Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 88

لبانش را محكم روى هم فشرد و پاورچين، پاورچين سمت در حياطشان رفت،
اما قبل از اينكه در را باز كند؛ چادر را از دور گردنش بيرون كشيد و باز كرد.
مردد به پارچه سياه رو به رويش خيره شد و با عجز آن را روى سرش انداخت
و سفت چسبيد.
با آنكه چادر تا زير زانوهايش بيشتر او را نمى پوشاند و ما بقى كفش و شلوار
مردانه اش نمايان بود، اما در دل اميدوار بود كه در آن تاريكى كسى او را
نبيند يا حداقلش توجه اى نكند.
با حرص چادر را محكم گرفته بود كه خداى نكرده از سرش ليز نخورد و شرفِ
خود و خانواده اش را در محل آن هم در تاريكى به باد دهد.
پاورچين پاورچين خودش را تا سر كوچه رساند.
-جوووون حاج خانم؛ شماره بدم؟
با حرص به سمت صدا بر گشت.
-خفه شو، همه ى اين آتيش ها از زير سر تو بلند ميشه.
ستايش تكيه اش را از ديوار برداشت و با ابرويى بالا رفته خواست حرفى بزند
كه با ديدن پاهاى محراب كه چادر كامل آنها را نپوشانده بود پقى زير خنده
زد.
محراب با حرص با تنه اى محكم از او عبور كرد.
-مرض.
ستايش با همان خنده ى روى لب كه توانسته بود كنترلش كند به دنبالش
به راه افتاد.
-باشه بابا، حالا چرا اينقدر سريع راه ميرى؛ نكنه مى ترسى بخورنت.
چادر را محكم تر چسبيد.
-اى كاش ترسم از خوردن بود...يه تاكسى بگير بريم سراغ نقشه مون.
ستايش تك سوتى كشيد.
-نه خوشم اومد، ميدونى يارو كجاست و رو نمى كردى...تو كه گفتى هيچى
ازش نميدونى.
ايستاد و با چهره اى كه نيمى چشم و دماغ از آن بيرون بود به ستايشى كه
سعى مى كرد خنده اش را كنترل كند، گفت:
-من اگر چيزى ازش ميدونستم مرض داشتم اينطورى بيوفتم دنبالش؟...شما
زن ها چطور اين چادر رو تحمل مى كنيد؟ دستام سِر شدن.
ستايش شانه اى بالا انداخت و منتظر براى تاكسى اى دست بالا برد.
-خب شل بگير برادر من.
-اگر شل بگيرم چادر از سرم نمى يوفته؛ شرفم و آبروم مى افته زمين.
ستايش خنده اى كرد و درون ماشين جاى گرفت، هر دو سوار تاكسى شدند.
محراب آنقدر چادر را سفت گرفته بود كه امكان مى داد هر لحظه به دو تيكه
تبديل شود.
-خب ديگه سوار ماشين شديم اون نگهباناش هم عمرا فهميده باشن اين حاج
خانم همون پسريه كه بايد تعقيبش كنند.
پشت بند حرفش شروع به خنده كرد. نگاه محراب روى راننده جوان نشست.
مردد به سمت ستايش چرخيد و زمزمه كرد.
-جلوى راننده؟
ستايش با شيطنت ابرو بالا انداخت.
-نچ ما پشتشيم...فوقش با خودش ميگه اين حاج خانم دو جنسه كشف حجاب
كرد...بيشتر از اين كه نيست.
با حرص چادر را در بغل ستايش انداخت و سعى كرد به گرد شدن چشمان
متعجب رانندن بهايى ندهد.
-اينجاست؟ با اون تعريف هاى تو گفتم حداقل خونش بايد اون بالا بالاها
باشه.
محراب دقيق خيابان را بر انداز كرد.
-به نظرت اگر من آدرس خونش رو بلد بودم با موش و گربه بازى هاى تو
خودم رو هماهنگ مى كردم؟
ستايش بيخيال شانه اى بالا انداخت و از زبان كم نياورد.
-خب چميدونم تو كلا يه نمه شيش مى زنى گفتم حتما كـ...
-هيس هيس يه دقيقه دهنت رو ببيند.
ستايش با اخم رد نگاه دقيق محراب را گرفت و براى ديد بهتر خود را به
سمت محراب كشيد كه صورتش به صورت ته ريش دار محراب برخورد كرد
و با حالت چندش خودش را عقب كشيد.
-اَه مى زدى اين لامصبا رو صورتم رو زخم كرد.
محراب بى توجه به او به راننده اى كه كم مانده بود خوابش ببرد؛ گفت:
-آقا حواست باشه سر خيابون يه لندكروز مشكى رنگ...اِع اِع اومدش آقا اون
شاسى بلند مشكى رو تعقيب كن فقط حواست باشه نفهمه ها.
راننده سرى تكان و چشم بلند بالايی گفت.
همان موقع پيامكى از طرف نارون روى خط موبايلش نمايش داده شد.
"گند زدى نزدى پسر حاجى ها "
چشمانش را در حدقه چرخاند و به ستايش كنجكاوى كه عملا براى خواندن
پيامك به سمت او خم شده بود؛ چشم غره اى رفت.
-بفرما داخل، دم در بده.
ستايش به او دهن كجى كرد و رويش را گرفت.
كم كم از خيابان هاى شلوغ گذر كردند و به خيابانى خلوط و كم تردد رسيدند
كه با چند ساختمان تجارى پر شده بود.
تاكسى سر كوچه ايستاد و محراب با حرص شماره نارون را گرفت.
-چى شد محراب؟



@roman_online_667097