Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 87

-منو دست كم گرفتى؟ خيالت تـخت...پلاكش رو هم حفظ كردم.
نارون نگران زمزمه كرد.
-نفهمه.
زمزمه اش از گوش پير مرد جا نموند.
-كارم رو بلدم دخترم، يه طورى تعقيبش كنم واست كه خودش نفهمه از
كجا خورده.
-ممنونم.
نارون اما نتوانست به اعتماد به نفس پيرمرد تكيه كند و نگران پوستش لبش
را جويد و به رو به رو خيره شد.
در تمام طول مسير دلشوره و نگرانى باعث شده بود كه با كندن پوست لبش
طعم خون را در دهانش حس كند.
با ديدن مسير هل زده گفت:
-آقا لطفا همينجا نگه دارين.
راننده ماشين را سر خيابان نگهه داشت اما چشم نارون مستقيم به بختيارى
كه از ماشين پياده شد و به سمت شركت رفت را مى پايد.
كلافه زير لب زمزمه كرد.
-امروز كه جمعه است.
دستى به پيشانى اش كشيد و به سر،سر كردن هاى پير مرد براى خواندن
تابلوى بزرگ شركت؛ اهميتى نداد.
صداى پيرمرد باعث شد پوزخند بزند.
-غلط نكنم با منشى شركت ريخته رو هم.
نارون به اين فكر مى كرد اگر منشى شركت بختيار يك خانم بود بدون شك
همچين نظرى را در ذهنش نگهه مى داشت اما او حتى يك خانم هم در
شركتش نداشت و اين كار را براى فرضيه هاى نارون سخت مى كرد.
نگاهش را از پنجره به بيرون دوخت. اين پيرمرد مشكوك با اتفاقى كه براى
دختركش افتاده بود همه را به يك چشم مى ديد.
-آقا ميشه برين از نگهبانى چندتا سوال بپرسين؟
-آره دخترم چى بپرسم؟
نگاه نارون همچنان به بيرون بود.
-بپرسين كه شركن تعطيله يا نه اگر گفتن نه، يه طورى ماست ماليش كنيد
و بياين ولى اگر گفتن تعطيله بگين من كار دارم و خودم ديدم رئيس شركت
رفت داخل.
پيرمرد سرش را از عقب ماشين به سمت نارون چرخاند.
-شوهرت رئيس اين شركته؟
نارون چشم از خيابان گرفت و به پيرمرد دوخت.
-آره.
پيرمرد رويش را گرفت و همانگونه كه در را باز مى كرد شروع به زمزمه كرد
كه از گوش نارون پنهان نبود.
-پس حق دارى اينطور سفت بچسبي.
دستانش را در هم حلقه كرد و در انتظار ورود پيرمرد، چشمانش را همه جا
تاب مى داد.
او بر خيلي چيزا نسبت به اين فرد تازه وارد زندگى اش حق داشت و بلعكس
بختيار هم هم بر او و هم بر نوابى كه سفته اى به پاس مرام در پيشش دارد،
بر نارون حق داشت و نارون از اين حقِ زوركى و اجبارى بيشتر از همه آگاه
بود.
تا وقتى راننده سوار ماشين شد يك دور كامل انگشت هاى دستش را شكاند.
-خب چى شد اقا؟
پيرمرد پووف كلافه اى كشيد.
-پدر سوخته نم پس نمى داد ولى گفت كه تعطيلي و غير تعطيلى، شب و
روز نداره رئيس شركت هميشه اينجاست.
با صداى پيامك موبايلش؛ اخمى كرد و با نفس حبس شده انگار كه مى
دانست پيام از طرف چه كسى است، محتوا را باز كرد.
-سوالى دارى از خودم بپرس، بى واسطه
نام حاجى بالاى ارسال كننده ها خارى شد در گلويش. با خشم صفحه را
بست. بى احتياطي كرده بود اما متوجه شد كه حق با محراب است و او در
همه حواسش به همه است .
حدس اينكه برايش به پا گذاشته باشد سخت نبود اما حرف محراب توى
سرش زنگ مى خورد.
او دليل مى خواست. آخر چرا او؟ هر چى بيشتر فكر مى كرد به پوچى بيشتر
مى رسيد. چشمانش را محكم روى هم فشرد.
حق با محراب بود، آن مرد مشكوك بود.
-بر مى گرديم آقا.



محراب چادر سياه را دور گردنش انداخت و همانگونه كه حواسش بود كه
كسى از پنجره ى ساختمان به او زل نزده باشد، نردبان را مابين ديوار خود و
همسايشان گذاشت.
پله اول و دوم را با خيال راحت بالا رفت اما وقتى به پله هاى آخر رسيد؛ تق
تق پايه هاى نردبان ترسى شد برايش و خودش را لعنت كرد كه به اين حال
و روز افتاده است.
بالاخره روى ديوار همسايه قرار گرفت. چشمانش را بست و پايين پريد.
فقط خدا مى دانست كه در دلش چه خبر است و اگر همسايشان او را در آن
تاريكى وسط حياط ببيند چه فكر ها و قشقرقى به پا نخواهد كرد.





@roman_online_667097