بگيرد.
همه چى بايد آماده مى شد براى يك جنگ داخلى..تن به تن و خون به خون.
-خوبه...خيلي خوبه. حداقل تو اين بگير و ببند حواست به اين دختره و كاراى
بچگونه اش باشه كه نزنه به كلش بخواد گندِ ما رو از زير اين ساختمون بكشه
بيرون.
سيگار را درون ليوان جلويش خاموش كرد.
-اون ديگه تهديدى نيست؛ ساختمون بالا اومده ديگه به فكر تز هاى معمارى
و ساختمونى نمى يوفته؛ البته بدون اجازه ى من هيچ فكرى نمى تونه از
سرش عبور كنه
چهره خوشحال و لبخند پر افتخار دايى اش را نا ديده گرفت و دستش رفت
تا سيگار ديگرى روشن كند.
-آفرين به تو، نشون دادى كه دست پرورده ى خودمى...خاموش كن اون بى
صاحب رو هى زرت زرت دود مى كنى تو صورت آدم كه چى.
بى توجه به او سيگار را روى لبش گذاشت اما روشنش نكرد.
-اگر ديگه سوال و كارى نيست من برم؟
-خونه؟
تيز نگاهش را به دايى اش دوخت.
-نه.
از جايش بلند شد.
-يا على مدد دايى جمشيد.
صداى جرقه فندك كه بلند شد پك محكمى زد و در را بهم كوبيد و درون
آسانسور جاى گرفت.
ترجيح مي داد دنبال آن دخترك نارون نام مو س موس كند تا آنكه پايش را
در خانه بزارد و حالت هاى منزجر كننده اى از هجوم خاطراتى تلخ را تحمل
كند.
موبايلش را بيرون كشيد و براى اولين بار پيامكى خارج از حيطه ى كارى و
رسمى براى شخصى كه از قضا مونث بود؛ ارسال كرد.
"سلام شب بخير...رسيدى خونه؟ "
نارون همانگونه كه فنجان قهوه را تا نزديك بينى اش بالا برده بود تا آرامش
نسبي را از طريق بو به مغز و استخوانش بفرستد؛ خيره به نوابى شد كه بيخيال
به بازى فوتبالى كه نمى دانست دقيقا كدامشان مربوط به كدام كشور اروپا
است خيره شد.
قلپى از قهوه اش را نوشيد و زير چشمى به مهناز خانمى كه با عينك هاى
مستطيلي شكلش سخت مشغول پاك كردن برنج هاى محلى براى ناهار فردا
بود، نگاهى انداخت.
با صداى پيامك موبايلش از رصد جمع خشك سه نفرشان بيرون كشيد و
موبايلش را از كنارش برداشت.
با ديدن نام حاجى پور با هيجانى كه به قلب و دستانش نشسته بود فورا
محتواى پيام را باز كرد.
لبخندى ناخواسته روى لبش نشست و به سرعت برايش تايپ كرد.
"سلام شب شما هم بخير، آره رسيدم. شما چى؟ "
پيام را سند كرد و منتظر به صفحه موبايلش خيره شد. با بالا آمدن پيام لبش
را از درون گزيد.
"خوبه، مراقب خودت باش...فردا ناهار رو باهم بريم بيرون؟ "
از هيجان زياد متوجه نشده بود كه بختيار جواب سوالش را نداده بود كه با
خواندن پيامش جمله ى " چرا كه نه" را زير لب زمزمه كرد كه باعث شد




@roman_online_667097