خلاصه : آب خشکیدهی دهانم را قورت میدهم و پایم را روی زمین میگذارم. پای من که به زمین میرسد انگار خیال مجتبی هم راحت میشود که وسایل را زیر بغلش میزند و جلوتر راه میافتد. هوا خنکی خاصی دارد و نسیم ملایمی که حالت را زیر و رو میکند فریاد میکشد که این هوا مختص شیراز است و بس! نگاهم فقل حرکات مجتبی ست، در را باز میکند و وارد ساختمان آجر نمای روبرویمان میشود و روشناییهای خانه به یکباره روشن میشود. چادر شب کم کم روی سرمان پهن میگردد، مجتبی بیرون میآید و من با قدمهای آهستهام به دربند در میرسم – بفرما بانو..