Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 5

2022-06-20 10:40:59 رمان : #آخ_یکی_بود_یکی_نبود

نویسنده: ملیحه بخشی

ژانر : #عاشقانه #واقعی

خلاصه :
آب خشکیده‌ی دهانم را قورت می‌دهم و پایم را روی زمین می‌گذارم. پای من که به زمین می‌رسد انگار خیال مجتبی هم راحت می‌شود که وسایل را زیر بغلش می‌زند و جلوتر راه می‌افتد. هوا خنکی خاصی دارد و نسیم ملایمی که حالت را زیر و رو می‌کند فریاد می‌کشد که این هوا مختص شیراز است و بس! نگاهم فقل حرکات مجتبی ست، در را باز می‌کند و وارد ساختمان آجر نمای روبرویمان می‌شود و روشنایی‌های خانه به یکباره روشن می‌شود.
چادر شب کم کم روی سرمان پهن می‌گردد، مجتبی بیرون می‌آید و من با قدم‌های آهسته‌ام به دربند در می‌رسم
– بفرما بانو..




@roman_online_667097
23 views07:40
باز کردن / نظر دهید
2022-06-20 08:35:12 درها برای کسانی گشوده می شوند
که جسارت در زدن داشته باشند.

جسارت داشته باش
با امید،با عشق ،با محبت و با تلاش در بزن
حتما درها گشوده خواهند شد به سوی روشنایی

سلام. صبحتون بخیر


@roman_online_667097
41 views05:35
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 20:15:24 اگر می‌خواهی شادی را بیابی، به آنان که در رنج هستند کمک کن.
مهر ورزیدن حتی کوچک، مثل یک موج تا ابد در جهان منتشر می‌شود و راه خود را برای بازگشت به تو پیدا خواهد کرد
.


شبتون زیبا



@roman_online_667097
80 views17:15
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:05:38 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 90

موبايل كه درون دستش خاموش شد، با نفسى آسوده و دلى پر از آشوب به
در ديوار تكيه زد. اما هنوز چند ثانيه اى نگذشته بود كه صداى زنگ موبايلش
همراه با اسم دوباره ى حاجى به گوشش رسيد.
آب دهانش را محكم قورت داد و صدايش را در گلو صاف كرد.
-الو؟
صداى آرام حاجى چيزى را در دلش لرزاند.
-سلام ...خوبى؟
تكيه اش را از ديوار گرفت و به سمت تختش به راه افتاد. بايد باور مى كرد
كه براى احوال پرسى او زنگ زده است؟
-سلام بله خوبم خداروشكر، شما چطورين؟
-منم خوبم ولى يه پيشنهاد دارم واست...نظرت چيه از اين به بعد " تو
" باشم؟ "شما" يكم سنگينه واسم.


