Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت:89

محراب دستى در موهايش كشيد.
-رفت داخل يه شركتى...ببين من ميگم مشكوكه ميگى نه، اخه كدوم شركتى
اين وقت شب بازه؟
صداى نفس عميق نارون از آن طرف خط به گوشش رسيد.
-منتظر بمون اگر شده تا صبح ولى منتظر بمون ببين آخرش به كجا مى
رسه.
محراب تك خنده اى به سر داد.
-آخر اون رو نمى دونم ولى حاج عموت اگر تا يك ساعت ديگه من رو تو
خونه نبينه من رو به آخر مى رسونه.
صداى درمانده نارون؛ حال او را هم گرفت.
-پس مى خواى چيكار كنى؟
-حلش مى كنم نارون؛ تو نگران نباش.
كمى بعد نارون با نگرانى تماس را قطع كرد.
-عشقته؟
نگاه تيز محراب سمت ستايش نشانه رفت.
-به تو چه.
ستايش اخم هايش را در هم كشيد.
-خب باس بدونم نصفه شبى داريم واسه كى و چى دزد و پليس بازى مى
كنيم.
محراب سرش را نزديك صورت ستايش برد و عسل چمانش را به مردمك
هاى او دوخت و محكم گفت:
-هيچ دزد و پليسى در كار نيست و تو هم واسه كارى كه مى كنى پول مى
گيرى پس اطلاعى هم لازم نيست.
سرش را عقب كشيد و با چشم به دستگيره در اشاره زد.
-پياده شو از اينجا به بعدش با تو.
چهره ستايش درشت شد.
-من؟
-آره تو...نكنه فكر كردى واسه دلگرمى همراه خودم اوردمت بنده ى خدا؛
پياده شو حواست به اون ماشين باشه كجا ميره كجا مياد...نميدونم مى خواى
زنگ بزن به يكى از بچه محل هات بياد كمك يا زنگ بزن آژانسى جايى...ولى
من بايد برگردم خونه.
ستايش با حرص دستگيره در را به دست گرفت و همانگونه كه بازش مى
كرد، لب زد.
-خيلي بى غيرتى بچه ننه.
بى توجه به او رويش را گرفت كه با صداى كوبيده شدن در ؛ محكم پلك روى
هم گذاشت.
-آقا دور بزن.




محراب خودش را روى تخت پرتاب كرد و قبل از آنكه چشمانش بسته شود،
براى نارون پيامك زد.
"فردا بعد از ظهر ميام در خونتون، منتظرم باش "
نارون پيامك محراب را كه خواند با نيمچه لبخندى، موبايل را كنارى پرتاب
كرد و غر غر كنان گفت:
-تا ديروز از ترس لو رفتنش تو مهمونى كم مونده بود شلوارش رو خيس كنه
حالا واسه من تز ميده كه منتظرم باش...خوبه حداقل اين ماجرا واسش يه
تنوعى شد.
از جايش بلند شد و همانگونه كه به سمت آشپزخانه پا تند كرده بود، نگاهش
به سمت در نيمه باز نواب افتاد.
چشمانش را بست و نفس عميقى كشيد. نگاه تيره و تيزى تا انحناى
مردمكش بالا آمد و انعكاس صدايى كه مطمئنا از گلوى خودش فقط به گوش
مى رسيد در ذهنش اكو شد.
"ببخشید اگر بي پروا و رك به عرضتون ميرسونم اما حقيقتا سفته هاي برادرم
كه شما زحمتش رو كشيدين چهار تا بودند ولي ما سه تاشونو داریم"
بوى سيگار و پك حبس شده در دهان حاجى را مى توانست در جلويش تصور
كند.از پشت پلك هاى بسته دودى كه بيرون فرستاده بود به ريه هايش
كشيده شد
"چهارميش يپشه منه. "
چشمانش را باز كرد و سعى كرد به ديالوگ آخرشان فكر نكند؛ اما بى فايده
بود.
"
و پيش من هم مى مونه
"
به سمت اتاق نواب رفت و با تقه اى به در نيمه باز وارد اتاقش شد.
با ديدن چهره ى غرق در خواب نواب كه طبق عادت پتو را كنار زده بود
لبخندى زد.
در اتاق نواب را بست و به سمت اشپزخانه حركت كرد.
او حتى نمى دانست نواب را به چه كسى گروگان داده است.
-چيزى شده گل دخترم؟
لبخندى به چهره بشاش مهناز خانم زد.
-نه مامان جون...نواب چه زود خوابيد.
مهناز خانم كه پشت ميز نشسته بود و چاى و خرمايش را سرو مى كرد،
پاسخش را داد.
-ولى بگو كه از اون طرف هم زود از خواب پا ميشه ها.
سركى داخل يخچال كشيد.
-اوهوم؛ حق با شماست
-نارون مادر؟
به طرف چهره مهناز خانم كه با شيطنت او را نگاه مى كرد چرخيد.
-جانم؟
مهناز خانم به سمت اتاق نارون ابرويى بالا انداخت.
-صدا زنگ موبايلت مياد...خير باشه اين موقع شب.
بى توجه به لحن شيطنت مهناز خانم و چهره منظور دارش از آشپزخانه خارج
شد. و فقط خودش مى دانست اين روزها تنها چيزى كه ديگر وجود ندارد؛
خير بودن است؛ و شب ها از هر خيرى به دور است.
با ديدن نام حاجى روى موبايلش عرق سردى روى تيغه كمرش نشست. با
حرص لبانش را محكم روى هم فشرد و در حالى كه سعي مى كرد به كوبش
قلب و لرزشى كه در سلول به سلول تنش عين هو يك برق دو فاز افتاده است
بى توجه باشد، زير لب با درد زمزمه كرد.
"واى پسر حاجى، نكنه گند زدى"
موبايل را در دستش تكان داد، اما هنوز جرات نكرده بود تماس را وصل كند.
همانگونه كه دور اتاق قدم مى زد منتظر به موبايل خيره شد تا بلكه اين
تماسى كه هيچ جوره قصد قطع شدن ندارد پايان يابد.




@roman_online_667097