Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 70

نارون با خشم غير قابل وصفش به سرعت به عقب چرخيد و انگشت اشاره
اش را جلوى مرد مقابلش گرفت و غريد.
-دفعه اول و آخرت باشه دست به من ميزنى فهميدى مردكِ يـ...
با ديدن صحنه رو به رويش حرف در دهانش ماسيد و چهره اش رنگ باخت.
با دهانى نيمه باز به فردى كه سرخوشانه پيك بالا مى برد و قهقه مى زد؛
چشم دوخت.
كم مانده بود از تعجب پس بيوفتد. حتى يك دهمِ درصد هم درك صحنه
مقابلش غير ممكن بود.
فرد نيم چرخى سرخوشانه زد و كامل رو به نارون چرخيد كه او هم متقابلن
نگاه مست شده اش را به نارون حيرت زده دوخت
پيك تا نيمه بالا آمده اش را با ترس و تعجب پايين آورد و نگاهش را دزديد.
هيچ راه فرارى نداشت. در مخمصه اى تنگ گير افتاده بود.
نارون با همان حرص و تعجبش پوزخند زد و از همان فاصله بينشان با صداى
سيستم پخش كننده رقابت كرد و با نفرت رو به او فرياد كشيد.
-تو مسجد دنبالت مى گشتم پسر حاجى.
محراب به هل و ولا افتاده بود، هرچه پيك بالا برده بود تا مستى اش را تكميل
كند، همه آنها از سرش پريد.
نمى دانست دقيقا به كدام سوراخ پناه ببرد تا اين ننگ و خجالت را پنهان
كند. بر خلاف انتظارش نارون اصلا به او توجه اى نكرد و با خشم و غضب راه
ديگرى را در پيش گرفت، انگار كه اصلا او را نديده باشد؛ شايد هم مسئله ى
مهم ترى در اين مهمانى پيدا كرده بود كه باعث ميشد او را ناديده بگيرد.
نارون بى توجه به پسرى كه سعى مى كرد او را از مهمانى خارج كند؛ به
دنبال نواب پا تند كرد و با خشم و غضب او را از جمع دوستانش بيرون كشيد.
نواب كه حسابى غافلگير شده بود و انتظار هر چيزى را داشت الا اين يك
مورد را؛ از تعجب و شك زياد خودش را تسليم نارون كرد.
نارون او را از مهمانى بيرون كشيد و درون ماشين جا داد و همانگونه كه با
خشم و سرعت رانندگى مى كرد درون ماشين فرياد كشيد.
-چى رو مى خواى ثابت كنى نواب...هان؟ به خودت و به ما چى رو مى خواى
ثابت كنى؟
نواب كه كم كم از شك خارج شده بود، ميدان را نباخت.
-تو من رو تعقيب مى كنى نارون؟
پوزخند بلند نارون در ماشين اِكو شد.
-تو يه احمقى نواب يه احمق...از تو مى ترسم...از تو و انتخاب هات؛ از آدم
هايى كه وارد زندگيت مى كنى... از اين درو بازى هات كه نشون ميده خونِ
عمو و محراب رو تو رگات دارى...نواب ديگه دارم از تو و اين ترس بالا ميارم
مى فهمى؟
نواب بي حس سرش را به شيشه تكيه زد و تا انتهاى صحبت هاى نارون در
سكوت خودش فرو رفت، بالاخره لب باز كرد.
-منم دارم از شما و انتخاب هايى كه برام مى كنين بالا ميارم...من نمى خوام
نارون؛ نمى خوام اين نوابى باشم كه شما مى خواين...من دوست ندارم اونقدر
درس بخونم كه رشته اى قبول بشم كه شما مى خوايين...دوست ندارم با آدم
هايى بگردم كه شما مى خوايين...نمى خوام تايم بير ون رفتنم اون چيزى
باشه كه شما مى خواين...هر وقت گذاشتين خودم باشم، اون وقت ببين من
ترس دارم يا نه.
فرمان ماشين را ما بين دستانش فشرد و با حرص لب زد.
-از اينكه برادرم عين يك آدم عقده اى واسم سخرانى كنه متنفرم.
نواب به سمتش برگشت و خونسرد گفت:
-مى بينى حتى حرف هام رو گذاشتى پاى عقده؛ چون ازش خوشت
نيومد...ديگه نمى خوام اون نوابى باشم كه پخمه و بچه ننه بارم كنند...نارون
از من بكش بيرون؛ بزار خودم واسه خودم تصميم بگيرم.
نارون در سكوت مى راند و حرف نواب را در سرش تكرار مى كرد.
گوشه اى خلوت و تاريك ماشين را نگه داشت و موبايلش را بيرون كشيد. بعد
از چند بوق كه صداى آن طرف خط را شنيد فورا گفت:
-سلام ، مى خوام آدرس يه پارتى رو بدم كه نه تنها كلى دختر و پسر نوجون
اونجاست و صداى آهنگشون گوش همه رو كر كرده بلكه مشروبات الكى و
مواد مخدر هم تو اون مهمونى پخش مى كنند.
چشمان نواب گرد شد اما نارون با برق پيروزى موبايل را پايين آورد و در
چشمان او زل زد.
-چيكار كردى نارون؟
بى توجه به غم و تعجب نواب كه مى دانست به خاطر حضور دوستانش است،
صحبتشان را ادامه داد.
-اين مهمونى يكى از تصميم هاى تو بود؛ ببين نواب حتى اون قمار و بدهكارى
و هزار و يك كثيف كارى هم تصميم تام تو بود؛ بهم بگو داخل اين تصميماتت
چه نكته مثبتى بود كه الان با اين اعتماد به نفس و حق به جانب از تصميم
و حق واسم دم مى زنى؟ هوم؟ بيا من رو قانع كن نواب.
نواب نفسى عميق كشيد و بى توجه به حرف هاى نارون گفت



@roman_online_667097