نارون خنده ى كوتاهى به سر داد. از آن خنده هايى كه بعد از سنگينى يك
اتفاق استرس زا به نشانه ى آسودگى و رهايى با يك نفس جا افتاده؛ از دهان
خارج مى شود.
-تو...موافقم.
صداى خسته و خش دار حاجى لبخند روى لبش را عميق تر كرد. كم كم
داشت از اين بازى لذت مى برد.
-خيلي خيلي محدودن؛ آدم هايى كه واسشون " تو" هستم
-يعنى الان بايد خوشحال باشم؟
مى توانست لبان كش آمده اش كه سعى مى كرد جمع و جور نگه اش دارد
را تصور كند.
-اگر منظور حرفم رو بگيرى يه چيز بالاتر از خوشحالى.
لبخند نارون به خنده ريزى تبديل شد و ماجراى محراب و لرزش و ترس چند
دقيقه پيشش دود شد و با تمسخر به هوا رفت.
حرفى نزد، يعنى حرفى براى گفتن نداشت. آن ته ته دلش منتظر يك تيكه؛
از آن تيكه هاى سنگين و پر معناى حاجى بود كه عين يك پتك در سرش
فرو بيايد و به او بفهماند آن مرد هميشه چندين قدم از او جلوتر است.
اما وقتى مكالمه شان فقط به صداي نفس هاي بينشان تبديل شد، به اين
باور رسيد كه پسر حاجى آنقدر را هم بى دست و پا پيش نرفته است.
لب تر كرد و مردد سكوت بينشان را شكست.
-اين وقت شب...زنگ زدى...چيزى شده؟
صداى نفس كشيدن عميق بختيار به گوشش رسيد.
-چشمام رو بستم كه بخوابم...تصويرت اومد پشت پلكم؛ سعى كردم صدات
هم بياد تو ذهنم نشد...دوباره سعى كردم نشد...انگار خنگ شده بودم، شايد
هم آلزايمر...اين شد كه زنگ زدم بهت تا از اين خنگى در بيام و با خيال
راحت چشمام رو ببندم.
نارون لب گزيد و به خودش قبولاند كه چه شاعرانه...سعى كرد پر از غش و
ضعف باشد؛ سعى كرد باورش شود كه اين جملات او را به طور شيفته اى از
پا در آورده است.
داشت كم كم باورش ميشد كه تحت تاثير شديد قرار گرفته است كه صداى
حاجى كلنجار ذهنى اش را پايان داد.
-الان هم بهتره برى بخوابى دير وقته؛ يا على.
هنوز خداحافظ از دهانش بيرون نرفته بود كه صداى ممتد بوق از پشت
موبايلش بلند شد.
به آن شتاب و لحن مضطرب حاجى حق مى داد كه اينگونه قطع كند. شايد
اين حس برايش تازگى داشت و اينگونه ابراز كردن ها برايش گران تمام ميشد.
موبايلش را كنارى گذاشت و دو دستش را روى صورتش گذاشت و نفس
عميقى كشيد. حالش عجيب بود، دلش يه فاز مى نواخت و مغزش چيز
ديگرى.
اما اين را مطمئن بود؛ عاقبت خوشايندى از اين رابطه مرموز برايش رقم نمى
خورد وقتى اينگونه با شك و شبهه وارد اين رابطه شده است.


بختيار موبايل را روى ميز پرتاب كرد و از سفت و سختى صندلى پشت ميزش،
اخم در هم كشيد.
با آنكه هر كس جاى او بود به اين جاى پر از عذاب براى خواب عادت مى
كرد، اما او...نمى توانست از هر چيزى به راحتى بگذرد و خودش را وقف دهد
حتى اگر صد ها سال باشد.
سيگارى از جعبه فلزى اش بيرون كشيد و همانگونه كه از جايش بلند ميشد،
او را روشن كرد و پك عميقى زد.
به طرف ديوار شيشه اى دفترش به راه افتاد و متفكر به بيرون خيره شد.
سيگار را بين لبانش گذاشت.بدون هيچ انقباض ماهيچه اى براى پك زدن.
سرد و بي روح...مثل يك مجسمه سيگار به لب.
چشمانش را بست و با دوربين چشمانش كه پسركى را گريان گوشه اتاقى
كوچك گز كرده بود،
رصد كرد.
صداى هق هق پسرك تا عمق جانش بالا آمد و تاب خورد و روى مردمك
حسرت وار اشكى اش نشست.
چشمانش را كه باز كرد بغض پسرك را در انعكاس شيشه هاى دفترش ديد.
پسركى كه در اين انعكاس جديد نه بغضى را بيرون مى ريخت و نه حسرتى
را بروز مى داد.
پك محكمى به سيگار زد و به دودى كه از بينى پسرك خارج شد، خيره ماند.





ص ٣٢۴ از ۶٣٧ص


@roman_online_667097
86 views13:05
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:03:53 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت:89

