Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 71

-من نمى خوام واسه ى كنكور بخونم تا شما رو خوشحال كنم..ثبت نام هاى
بهمن شروع شده، مى خوام برم دانشگاه كه خودم رو خوشحال كنم.
نارون كه انگار صحبت كردن را با او بى فايده مى شمرد با حرص سرش را
روى فرمان ماشين گذاشت و ناله مانند زمزمه كرد.
-پسره ى كم عقل، پسره ى كم عقل...آخه من بايد چيكار كنم با تو.
در حالى كه از حرص پلكش مى پريد؛ سرش را بلند كرد و همانگونه كه
ماشين را استار مى زد با يك بيخياليه محض كه يكباره در وجودش نشسته
بود؛ گفت:
-ديگه تو به من مربوط نيستى...هر غلطى دوست دارى بكن.
نواب از اين خشم به يكباره فرو نشسته و عقب نشينىِ نارونِ هميشه لجباز
ممنونى زير لب زمزمه كرد كه باعث شد نفس هاى حرص دار نارون از بينى اش به سرعت خارج
شود.
محراب گوشه اى كز كرده بود و با چهره ى مات شده نگاهش را به افرادى
كه كنارش بودند دوخت. سرى تكان داد. انگار تمركز و حواسش از بين رفته
بود و تمام ياخته هاى عصبى اش خاكستر شده بودند.







حتى نمى توانست بشمارد كه چند نفر هستند. چند نفر در يك سلولِ
سيمانى و نسبتا تاريك. اصلن او آنجا چه مى كرد. در آن سلول سرد و تاريك.
اين چيزى نبود كه او مى خواست. اين پچ پچ هاى مرموز درون سلول..آن
بوى گند عرق و مشروب...آن ترس و آن ترس و اضطرابى كه تا زير بينى اش
لشكر كشى كرده بود را نمى توانست هضم كند.
بى توجه به سكسه اى كه باعث تمسخر و انزجار او شده بود؛ دستانش را
مشت كرد. بغضى خفيف در نيمه هاى جانش در حال بالا و پايين بود. مغزش
كار نمى كرد اما دلش اصلا گواه خوبى نمى داد.
انگار كم كم با گذشت زمان و اكو شدن خاطرات داشت به سكسكه اش افزون
تر مى شد.
بعد از غيب شدن نارون كه خودش يك معماى بزرگ برايش محسوب مى
شد؛ از خجالت و خشم پيك پشت پيك بى امان بالا برده بود. و نفهميد كه
چطور در آن همهمه و شلوغى به خواب رفته بود.
هميشه همينطور بود؛ وقتى الكل كل بدنش را تسخير مى كرد، غرق خواب
مى شد.
از ته دلش آرزو مى كرد كه اى كاش مى خوابيد و هيچوقت بيدار نمى شد
نه آنكه با ضرب دستِ مامور آگاهى از خوابِ خوش مستى اش بلند شود و
گيج و منگ درون يك ون همراه بقيه؛ چپيده شود.
پشت پلكش لرزيد. اصلا انتظار اين پايان شاهين را براى محراب نداشت. نمى
دانست بعد از اين قرار است چه شود و مطمئن بود ديگر حاج بابا تف هم به
رويش نمى اندازد.
آرزويش بود كه خودش راهش را انتخاب كند و بشود همان چيزى كه مى
خواد، محرابى كه آزاد بود و طورى زندگى مى كرد كه خودش دوست داشت
نه بقيه...اما هيچوقت جرات آن را نداشت كه خودش باشد، نه مى توانست از
حمايت هاى مالى حاج بابا بگذرد و نه مى توانست قربان صدقه هاى طاهر ه
خانم را براى قد و بالا ى تك پسرش را ناديده بگيرد.
و حالا مابين اين همه كشمكش هاى زندگي اش؛ درون يك سلول حقارت
افتاده بود. سلولى كه اگر چه كوچك بود اما تغييرى بزرگ را برايش رقم
خواهد زد. تغييرى كه از دستش خارج است.
در آهنين و بزرگ كنار رفت و سربازى لاغر و كوتاه ما بين سياهى هاى در
نمايان شد.
-سياوش حاتمى.
فرد سياوش نام با آن موهاى وز وزى اش با خوشحالى از جايش بلند شد و به
سمت سرباز رفت.
در كه بسته شد از ته دل آرزو كرد كه هرگز اسمش را نخوانند چون او مثل
آن پسرك سياوش نام هرگز از اين در خوشحال بيرون نخواهد رفت.
بى حس و حال سرش را به ديوار سرد پشت سرش تكيه زد و بى توجه به
بغضى كه تا مرز هق هق شدن در حال بالا آمدن بود؛ لبانش را محكم روى
هم فشرد.
در اوج نا اميدى خودش را كنترل كرد و به نور زردى كه تا پشت پلك هايش
برق مى زد، تسليم شد.




@roman_online_667097