Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 72

-خدايا...
نمى دانست چه بگويد. غمگين شد كه تا حالا با خداى خودش آنگونه كه بايد
نبود. غمگين شد كه حالا نمى دانست به تنها ريسمانش چگونه چنگ بى
اندازد.
نفسش را پر حرص بيرون فرستاد و به نماز صبحى كه در جوار حاج بابا جانش
مى خواند و نماز ظهرش را در آغوش دوست دخترش مى گذراند فكر كرد.
صداى باز شدن در كه روى مويرگ به مويرگش كشيده شد، لرزه به تنش
انداخت.
محكم تر از قبل چشمانش را روى هم فشرد و به سرعت زمزمه ى نيمه
تمامش را تمام كرد.
-خدايا آبروم رو بخر؛ بندگى مى كنم برات.
هوفى كشيد و در حالى كه صداى صاف شدن گلوى سرباز همانند ناقوس
مرگ در گوشش اكو شد، چشمانش را باز كرد.
-محراب بارانى.
از صداى آن سرباز لاغر و كوتاه قد متنفر شد. حتى از اسم و فاميلي خودش
هم بيزار شد.
سكسه اش كه از كار افتاد با لرز خفيفي از جايش بلند شد.
-سريع تر.
بى توجه به نهيب سربازى كه به زور تا شانه اش مى رسيد؛ با همان تعلل
خاص خودش روى دو پا قد علم كرد.
_خدايا آبروم.
ناله اش انقدر دردمند بود كه باعث شد با شانه هاى خميده رو به روى سرباز
بايستد و حصار فلزى دستبند را نديد بگيرد.
-حركت كن آقا.
آب دهانش را با ترس و لرز قورت داد و با سرى پايين افتاده؛ تسليم سرنوشت
شد.
از راهرويى كه افراد زيادى در آنجا تردد مى كردند و پر سر و صدا شده بود
گذشتند و پشت درِ كرمى رنگى ايستادند.
صداى قهقه اى كه مى دانست بدون شك از طرف مامور در آن اتاق است به
گوشش رسيد و با رنگى پريده تا مرز سكته رفت كه بى شك آن مامور خوش
خنده، رفيق حاج بابايش از آب در آمده است.
صداى بوم بوم قلبش در آن همهمه هاى آگاهى؛ واضحانه به گوش مى رسيد.
سرباز او را به داخل هل داد كه صداى خنده قطع شد.
بى توجه به كوبش پاهاى سرباز، همچنان سرش را پايين انداخته بود و با
خجالت در سكوتى كه به يكباره در اتاق شكل گرفته بود، غرق شد.
صداى مردى كه مى دانست پشت ميز است بلند شد.
-بفرماييد اينم از گل پسرِ شما...صحيح و سالم.
با اشاره ى سر سرگرد؛ سرباز فورا دست جنباند و دستبند فلزى را از دور
دستان يخ بسته ى محراب باز كرد.
لرزش خفيفي از نوك انگشتان پايش تا كمرش كشيده شد. آماده ى هر اتفاق
ناخوشايندى بود.
با بلند شد فردى كه روى صندلى جلوى ميز نشسته بود، در همان حين نگاه
كنجكاو و خجالت زده ى محراب ثانيه اى بالا آمد و با چشمانى گرد شده
همانطور خشك ماند.
با دهان نيمه باز به او كه با غرور از جايش بلند شد و كمر صاف كرد و سپس
با قدم هايى بلند و بى صدا رو به رويش قرار گرفت، نگاه مى كرد.
چشمان درشت و براقش را به محراب دوخت و با همان صداى مردانه و
خاصش در نزديكى محراب زمزمه كرد:
-بهت گفته بودم به من ميگن حاجى...چون حساب كتابم دقيقِ دقيقه پسر
جون...گفتم اگر حرفى از اون اشتباه نزنى منم برات جبران مى كنم...ديدم
بدجور حرف گوش كنى و حساب كتابت سنگين شد، منم اومدم كه سبكش
كنم.
دست راستش را محكم روى شانه محراب كوبيد كه تكانى بدى خورد.
-الان بى حساب شديم، پسر حاجى نما.
به سمت نگاه كنجكاو سر گرد بر گشت و با طمانيه سرى تكان داد و با
لبخندى محو گفت:
-ممنونم سرگرد، اين لطفتون در خاطرم مى مونه.
سرگرد از جايش بلند شد و با خنده به سمتش آمد و به او دست داد.
-اين حرف ها چيه آقاى حاجى پور..از شما به ما زياد رسيده.
با احترام از او خداحافظى كرد و محراب مات شده را با خودش به بيرون
كشيد.
محراب اما به چند ماه پيش پرت شده بود، دقيقا همان روزى كه براى
جاسوسى نارون پا به او رستوران گذاشته بود و حسابى سياه و كبود شد و
همان فرد حاجى نام وقتى متوجه شد كه او را اشتباه گرفته است، با يك
تهديد شيرين كه به زبان خوش بيان شده بود او را به سكوت دعوت كرد؛
سكوتى كه خودش مى دانست بهترين گزينه است. چرا كه او آدمى نبود كه
به دنبال دردسر به راه بى افتد.
هيچوقت فكرش را نمى كرد آن سكوت و فراموشى كتك هايى كه خورده بود
يك روزى در چنين جايى به كمكش بيايد.
اما چيزى كه اين وسط، ما بين اين خوش شانسى و خوش حالى كمى اذيتش
مى كرد؛ رابطه ى دختر عمويش با آن فرد حاجى نامِ مرموز بود. هيچ جوره
نمى توانست حضور چنين فردى را در زندگى ساده و مقتدرانه نارون هضم
كند.





@roman_online_667097