محراب دستى در موهايش كشيد.
-رفت داخل يه شركتى...ببين من ميگم مشكوكه ميگى نه، اخه كدوم شركتى
اين وقت شب بازه؟
صداى نفس عميق نارون از آن طرف خط به گوشش رسيد.
-منتظر بمون اگر شده تا صبح ولى منتظر بمون ببين آخرش به كجا مى
رسه.
محراب تك خنده اى به سر داد.
-آخر اون رو نمى دونم ولى حاج عموت اگر تا يك ساعت ديگه من رو تو
خونه نبينه من رو به آخر مى رسونه.
صداى درمانده نارون؛ حال او را هم گرفت.
-پس مى خواى چيكار كنى؟
-حلش مى كنم نارون؛ تو نگران نباش.
كمى بعد نارون با نگرانى تماس را قطع كرد.
-عشقته؟
نگاه تيز محراب سمت ستايش نشانه رفت.
-به تو چه.
ستايش اخم هايش را در هم كشيد.
-خب باس بدونم نصفه شبى داريم واسه كى و چى دزد و پليس بازى مى
كنيم.
محراب سرش را نزديك صورت ستايش برد و عسل چمانش را به مردمك
هاى او دوخت و محكم گفت:
-هيچ دزد و پليسى در كار نيست و تو هم واسه كارى كه مى كنى پول مى
گيرى پس اطلاعى هم لازم نيست.
سرش را عقب كشيد و با چشم به دستگيره در اشاره زد.
-پياده شو از اينجا به بعدش با تو.
چهره ستايش درشت شد.
-من؟
-آره تو...نكنه فكر كردى واسه دلگرمى همراه خودم اوردمت بنده ى خدا؛
پياده شو حواست به اون ماشين باشه كجا ميره كجا مياد...نميدونم مى خواى
زنگ بزن به يكى از بچه محل هات بياد كمك يا زنگ بزن آژانسى جايى...ولى
من بايد برگردم خونه.
ستايش با حرص دستگيره در را به دست گرفت و همانگونه كه بازش مى
كرد، لب زد.
-خيلي بى غيرتى بچه ننه.
بى توجه به او رويش را گرفت كه با صداى كوبيده شدن در ؛ محكم پلك روى
هم گذاشت.
-آقا دور بزن.




محراب خودش را روى تخت پرتاب كرد و قبل از آنكه چشمانش بسته شود،
براى نارون پيامك زد.
"فردا بعد از ظهر ميام در خونتون، منتظرم باش "
نارون پيامك محراب را كه خواند با نيمچه لبخندى، موبايل را كنارى پرتاب
كرد و غر غر كنان گفت:
-تا ديروز از ترس لو رفتنش تو مهمونى كم مونده بود شلوارش رو خيس كنه
حالا واسه من تز ميده كه منتظرم باش...خوبه حداقل اين ماجرا واسش يه
تنوعى شد.
از جايش بلند شد و همانگونه كه به سمت آشپزخانه پا تند كرده بود، نگاهش
به سمت در نيمه باز نواب افتاد.
