Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 78

مهناز خانم از بالاى عينكش نگاهى مشكوك به او و موبايل درون دستش بى
اندازد.
نارون كمى خودش را جمع و جور كرد و با چهره اى جدى شده كه سعى
داشت هيجان و اشتياقش را پشت آن قايم كند برايش تايپ كرد.
" موافقم"
بعد از پيامك بعدى كه نوشته بود " خودم ميام دنبالت" با يك موافقت ديگر
چتشان را به پايان رساند.
با نيمچه لبخندى كه هيچ جوره از لبانش كنار نمى رفت به اين فكر مى كرد
كه بعد از سالها بالاخره مردى پيدا شده است كه اگر "همه چى تمام" را
رويش بگذاشت اشتباه نمى كرد.
با به ياد آوردن نگاه خيره و گيراي بختيار از جايش بلند شد و به سمت كمد
لباس هايش رفت.
چشمانش را بست و بوى عطر خاصش را در ذهنش تصور كرد آنقدر قوى كه
يك لحظه آن بوى لعنتى از ذهنش به زير بينى اش رسوخ كرد.
چشمانش را باز كرد و نگاهى به داخل كمد انداخت و با لب و لونچه آويزان
لب زد.
-خدايا من هيچى ندارم؛ حالا بايد چى بپوشم.
بختيار موبايل را درون جيبش گذاشت و صندلى ماشينش را تا جاى ممكن
عقب برد تا بتواند به عنوان تخت خوابى سفت و سخت حداقل از او استفاده
كند.
با شروع ويبره ى تماس با فكر اينكه نارون باشد بدون نگاه كردن به نام تماس
گيرنده به سرعت اتصال را وصل كرد اما بر خلاف تصورش صداى نگران خاتون
از آن ور خط در گوشش پيچيد.
-الو آقا؟ صدام رو دارين؟
خسته لب زد.
-دارم، چى شده خاتون؟
-آقا زهرا خانم حالشون بد شده نه عماد خونه است و نه آقا جمشيد هر چى
هم زنگ مى زنم رو موبايلشون جواب نميدن، خودتون رو برسونيد.
كلافه چشمانش را روى هم فشرد.
-بازىِ جديدِ خاتون؟
صدايى از آن ور خط به گوشش نرسيد و اين سكوت خاتون يعنى نقشه هاى
بچگانه ى زهرا دوباره نقش بر آب شده است.
-باشه من باور كردم، نقشه اتون خيلي حساب شده بود؛ تو راهم دارم ميام.
بدون اجازه دادن به ادامه ى من من هاى خاتون تماس را قطع كرد و با
چشمانى سرخ شده كه مثل هميشه بى خوابى در آن موج مى زد دكمه
استارت ماشين را زد و به سمت عمارت با نهايت سرعتى كه تاريكى شب به
او اجازه مى داد، راند.

ريموت در را زد و ماشين را در پاركينگ جاى داد و بدون آنكه بخواهد توجه
اى به فضاى سبزِ محيط عمارت بى اندازد، وارد خانه شد.
خاتون با چهره اى مضطرب جلويش ظاهر شد.
-سلام آقا؛ بخدا خانم گناه دارند؛ حوصلشون سر ميره خب، همه هم سرگرم
كار خودشونن.
سر جايش سفت و سخت ايستاد و به سمت خاتونى كه با انگشت شصتش
بازى مى كرد چرخيد. نگاه جدى اش با قرمزى چشمانش وحشت خاتون را
بيشتر كرده بود. اما مثل هميشه لحن صدايش خونسرد و آن جديت كلمات
باعث مى شد؛ خاتون براى هزارمين بار ايمان بياورد كه او هرگز عصبانى
نخواهد شد
-ازت توضيح خواستم خاتون؟
با صداى لرزونى پاسخ داد.
-نه آقا.
-پس تو مسئله اى كه به تو مربوط نيست خودت رو دخالت نده و انقدر لى
لى به لالای زهرا نزار كه باعث بشه حرمت موى سفيدت رو بشكنم.
از تهديد بختيار آب دهانش خشك شد. سرش را با شرم پايين انداخت و
چشمى زير لب گفت.
بختيار بى توجه به او راهش را گرفت و به سرعت راهش را تا اتاق خواب زهرا
در پيش گرفت.
بدون آنكه تقى به در بزند وارد شد.
نگاه مشتاق زهرا روى او چرخيد اما با ديدن قرمزى و سختىِ چهره ى بختيار
رنگ نگاهش تغيير كرد.
-به نظر خسته مياى.
بختيار صندلى كنار ميز را برداشت و كنار تخت او گذاشت و روى آن نشست
و بدون آنكه به زهرا نيم نگاهى بى اندازد پا روى پا انداخت و آهسته گفت:
-به نظر عصباني مياى تعبير مناسب ترى نيست زهرا؟
لبخند محوى كه روى لب هاى زهرا جا خوش كرده بود كم كم رنگ باخت.
-عصبانى؟ از من؟
نگاهش را به پاركت هاى براق و تميز كف اتاق دوخت.
-هميشه همين بوده مگه نه؟
سرش را چرخاند و به نگاه منتظر زهرا دوخت و ادامه داد.
-هميشه من اسباب بازيت بودم. يه اسباب بازى كه موقع نياز مى گرفتى
دستت و وقتى ازش خسته ميشدى مثل يه آشغال پرتش مى دادى يه گوشه.





@roman_online_667097