Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 90

موبايل كه درون دستش خاموش شد، با نفسى آسوده و دلى پر از آشوب به
در ديوار تكيه زد. اما هنوز چند ثانيه اى نگذشته بود كه صداى زنگ موبايلش
همراه با اسم دوباره ى حاجى به گوشش رسيد.
آب دهانش را محكم قورت داد و صدايش را در گلو صاف كرد.
-الو؟
صداى آرام حاجى چيزى را در دلش لرزاند.
-سلام ...خوبى؟
تكيه اش را از ديوار گرفت و به سمت تختش به راه افتاد. بايد باور مى كرد
كه براى احوال پرسى او زنگ زده است؟
-سلام بله خوبم خداروشكر، شما چطورين؟
-منم خوبم ولى يه پيشنهاد دارم واست...نظرت چيه از اين به بعد " تو
" باشم؟ "شما" يكم سنگينه واسم.


نارون خنده ى كوتاهى به سر داد. از آن خنده هايى كه بعد از سنگينى يك
اتفاق استرس زا به نشانه ى آسودگى و رهايى با يك نفس جا افتاده؛ از دهان
خارج مى شود.
-تو...موافقم.
صداى خسته و خش دار حاجى لبخند روى لبش را عميق تر كرد. كم كم
داشت از اين بازى لذت مى برد.
-خيلي خيلي محدودن؛ آدم هايى كه واسشون " تو" هستم
-يعنى الان بايد خوشحال باشم؟
مى توانست لبان كش آمده اش كه سعى مى كرد جمع و جور نگه اش دارد
را تصور كند.
-اگر منظور حرفم رو بگيرى يه چيز بالاتر از خوشحالى.
لبخند نارون به خنده ريزى تبديل شد و ماجراى محراب و لرزش و ترس چند
دقيقه پيشش دود شد و با تمسخر به هوا رفت.
حرفى نزد، يعنى حرفى براى گفتن نداشت. آن ته ته دلش منتظر يك تيكه؛
از آن تيكه هاى سنگين و پر معناى حاجى بود كه عين يك پتك در سرش
فرو بيايد و به او بفهماند آن مرد هميشه چندين قدم از او جلوتر است.
اما وقتى مكالمه شان فقط به صداي نفس هاي بينشان تبديل شد، به اين
باور رسيد كه پسر حاجى آنقدر را هم بى دست و پا پيش نرفته است.
لب تر كرد و مردد سكوت بينشان را شكست.
-اين وقت شب...زنگ زدى...چيزى شده؟
صداى نفس كشيدن عميق بختيار به گوشش رسيد.
-چشمام رو بستم كه بخوابم...تصويرت اومد پشت پلكم؛ سعى كردم صدات
هم بياد تو ذهنم نشد...دوباره سعى كردم نشد...انگار خنگ شده بودم، شايد
هم آلزايمر...اين شد كه زنگ زدم بهت تا از اين خنگى در بيام و با خيال
راحت چشمام رو ببندم.
نارون لب گزيد و به خودش قبولاند كه چه شاعرانه...سعى كرد پر از غش و
ضعف باشد؛ سعى كرد باورش شود كه اين جملات او را به طور شيفته اى از
پا در آورده است.
داشت كم كم باورش ميشد كه تحت تاثير شديد قرار گرفته است كه صداى
حاجى كلنجار ذهنى اش را پايان داد.
-الان هم بهتره برى بخوابى دير وقته؛ يا على.
هنوز خداحافظ از دهانش بيرون نرفته بود كه صداى ممتد بوق از پشت
موبايلش بلند شد.
به آن شتاب و لحن مضطرب حاجى حق مى داد كه اينگونه قطع كند. شايد
اين حس برايش تازگى داشت و اينگونه ابراز كردن ها برايش گران تمام ميشد.
موبايلش را كنارى گذاشت و دو دستش را روى صورتش گذاشت و نفس
عميقى كشيد. حالش عجيب بود، دلش يه فاز مى نواخت و مغزش چيز
ديگرى.
اما اين را مطمئن بود؛ عاقبت خوشايندى از اين رابطه مرموز برايش رقم نمى
خورد وقتى اينگونه با شك و شبهه وارد اين رابطه شده است.


بختيار موبايل را روى ميز پرتاب كرد و از سفت و سختى صندلى پشت ميزش،
اخم در هم كشيد.
با آنكه هر كس جاى او بود به اين جاى پر از عذاب براى خواب عادت مى
كرد، اما او...نمى توانست از هر چيزى به راحتى بگذرد و خودش را وقف دهد
حتى اگر صد ها سال باشد.
سيگارى از جعبه فلزى اش بيرون كشيد و همانگونه كه از جايش بلند ميشد،
او را روشن كرد و پك عميقى زد.
به طرف ديوار شيشه اى دفترش به راه افتاد و متفكر به بيرون خيره شد.
سيگار را بين لبانش گذاشت.بدون هيچ انقباض ماهيچه اى براى پك زدن.
سرد و بي روح...مثل يك مجسمه سيگار به لب.
چشمانش را بست و با دوربين چشمانش كه پسركى را گريان گوشه اتاقى
كوچك گز كرده بود،
رصد كرد.
صداى هق هق پسرك تا عمق جانش بالا آمد و تاب خورد و روى مردمك
حسرت وار اشكى اش نشست.
چشمانش را كه باز كرد بغض پسرك را در انعكاس شيشه هاى دفترش ديد.
پسركى كه در اين انعكاس جديد نه بغضى را بيرون مى ريخت و نه حسرتى
را بروز مى داد.
پك محكمى به سيگار زد و به دودى كه از بينى پسرك خارج شد، خيره ماند.





ص ٣٢۴ از ۶٣٧ص


@roman_online_667097