چشمانش را بست و نفس عميقى كشيد. نگاه تيره و تيزى تا انحناى
مردمكش بالا آمد و انعكاس صدايى كه مطمئنا از گلوى خودش فقط به گوش
مى رسيد در ذهنش اكو شد.
"ببخشید اگر بي پروا و رك به عرضتون ميرسونم اما حقيقتا سفته هاي برادرم
كه شما زحمتش رو كشيدين چهار تا بودند ولي ما سه تاشونو داریم"
بوى سيگار و پك حبس شده در دهان حاجى را مى توانست در جلويش تصور
كند.از پشت پلك هاى بسته دودى كه بيرون فرستاده بود به ريه هايش
كشيده شد
"چهارميش يپشه منه. "
چشمانش را باز كرد و سعى كرد به ديالوگ آخرشان فكر نكند؛ اما بى فايده
بود.
"
و پيش من هم مى مونه
"
به سمت اتاق نواب رفت و با تقه اى به در نيمه باز وارد اتاقش شد.
با ديدن چهره ى غرق در خواب نواب كه طبق عادت پتو را كنار زده بود
لبخندى زد.
در اتاق نواب را بست و به سمت اشپزخانه حركت كرد.
او حتى نمى دانست نواب را به چه كسى گروگان داده است.
-چيزى شده گل دخترم؟
لبخندى به چهره بشاش مهناز خانم زد.
-نه مامان جون...نواب چه زود خوابيد.
مهناز خانم كه پشت ميز نشسته بود و چاى و خرمايش را سرو مى كرد،
پاسخش را داد.
-ولى بگو كه از اون طرف هم زود از خواب پا ميشه ها.
سركى داخل يخچال كشيد.
-اوهوم؛ حق با شماست
-نارون مادر؟
به طرف چهره مهناز خانم كه با شيطنت او را نگاه مى كرد چرخيد.
-جانم؟
مهناز خانم به سمت اتاق نارون ابرويى بالا انداخت.
-صدا زنگ موبايلت مياد...خير باشه اين موقع شب.
بى توجه به لحن شيطنت مهناز خانم و چهره منظور دارش از آشپزخانه خارج
شد. و فقط خودش مى دانست اين روزها تنها چيزى كه ديگر وجود ندارد؛
خير بودن است؛ و شب ها از هر خيرى به دور است.
با ديدن نام حاجى روى موبايلش عرق سردى روى تيغه كمرش نشست. با
حرص لبانش را محكم روى هم فشرد و در حالى كه سعي مى كرد به كوبش
قلب و لرزشى كه در سلول به سلول تنش عين هو يك برق دو فاز افتاده است
بى توجه باشد، زير لب با درد زمزمه كرد.
"واى پسر حاجى، نكنه گند زدى"
موبايل را در دستش تكان داد، اما هنوز جرات نكرده بود تماس را وصل كند.
همانگونه كه دور اتاق قدم مى زد منتظر به موبايل خيره شد تا بلكه اين
تماسى كه هيچ جوره قصد قطع شدن ندارد پايان يابد.




