Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 79

از لحن خونسردى كه ته مايه ى خشمى خاكسترى در آن نشسته بود، باعث
شد زهرا فقط به سكوتى بلند چنگ بى اندازد و لب باز نكند.
از جايش بلند شد و به سمت قفسه كتاب هاى زهرا رفت و چندتاى آنها را با
كمال خونسردى روى زمين انداخت.
-حوصلت سر رفته بود مگه نه؟ خب كتاب مى خوندى.
به سمت آيپد كنار پا تختى اش رفت و او را گوشه ى اتاق با ضرب پرت كرد.
-آيپد رو گذاشتن واسه چى؟ واسه اينكه اگر حوصلت سر رفت اون رو بگيرى
تو دستت و هى باهاش ور برى تا اون مخت ديگه تاب بر نداره.
سكوت ترسيده ى زهرا باعث مى شد بيشتر ادامه بدهد.
قاب عكس سه نفره ى زهرا و عماد كه دو طرف دايى جمشيد ايستاده بودند
را بلند كرد و جلوى صورت زهرا برد.
-حوصلت كه سر ميره بايد اين قاب رو بردارى و نقشه ات رو روى اين دوتا
تنظيم كنى كه بيان نازت رو بكشن نه من...نـه مـن.
صداى من آخرش كه بيش از حد معمول بلند شده بود باعث شد چشمان
ترسيده ى زهرا بسته شود.
قاب را با ملایمت سر جايش گذاشت و پوزخندى به صميميت سه نفرشان
زد.
نفسي عميق كشيد و با ملایمت روى صندلى چوبى كنار تخت زهرا نشست.
-من همون اسباب بازي پوسيده ايم كه اونقدر اين گوشه خونه موند و گنديد
تا تبديل شد به اسباب قدرت...اسباب رنج. من خودم رو از گندابى كه تو پرتم
كردى نجات دادم...زهرا اين منم...بختيار حاجى پور...كسى كه نه اسباب بازي
تو هست و نه اسباب رقت و ترحم...اين كسى كه جلوت ايستاده خيلي وقته
تو رو دور انداخته...قشنگ نيست؟ من تو رو دور انداختم زهرا نه تو...من.
صداى آرام زهرا با لحنى ترسيده زمزمه وار بلند شد.
-بختيار.
-هيس زهرا،هيس...اسمم رو صدا نزن من فقط براى تو حاجى هستم نه كمتر
و نه بيشتر.
سرش را نزديك صورت رنگ پريده او برد و با پوزخند ادامه داد.
-مگه حوصلت سر نمى رفت هوم؟ پس به حرفام گوش بده تا اگر فرداى
فردايى خدايى نكرده باز زد به سرت كه من رو خبر كنى تا تو اين خونه
نپوسى به ياد بيارى كه بختيار ديگه سرگرمت نمى كنه بلكه حقيقت زندگيِ
به گه كشيده ات رو عين يه پتك مى كوبه تو سرت. باشه؟
لحن آرام بختيار باعث شد كه زهرا از قالب ترسيده اش بيرون بيايد و با نيمچه
ادعاى شجاعت رو به او بگويد:
-هنوز عقده ى گذشته تو دلته حاجى؟
نگاه تيز بختيار او را از حرفش پشيمان كرد اما لحن خونسردش بدجور با
نگاهش در تضاد بود
-عقده گذشته كه نه؛ اما عقده ى آينده اى كه ازم گرفته شده آره، جا خوش
كرده تو رگ به رگ تنم.
منتظر به زهرا نگاه كرد. مثل همه اين سالها. بيهوده بود؛ اين دختر هرگز
رنگ پشيمانى در چهره اش نمينشست. او نماد يك خودخواهى محض است
و شايد همين غرور و خودبينى اش باعث شده، بيش از بيش از جسم به تخت
نشسته اش براى هميشه فاصله بگيرد.
-اين حرف ها رو واسه كسى كه ميخ شده تو تخت خوابش و حسرت آدم هاى
جديد مونده به دلش رو نزن حاجى...به كسى كه روزگار دست گذاشت دور
گلوش و از جوونى و دلخوشي هاش گرفت و كارى كرد كه با زبون بى زبونش
به عشق زندگيش بگه هرى نزن...نزن حاجى.
آرام از جايش بلند شد. حق با زهرا بود؛ او نمى توانست چيزى را كه مى
خواست از آدمى كه همه چيزش را از دست داده بدست بياورد.
صندلى را جلوى ميز در جاى قبلى گذاشت و به چشمانى كه هنوز سعى مى
كرد غرور و شجاعت خود را حتى با آن وضع جسمانى حفظ كند خيره شد.
-من و تو عين هميم زهرا... تو پا ندارى و از زندگى جا موندى و من پا دارم
و از زندگى جا موندم...ولى ماله من دردش بيشتره، عين يه زندونى كه
سالهاست منتظر حكمشه اما تو...خوش به حالت...خيلي وقته حكمت بريده
شده و تكليفت ميدونى...بلاتكليفى بد درديه.
رويش را گرفت و به سمت در اتاق رفت و همانگونه كه قدم هاى محكمش را
حك مى كرد، صدايش را به گوش رساند.
يا على مدد.
خودش را تو اتاقش كه چند قدمى با اتاق زهرا فاصله داشت؛ انداخت و اجازه
داد بعد از مدت ها طعم تخت گرم و نرمش را بچشد. روحش كه هيچ اما
جسمش را سزاوار اين رنج نمى دانست...حداقل موقع خواب.
چشم كه بست اولين تصويرى كه در آن آشفتگى بازار ذهنش شكل گرفت
چهره هل شده ى يك جفت چشم عسلى وحشى بود.
لبش را روى هم فشرد و سرى تكان داد. فكر كردن به او آن هم بى هوا و در
موقع استراحت چيزى جديد و به دور از انتظار بود.
چرخى زد و روى پهلو خوابيد كه تصوير درون مغزش از آن دو چشم وحشى
به قد و هيكل نسبتا پر و زيبايش كشيده شد.
با خشم روى تخت نشست در حالى كه به دنبال جعبه سيگارش مى گشت
مدام زير لب زمزمه مى كرد.
_استغفرالله ...لعنت بر شيطون....







خب دوستان نظرتون راجبه رمان چیه؟!
میشه به بختیار یا همون حاجی اعتماد کرد؟!
اصلا این حاجی کیه و با چه نیت و سِرّی وارد زندگی نارون و محراب شده ؟!


ص 282 از 637 ص


@roman_online_667097