@roman_online_667097
70 views13:03
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:03:35 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 88

لبانش را محكم روى هم فشرد و پاورچين، پاورچين سمت در حياطشان رفت،
اما قبل از اينكه در را باز كند؛ چادر را از دور گردنش بيرون كشيد و باز كرد.
مردد به پارچه سياه رو به رويش خيره شد و با عجز آن را روى سرش انداخت
و سفت چسبيد.
با آنكه چادر تا زير زانوهايش بيشتر او را نمى پوشاند و ما بقى كفش و شلوار
مردانه اش نمايان بود، اما در دل اميدوار بود كه در آن تاريكى كسى او را
نبيند يا حداقلش توجه اى نكند.
با حرص چادر را محكم گرفته بود كه خداى نكرده از سرش ليز نخورد و شرفِ
خود و خانواده اش را در محل آن هم در تاريكى به باد دهد.
پاورچين پاورچين خودش را تا سر كوچه رساند.
-جوووون حاج خانم؛ شماره بدم؟
با حرص به سمت صدا بر گشت.
-خفه شو، همه ى اين آتيش ها از زير سر تو بلند ميشه.
ستايش تكيه اش را از ديوار برداشت و با ابرويى بالا رفته خواست حرفى بزند
كه با ديدن پاهاى محراب كه چادر كامل آنها را نپوشانده بود پقى زير خنده
زد.
محراب با حرص با تنه اى محكم از او عبور كرد.
-مرض.
ستايش با همان خنده ى روى لب كه توانسته بود كنترلش كند به دنبالش
به راه افتاد.
-باشه بابا، حالا چرا اينقدر سريع راه ميرى؛ نكنه مى ترسى بخورنت.
چادر را محكم تر چسبيد.
-اى كاش ترسم از خوردن بود...يه تاكسى بگير بريم سراغ نقشه مون.
ستايش تك سوتى كشيد.
-نه خوشم اومد، ميدونى يارو كجاست و رو نمى كردى...تو كه گفتى هيچى
ازش نميدونى.
ايستاد و با چهره اى كه نيمى چشم و دماغ از آن بيرون بود به ستايشى كه
سعى مى كرد خنده اش را كنترل كند، گفت:
-من اگر چيزى ازش ميدونستم مرض داشتم اينطورى بيوفتم دنبالش؟...شما
زن ها چطور اين چادر رو تحمل مى كنيد؟ دستام سِر شدن.
ستايش شانه اى بالا انداخت و منتظر براى تاكسى اى دست بالا برد.
-خب شل بگير برادر من.
-اگر شل بگيرم چادر از سرم نمى يوفته؛ شرفم و آبروم مى افته زمين.
ستايش خنده اى كرد و درون ماشين جاى گرفت، هر دو سوار تاكسى شدند.
محراب آنقدر چادر را سفت گرفته بود كه امكان مى داد هر لحظه به دو تيكه
تبديل شود.
-خب ديگه سوار ماشين شديم اون نگهباناش هم عمرا فهميده باشن اين حاج
خانم همون پسريه كه بايد تعقيبش كنند.
پشت بند حرفش شروع به خنده كرد. نگاه محراب روى راننده جوان نشست.
مردد به سمت ستايش چرخيد و زمزمه كرد.
-جلوى راننده؟
ستايش با شيطنت ابرو بالا انداخت.
-نچ ما پشتشيم...فوقش با خودش ميگه اين حاج خانم دو جنسه كشف حجاب
كرد...بيشتر از اين كه نيست.
با حرص چادر را در بغل ستايش انداخت و سعى كرد به گرد شدن چشمان
متعجب رانندن بهايى ندهد.
-اينجاست؟ با اون تعريف هاى تو گفتم حداقل خونش بايد اون بالا بالاها
باشه.
محراب دقيق خيابان را بر انداز كرد.
-به نظرت اگر من آدرس خونش رو بلد بودم با موش و گربه بازى هاى تو
خودم رو هماهنگ مى كردم؟
ستايش بيخيال شانه اى بالا انداخت و از زبان كم نياورد.
-خب چميدونم تو كلا يه نمه شيش مى زنى گفتم حتما كـ...
-هيس هيس يه دقيقه دهنت رو ببيند.
ستايش با اخم رد نگاه دقيق محراب را گرفت و براى ديد بهتر خود را به
سمت محراب كشيد كه صورتش به صورت ته ريش دار محراب برخورد كرد
و با حالت چندش خودش را عقب كشيد.
-اَه مى زدى اين لامصبا رو صورتم رو زخم كرد.
محراب بى توجه به او به راننده اى كه كم مانده بود خوابش ببرد؛ گفت:
-آقا حواست باشه سر خيابون يه لندكروز مشكى رنگ...اِع اِع اومدش آقا اون
شاسى بلند مشكى رو تعقيب كن فقط حواست باشه نفهمه ها.
راننده سرى تكان و چشم بلند بالايی گفت.
همان موقع پيامكى از طرف نارون روى خط موبايلش نمايش داده شد.
"گند زدى نزدى پسر حاجى ها "
چشمانش را در حدقه چرخاند و به ستايش كنجكاوى كه عملا براى خواندن
پيامك به سمت او خم شده بود؛ چشم غره اى رفت.
-بفرما داخل، دم در بده.
ستايش به او دهن كجى كرد و رويش را گرفت.
كم كم از خيابان هاى شلوغ گذر كردند و به خيابانى خلوط و كم تردد رسيدند
كه با چند ساختمان تجارى پر شده بود.
تاكسى سر كوچه ايستاد و محراب با حرص شماره نارون را گرفت.
-چى شد محراب؟



@roman_online_667097
52 views13:03
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:03:22 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 87

-منو دست كم گرفتى؟ خيالت تـخت...پلاكش رو هم حفظ كردم.
نارون نگران زمزمه كرد.
-نفهمه.
زمزمه اش از گوش پير مرد جا نموند.
-كارم رو بلدم دخترم، يه طورى تعقيبش كنم واست كه خودش نفهمه از
كجا خورده.
-ممنونم.
نارون اما نتوانست به اعتماد به نفس پيرمرد تكيه كند و نگران پوستش لبش
را جويد و به رو به رو خيره شد.
در تمام طول مسير دلشوره و نگرانى باعث شده بود كه با كندن پوست لبش
طعم خون را در دهانش حس كند.
با ديدن مسير هل زده گفت:
-آقا لطفا همينجا نگه دارين.
راننده ماشين را سر خيابان نگهه داشت اما چشم نارون مستقيم به بختيارى
كه از ماشين پياده شد و به سمت شركت رفت را مى پايد.
كلافه زير لب زمزمه كرد.
-امروز كه جمعه است.
دستى به پيشانى اش كشيد و به سر،سر كردن هاى پير مرد براى خواندن
تابلوى بزرگ شركت؛ اهميتى نداد.
صداى پيرمرد باعث شد پوزخند بزند.
-غلط نكنم با منشى شركت ريخته رو هم.
نارون به اين فكر مى كرد اگر منشى شركت بختيار يك خانم بود بدون شك
همچين نظرى را در ذهنش نگهه مى داشت اما او حتى يك خانم هم در
شركتش نداشت و اين كار را براى فرضيه هاى نارون سخت مى كرد.
نگاهش را از پنجره به بيرون دوخت. اين پيرمرد مشكوك با اتفاقى كه براى
دختركش افتاده بود همه را به يك چشم مى ديد.
-آقا ميشه برين از نگهبانى چندتا سوال بپرسين؟
-آره دخترم چى بپرسم؟
نگاه نارون همچنان به بيرون بود.
-بپرسين كه شركن تعطيله يا نه اگر گفتن نه، يه طورى ماست ماليش كنيد
و بياين ولى اگر گفتن تعطيله بگين من كار دارم و خودم ديدم رئيس شركت
رفت داخل.
پيرمرد سرش را از عقب ماشين به سمت نارون چرخاند.
-شوهرت رئيس اين شركته؟
نارون چشم از خيابان گرفت و به پيرمرد دوخت.
-آره.
پيرمرد رويش را گرفت و همانگونه كه در را باز مى كرد شروع به زمزمه كرد
كه از گوش نارون پنهان نبود.
-پس حق دارى اينطور سفت بچسبي.
دستانش را در هم حلقه كرد و در انتظار ورود پيرمرد، چشمانش را همه جا
تاب مى داد.
او بر خيلي چيزا نسبت به اين فرد تازه وارد زندگى اش حق داشت و بلعكس
بختيار هم هم بر او و هم بر نوابى كه سفته اى به پاس مرام در پيشش دارد،
بر نارون حق داشت و نارون از اين حقِ زوركى و اجبارى بيشتر از همه آگاه
بود.
تا وقتى راننده سوار ماشين شد يك دور كامل انگشت هاى دستش را شكاند.
-خب چى شد اقا؟
پيرمرد پووف كلافه اى كشيد.
-پدر سوخته نم پس نمى داد ولى گفت كه تعطيلي و غير تعطيلى، شب و
روز نداره رئيس شركت هميشه اينجاست.
با صداى پيامك موبايلش؛ اخمى كرد و با نفس حبس شده انگار كه مى
دانست پيام از طرف چه كسى است، محتوا را باز كرد.
-سوالى دارى از خودم بپرس، بى واسطه
نام حاجى بالاى ارسال كننده ها خارى شد در گلويش. با خشم صفحه را
بست. بى احتياطي كرده بود اما متوجه شد كه حق با محراب است و او در
همه حواسش به همه است .
حدس اينكه برايش به پا گذاشته باشد سخت نبود اما حرف محراب توى
سرش زنگ مى خورد.
او دليل مى خواست. آخر چرا او؟ هر چى بيشتر فكر مى كرد به پوچى بيشتر
مى رسيد. چشمانش را محكم روى هم فشرد.
حق با محراب بود، آن مرد مشكوك بود.
-بر مى گرديم آقا.



محراب چادر سياه را دور گردنش انداخت و همانگونه كه حواسش بود كه
كسى از پنجره ى ساختمان به او زل نزده باشد، نردبان را مابين ديوار خود و
همسايشان گذاشت.
پله اول و دوم را با خيال راحت بالا رفت اما وقتى به پله هاى آخر رسيد؛ تق
تق پايه هاى نردبان ترسى شد برايش و خودش را لعنت كرد كه به اين حال
و روز افتاده است.
بالاخره روى ديوار همسايه قرار گرفت. چشمانش را بست و پايين پريد.
فقط خدا مى دانست كه در دلش چه خبر است و اگر همسايشان او را در آن
تاريكى وسط حياط ببيند چه فكر ها و قشقرقى به پا نخواهد كرد.





@roman_online_667097
50 views13:03
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:03:08 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 86


با لبخند محوى لقمه را از دست نارون گرفت. آنقدر تيز بود كه تيكه كلام
نارون را بفهمد.
-من موقيعت خاصى ندارم...هرچى بوده از انعكاس تلاش خودم بوده.
-البته كه همين انعكاس تلاش هم قابله افتخاره جناب حاجى زاده...خواهرى؟
برادرى؟
لبخند حاجى از سماجت نارون كه با تيزبينى رنگ جالبى گرفته بود، به لب
نشست.
-گفتم كه خودمم، تك و تنها.
نارون تك ابرويى بالا انداخت و سرش را پايين انداخت . ترجيح داد در يك
موقعيت مناسب تر انقدر پاپيجش شود كه تمام ناگفته هايى كه از چشمانش
بيرون مى ريزد را خودش با زبانِ خودش اعتراف كند.
ماشين را در خانيشان نگه داشت و رو به نارون چرخيد و بى هيچ حرفى به
او زل زد.
نارون هل شده لبخندى زد و گفت:
-ممنون بابت امروز،خوش گذشت.
بدون آنكه از عسليِ خمار نارون چشم بگيرد، دستش را بالا آورد و نوازش وار
روى روسرى نارون كشيد كه باعث شد ضربان قلب نارون اوج بگيرد و در
گوش هايش حرارت بالاىی احساس كرد. خشك شده همانگونه به تاريكىِ
براق بختيار زل زده بود كه با صدايش به خود آمد.
-مراقب خودت باش.
حتى ديگر نتوانست به نشانه احترام لبخندى بزند. احساساتش به طور كلافه
كننده اى رد گم كرده بودند، نجابت و مهربانى بختيار با چيز عجيبي كه دقيقا
نمى توانست درك كند عجين شده بود كه او را وادار مى كرد مثل يك
دخترك دبيرستانى هل شود و با هر حركت او هزار و يك تفسير و تجزيه به
ذهن راه دهد.
او از تضاد هاى بختيار حاجى زاده كه در دلش مى انداخت بيزار بود.
رويش را گرفت و صدايش را صاف كرد و همانگونه كه دستش روى دستگيره
در مى رفت با تن ملايمى گفت:
-مراقبم، خداحافظ.
-نچ نيستى..ياعلى.
دستش روى دستگيره خشك شده بود و همانگونه كه با نفسى حبس شده به
بيرون خيره بود، طعنه بختيار را نديد گرفت و از ماشين پياده شد.
دسته كيفش را محكم در دست فشرد و به پرايد سفيدى كه پيرمرد اخمويى
در آن بود، نيم نگاه مشكوكى انداخت.
وارد خانه شد و پشت در تكيه زد، با صداي كشيده شدن لاستيك هاى ماشين
بختيار؛ آهسته در را باز كرد و از بين درز كوچك در به جاى خالى ماشينش
خيره شد.
با دو خودش را بيرون انداخت و به سمت همان پرايد سفيد رنگ كه تابلو
آژانس به روى سقف داشت ، رفت و سوار ماشين شد.
-خانم بارانى؟
-بله خودم هستم، ببخشيد معطل شدين...لطفا مستقيم برين دنبال اون
ماشين شاسي بلند مشكى.
پيرمرد اخم هايش را باز كرد.
-ناموسيه؟
چهره مضطرب نارون جدى شد و با اخم ريزى پاسخ داد.
-لطفا يكم سريع تر آقا.
پيرمرد چشمى گفت و ماشين را به راه انداخت.
-نمى خوام دخالت كنم دخترم ولى بد دوره زمونه ايه؛ حق دارى والا ...همين
داماد پدرسوخته ى من به بهونه بچه، رو دختر بدبختم هوو اورده تازه دو
قورت و نيمش هم باقيه...اَى بى پدر كه دخترم رو به خاك سياه نشوندى.
نارون سرش را به پشتى صندلى تكيه زد و اجازه داد حرفهاى ته دل مانده ى
پيرمرد در سكوت ماشين جارى شود.
حق با پيرمرد بود؛ بد زمانه اى بود و اين زمانه يك حواس جمع مى خواست
و يك هوش زِبل كه به هر كسى اعتماد نكند.
-آقا گمش نكنى ها.




@roman_online_667097
45 views13:03
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 16:02:53 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 85

سوار دوچرخه خودش شد و منتظر به نارون نگاه كرد.
-بهتره دو چرخه ها رو تحويل بديم، بعدش بريم يه املت مشتى بزنيم.
لبخند موافقانه اى زد و سوار دو چرخه شد و به آرامى شروع به ركاب زدن
كرد.
-هميشه جمعه ها مياين تفريح و ورزش؟
بدون آنكه به نارون نيم نگاهى بى اندازد پاسخش را داد.
-نه، به ندرت.
و خودش بيش از همه مى دانست منظور از به ندرت همان هرگزى هست كه در كنج گلويش جا خوش كرده بود و "به ندرت
" را در خط مقدم فرستاد.


دو چرخه ها را تحويل دادند و دوشادوش هم شروع به پياده روى كردند.
بختيار نفس عميقى كشيد و با دقت به رو به رويش خيره شد. انگار تازه
متوجه شده بود جمعه اى هم هست كه مى شود براى خودش باشد و هر
كارى كه دلش مى خواهد بدون جاسوس هاى شركت و درخواست گزارش
لحظه اى داييش، انجام بدهد. چقدر از خودش دور شده بود كه حضور فرد
جديدى باعث شد به خودش تلنگرى بزند.
نيم نگاهى به چهره سرزنده نارون انداخت. گونه هاى برجسته اش قند در
دلش آب كرد كه با دندان آنها را از جا در بياورد.
سرى براى افكار هرز شده اش تكان داد و ناخواسته فاصله اش را با نارون
بيشتر كرد.
-اين دور و اطراف جايى رو ميشناسين؟
با برخورد تصادفى شانه نارون به كتفش چشمانش گرد شد اما سريع خودش
را كنترل كرد و به حالت عادى برگشت.
-نه ولى وقتى داشتيم مى يومديم يه سفره خونه همين نزديكى ها ديدم،
حالا امتحانش مى كنيم شايد خوشمون اومد.
نارون از اينكه بختيار او را با خودش جمع مى كرد خوشحال شد و با غرور
سر بالا گرفت و بى توجه به نگاه دخترانى كه روى بختيار مى نشست، فاصله
نزديك و چسبانش را با او حفظ كرد.
-موافقم.
هر دو دوشادوش هم وارد سفره خانه قديمى كنار جاده شدند. با آنكه چند
ساعتى بيشتر به كله ظهر نمانده بود اما آن دو تنها كسانى بودند كه در آنجا
حضور داشتند.
پيرمردى با لنگ كهنه اى به استقبالشان آمد و تخت دنجى را در كنار آب
نماى مصنوعى برايشان نشان كرد.
بعد از سفارش املت، نارون نگاهش را به او دوخت و همانگونه كه سعى مى
كرد آشوب ذهنى اش را پس بزند و به انرژى منفى راه ندهد، لبخند مصنوعى
روى لب نشاند و حرفى كه روى دلش مانده بود را زد.
-نمى خواين خانواده هامون رو باهم آشنا كنيم؟
نارون حق خودش مى دانست كه از اين رابطه خيالش گرم باشد نه آنكه مثل
دخترو پسرهاى دبيرستانى صرفا براى ارضاى بلوغ فكرى يا سرگرمى وقت
خودشان را باهم بگذرانند.
او به خودش حق مى داد، حالا كه وابستگى از راه رسيده به سراغش آمده
تكليف خودش و آينده اش را بداند، چيزى كه انگار به مذاق حاجى زياد خوش
نيامده بود.
بختيار نگاه يخ زده اش را به چهره منتظر نارون دوخت. دلش نمى خواست
حرفى بزند كه امروزى كه عجيب به هر دويشان ساخته بود را خراب كند.
لبانش را روى هم فشرد و انتظار نارون را به پايان رساند.
-به نظرت الان زمان مناسبي واسه آشنايى خانواده هاست در حالى همديگه
رو خوب نميشناسيم؟
خنده مصنوعى نارون به دلش ننشست.
-شما كه از من شناخت كامل دارين...توش شكى نيست اما حس مى كنم با
شناخت خانوادتون مى تونم شما رو بيشتر بشناسم.
تلخ شد.
-اشتباه حس مى كنى.
خنده روى لبان نارون رنگ باخت و متحير از لحن غريب او به تاريكى
چشمانش خيره ماند.
-چى؟
با آمدن املت روى تختشان و انعامى چشمگير به پيرمرد، نانى تكه كرد و
لقمه اى جلوى نارون گرفت.
نگاه نارون از چشمان او به لقمه جلوى رويش خيره ماند.
-من خانواده اى ندارم نارون...خودمم و خودم...يه اسم و يه فاميلى، نه هيچ
چى هستم و نه هيچ چيزى دارم...اين تموم چيزيه كه از من مى فهمى، حالا
هم املتت رو بزن از دهن نيوفته.
مردد لقمه را از دست او گرفت اما از موضع خودش كوتاه نيامد.
-خانوادتون به رحمت خدا رفتند؟
بخيتار تكيه اش را به تخت داد و با گذر كلمه " لجباز " از ذهنش مستقيم به
نارون خيره شد.
-آره...پدرم رو دوسالگى و مادرم رو تو ده سالگى از دست دادم...هشت سال
فاصله كمى بود واسه داغدار شدن.
رنگ نگاه نارون گرم و متاسف شد.
-خدا رحمتشون كنه.
-ممنونم.
نارون با شوق لقمه اى گرفت و جلوى بختيار گرفت.
-اگر بودند حتما بهتون افتخار مى كردند كه پسرشون تك و تنها تونسته به
اين موقعيت برسه.




@roman_online_667097
46 views13:02
باز کردن / نظر دهید